پاراگراف کتاب (۳۷)
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.
برترین ها: وقتي خواستم به دنبال معنی کلمه کتاب باشم فکر کردم که کار ساده اي را به عهده گرفته ام! اما وقتي دو روز تمام در گوگل کلمه کتاب و کتاب خواني را جستجو کردم آنهم به اميد يافتن چند تعريف مناسب نه تنها هيچ نيافتم، تازه فهمیدم که چقدر مطلب در مورد کتاب و کتابداری کم است. البته من عقيده ندارم که جستجوگر گوگل بدون نقص عمل مي کند، اما به هر حال يک جستجوگر قوي و مهم است و مي بايست مرا در يافتن 2 يا 3 تعريف در مورد كتاب کمک مي کرد؛ اما اين که بعد از مدتي جستجو راه به جايي نبردم، به اين معني است که تا چه اندازه کتاب مهجور و تنها مانده است.
راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.
ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.
*****
ما به ندرت برای کسانی که از ما بهترند راز دل می گوییم. حتی از محضرشان می گریزیم. در مقابل، بیشتر اوقات اسرار خود را نزد کسانی اعتراف می کنیم که به ما شباهت دارند و در ضعف ها و حقارت هایمان شریکند. بنابراین ما نمی خواهیم خودمان را اصلاح کنیم، یا بهتر شویم: زیرا در این صورت ابتدا باید به حکم عجز و قصور خویش گردن نهیم. ما فقط می خواهیم که برحالمان رقت آورند و در راهی که می رویم تشویقمان کنند. خلاصه می خواهیم دیگر مقصر نباشیم و در عین حال برای تزکیه نفسمان هم قدمی بر نداریم. نه از وقاحت نصیب کافی برده ایم و نه از فضیلت. نه نیروی ارتکاب گناه داریم و نه قدرت اجرای ثواب...!
سقوط | آلبر کامو | مترجم: شورانگیز فرخ
ما به ندرت برای کسانی که از ما بهترند راز دل می گوییم. حتی از محضرشان می گریزیم. در مقابل، بیشتر اوقات اسرار خود را نزد کسانی اعتراف می کنیم که به ما شباهت دارند و در ضعف ها و حقارت هایمان شریکند. بنابراین ما نمی خواهیم خودمان را اصلاح کنیم، یا بهتر شویم: زیرا در این صورت ابتدا باید به حکم عجز و قصور خویش گردن نهیم. ما فقط می خواهیم که برحالمان رقت آورند و در راهی که می رویم تشویقمان کنند. خلاصه می خواهیم دیگر مقصر نباشیم و در عین حال برای تزکیه نفسمان هم قدمی بر نداریم. نه از وقاحت نصیب کافی برده ایم و نه از فضیلت. نه نیروی ارتکاب گناه داریم و نه قدرت اجرای ثواب...!
سقوط | آلبر کامو | مترجم: شورانگیز فرخ
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان به ما میگویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بیتردیدِ آینده، برغم این حس بیاساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد...!
خوشیها و روزها | مارسل پروست | مترجم: مهدی سحابی
خوشیها و روزها | مارسل پروست | مترجم: مهدی سحابی
همیشه موج نهم تنهایی، قوی ترین موج، همان که از دورترین نقطه میآید، از دورترین جای دریا، همان است که تو را سرنگون میکند و از سرت میگذرد و تو را به اعماق میکشاند، و سپس ناگهان رهایت میکند، همان قدر که فرصت کنی تا به سطح آب بیایی، دستهایت را بالا ببری، بازوهایت را بگشایی و بکوشی تا به نخستین پر کاه بچسبی. تنها وسوسهای که کس هرگز نتوانسته است بر آن غالب شود: وسوسهی امید...!
پرندگان میروند در پرو میمیرند | رومن گاری | مترجم: ابوالحسن نجفی
پرندگان میروند در پرو میمیرند | رومن گاری | مترجم: ابوالحسن نجفی
ﺷﮫﺮ را ول ﮐﺮدم و ﺑﻪ ﮐﻮه و ﺑﯿﺎﺑﺎن زدم. ﺑﻪ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮﯾﻦ ﭘﺮﺗﮕﺎھﯽ ﮐﻪ ﮔﯿﺮ آوردم رﻓﺘﻢ و از ھﻤﺎن ﺑﺎﻻ ﺧﻮدم را ﭘﺎﯾﯿﻦ اﻧﺪاﺧﺘﻢ. ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ اﺣﺴﺎس ﻧﺰدﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﺮگ ﺑﻪ ﻣﻦ دﺳﺖ داد؛ ﭼﻮن ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭼﺘﺮ ﻧﺠﺎت ﺑﺎز ﺷﺪ و ﺑﻪ ھﺮ ﻣﺼﯿﺒﺘﯽ ﺑﻮد، روی ﺻﺨﺮه ای ﺑﻨﺪ ﺷﺪم. ﻧﺎاﻣﯿﺪ و ﺳﺮﺧﻮرده، راه ﺷﮫﺮ را در ﭘﯿﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ در اوﻟﯿﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ ای ﺑﺨﺮم.
ﺗﻮی ﺧﺎﻧﻪ روی ﺗﺨﺖ دراز ﮐﺸﯿﺪم و ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ را ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻢ. ﺑﯽ ﻣﻌﻄﻠﯽ ﻣﺎﺷﻪ را ﭼﮑﺎﻧﺪم و اﻧﺘﻈﺎر داﺷﺘﻢ ﺻﺪای ﻏﺮش ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ و درد ﮔﻠﻮﻟﻪ ای ﮐﻪ ﻣﻐﺰم را ﻣﺘﻼﺷﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد، ﺣﺲ ﮐﻨﻢ. ﻧﻪ ﺗﯿﺮی در رﻓﺖ و ﻧﻪ ﺻﺪاﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﻗﻠﻢ ﻣﺒﺪل ﺷﺪه ﺑﻮد. ﮐﻒ اﺗﺎق ﻏﻠﺘﯿﺪم و ﮔﺮﯾﻪ ﺳﺮ دادم.
ﻣﻦ ﮐﻪ اﯾﻦ ھﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻠﻖ ﻣﯽ ﮐﺮدم، از رھﺎﻧﺪن ﺧﻮدم از ﺷﺮ اﯾﻦ زﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺒﺘﯽ ﻋﺎﺟﺰ ﺑﻮدم.
روزی از ﺧﯿﺎﺑﺎن ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻢ، ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺧﻮرد ﮐﻪ اﻣﯿﺪ ﺗﺎزه ای در ﻣﻦ زﻧﺪه ﮐﺮد. از ﻣﺮد اﻓﺴﺮده و ﺑﯿﭽﺎره ای ﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﺎرﻣﻨﺪ دوﻟﺖ ﺷﺪن ﺧﻮدﮐﺸﯽ ﺗﺪرﯾﺠﯽ اﺳﺖ. ﻣﻦ در وﺿﻌﯽ ﻧﺒﻮدم ﮐﻪ ﺑﮫﺘﺮﯾﻦ راه ﺧﻮدﮐﺸﯽ را اﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﻢ. ﻣﺮگ ﺗﺪرﯾﺠﯽ ﯾﺎ ﯾﮏ ﺿﺮب، ﺑﺮاﯾﻢ ﻓﺮﻗﯽ
ﻧﺪاﺷﺖ. در ﻧﺘﯿﺠﻪ رﻓﺘﻢ و ﺑﺮگ درﺧﻮاﺳﺖ اﺳﺘﺨﺪام در وزارت ﮐﺸﻮر را ﭘﺮ ﮐﺮدم...!
قسمتی از داﺳﺘﺎن "ﺟﺎدوﮔﺮ ﺳﺎﺑﻖ" | ﻣﻮرﯾﻠﻮ روﺑﯿﺎﺋﻮ | "زن وﺳﻄﯽ" ( ﮔﺰﯾﺪه ی داﺳﺘﺎن ھﺎی ﮐﻮﺗﺎه اﻣﺮﯾﮑﺎی ﻻﺗﯿﻦ) | ﻣﺘﺮﺟﻢ: اﺳﺪﷲ اﻣﺮاﯾﯽ
ﺗﻮی ﺧﺎﻧﻪ روی ﺗﺨﺖ دراز ﮐﺸﯿﺪم و ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ را ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﺬاﺷﺘﻢ. ﺑﯽ ﻣﻌﻄﻠﯽ ﻣﺎﺷﻪ را ﭼﮑﺎﻧﺪم و اﻧﺘﻈﺎر داﺷﺘﻢ ﺻﺪای ﻏﺮش ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ و درد ﮔﻠﻮﻟﻪ ای ﮐﻪ ﻣﻐﺰم را ﻣﺘﻼﺷﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد، ﺣﺲ ﮐﻨﻢ. ﻧﻪ ﺗﯿﺮی در رﻓﺖ و ﻧﻪ ﺻﺪاﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﺗﭙﺎﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﻗﻠﻢ ﻣﺒﺪل ﺷﺪه ﺑﻮد. ﮐﻒ اﺗﺎق ﻏﻠﺘﯿﺪم و ﮔﺮﯾﻪ ﺳﺮ دادم.
ﻣﻦ ﮐﻪ اﯾﻦ ھﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺧﻠﻖ ﻣﯽ ﮐﺮدم، از رھﺎﻧﺪن ﺧﻮدم از ﺷﺮ اﯾﻦ زﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺒﺘﯽ ﻋﺎﺟﺰ ﺑﻮدم.
روزی از ﺧﯿﺎﺑﺎن ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻢ، ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺧﻮرد ﮐﻪ اﻣﯿﺪ ﺗﺎزه ای در ﻣﻦ زﻧﺪه ﮐﺮد. از ﻣﺮد اﻓﺴﺮده و ﺑﯿﭽﺎره ای ﺷﻨﯿﺪم ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﺎرﻣﻨﺪ دوﻟﺖ ﺷﺪن ﺧﻮدﮐﺸﯽ ﺗﺪرﯾﺠﯽ اﺳﺖ. ﻣﻦ در وﺿﻌﯽ ﻧﺒﻮدم ﮐﻪ ﺑﮫﺘﺮﯾﻦ راه ﺧﻮدﮐﺸﯽ را اﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﻢ. ﻣﺮگ ﺗﺪرﯾﺠﯽ ﯾﺎ ﯾﮏ ﺿﺮب، ﺑﺮاﯾﻢ ﻓﺮﻗﯽ
ﻧﺪاﺷﺖ. در ﻧﺘﯿﺠﻪ رﻓﺘﻢ و ﺑﺮگ درﺧﻮاﺳﺖ اﺳﺘﺨﺪام در وزارت ﮐﺸﻮر را ﭘﺮ ﮐﺮدم...!
قسمتی از داﺳﺘﺎن "ﺟﺎدوﮔﺮ ﺳﺎﺑﻖ" | ﻣﻮرﯾﻠﻮ روﺑﯿﺎﺋﻮ | "زن وﺳﻄﯽ" ( ﮔﺰﯾﺪه ی داﺳﺘﺎن ھﺎی ﮐﻮﺗﺎه اﻣﺮﯾﮑﺎی ﻻﺗﯿﻦ) | ﻣﺘﺮﺟﻢ: اﺳﺪﷲ اﻣﺮاﯾﯽ
موش گفت: "افسوس دنیا روزبه روز تنگ تر می شود. اول آن قدر بزرگ بود که می ترسیدم. دویدم و دویدم و خوشحال بودم که سرانجام در دوردست، چپ و راست خودم دیوارهایی دیدم، اما این دیوارهای بلند با چنان سرعتی به هم نزدیک می شوند که به آخر خط می رسم و تله ای که باید توی آن بیفتم، گوشه ای منتظرم است."
گربه گفت: "فقط باید مسیرت را عوض کنی" و آن را خورد.
دیوار چین | فرانتس کافکا | مترجم: اسدالله امرایی
گربه گفت: "فقط باید مسیرت را عوض کنی" و آن را خورد.
دیوار چین | فرانتس کافکا | مترجم: اسدالله امرایی
از هر کاری شانه خالی می کردم. عمر می گذشت و کاری انجام نمی دادم. از این ور تصمیم می گرفتم فلان کار را دست بگیرم، از آن ور می گفتم" فایده اش چیست؟" و این دو تا کلمه، پاک اراده ام را از میان می برد: " فایده اش چیست؟"...!
هوا جریان پیدا کرد، آفتاب بالا آمد و عشق اعلام شد. برای چه هدفی؟ به چه نیتی؟ نمیخواستم به آن فکر کنم. اصلن چه مرگم بود به آینده بپردازم، حال آنکه زمان حال چنین به شتاب میگریخت. چنین به شتاب و چنین نومیدانه چون آب زلالی که از شبکههای توری بگذرد، بیآنکه کوچکترین خاشاکی از این شبکه عبور کند. کوچکترین خاشاکی که خاطره بتواند در خود جایش دهد، نه. من نخواهم رفت، این بار دیگر از اینجا نخواهم رفت. همچون تائبی که روحش را عریان میکند و آن را از خزهای که عشق نام دارد باز میپوشد. به همان عریانی، این خزه را هیچ چیز نمیتواند بتراشد...!
خزه | هربر لوپوریه | مترجم: احمد شاملو
هوا جریان پیدا کرد، آفتاب بالا آمد و عشق اعلام شد. برای چه هدفی؟ به چه نیتی؟ نمیخواستم به آن فکر کنم. اصلن چه مرگم بود به آینده بپردازم، حال آنکه زمان حال چنین به شتاب میگریخت. چنین به شتاب و چنین نومیدانه چون آب زلالی که از شبکههای توری بگذرد، بیآنکه کوچکترین خاشاکی از این شبکه عبور کند. کوچکترین خاشاکی که خاطره بتواند در خود جایش دهد، نه. من نخواهم رفت، این بار دیگر از اینجا نخواهم رفت. همچون تائبی که روحش را عریان میکند و آن را از خزهای که عشق نام دارد باز میپوشد. به همان عریانی، این خزه را هیچ چیز نمیتواند بتراشد...!
خزه | هربر لوپوریه | مترجم: احمد شاملو
وﻗﺘﯽ ﻣﺼﯿﺒﺘﯽ ﺑﺮای دﯾﮕﺮان ﭘﯿﺶ ﻣﯽ آﯾﺪ، ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺣﺎدﺛﻪ ی ﮐﻮﭼﮑﯽ ﻣﯽ رﺳﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ آﺳﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺗﻮان دﻓﻌﺶ ﮐﺮد و ﺑﺮ آن ﭼﯿﺮه ﺷﺪ. اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺮای ﺧﻮدﻣﺎن ﭘﯿﺶ ﻣﯽ آﯾﺪ، ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺗﻨﮫﺎ اﺣﺴﺎس ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﺗﺠﺮﺑﻪ ای ﺳﺮﮔﯿﺠﻪ آور اﺳﺖ ﮐﻪ از ﻋﮫﺪه ھﯿﭻ ﺗﺨﯿﻠﯽ ﺑﺮﻧﻤﯽ آﯾﺪ...!
بانوی شکسته | سیمون دوبووار | مترجم: الهام دارچینیان
بانوی شکسته | سیمون دوبووار | مترجم: الهام دارچینیان
از این که میشنوم هنوز چیزی به نام "وظیفهی زناشویی" وجود دارد و قانون و کلیسا زن را طبق قرارداد موظف به اطاعت از آن میکند دلواپس میشوم و ترس وجودم را فرا میگیرد. محبت و صمیمیت را نمیتوان با زور در مردم به وجود آورد...!
... به اعتقاد من, عصر ما تنها شایسته ی یک لقب و نام است:"عصر فحشا". مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ فاحشه ها عادت می دهند...!
... یک وسیلۀ درمان موقتی وجود دارد، آن اَلکُل است، و یک وسیلۀ درمان قطعی و همیشگی میتواند وجود داشته باشد، و آن ماری است. ماری مرا ترک کرده است. دلقکی که به مِیخوارگی بیُفتد زودتر از یک شیروانیساز مست سقوط میکند...!
( اسقف رو به هانس ): به نظر شما خوب بودم؟
طوری از من لغت به لغت می پرسید و میل داشت مهر تایید بر سخنرانی او بزنم که گویی فاحشه ای از مشتری اش می پرسید که آیا خوب بوده است یا نه؟ فقط کم مانده بود از من بپرسد که آیا او را به دیگران هم توصیه خواهم کرد یا نه؟...!
عقاید یک دلقک | هاینریش بـل | مترجم: محمد اسماعیل زاده
... به اعتقاد من, عصر ما تنها شایسته ی یک لقب و نام است:"عصر فحشا". مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ فاحشه ها عادت می دهند...!
... یک وسیلۀ درمان موقتی وجود دارد، آن اَلکُل است، و یک وسیلۀ درمان قطعی و همیشگی میتواند وجود داشته باشد، و آن ماری است. ماری مرا ترک کرده است. دلقکی که به مِیخوارگی بیُفتد زودتر از یک شیروانیساز مست سقوط میکند...!
( اسقف رو به هانس ): به نظر شما خوب بودم؟
طوری از من لغت به لغت می پرسید و میل داشت مهر تایید بر سخنرانی او بزنم که گویی فاحشه ای از مشتری اش می پرسید که آیا خوب بوده است یا نه؟ فقط کم مانده بود از من بپرسد که آیا او را به دیگران هم توصیه خواهم کرد یا نه؟...!
عقاید یک دلقک | هاینریش بـل | مترجم: محمد اسماعیل زاده
یک روز از سرِ بی کاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟"
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند." عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود "عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است"...!
رویای تبت | فریبا وفی
قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند." عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود.
فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود "عطر حس های آدم را بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است"...!
رویای تبت | فریبا وفی
بهتر است خیال برت ندارد، آدمها چیزی برای گفتن ندارند. واقعیت این است که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزند. هر کس برای خودش و دنیا برای همه. عشق که به میدان میآید، هرکدام از طرفین سعی میکنند دردشان را روی دوش دیگری بیندازند، ولی هر کاری که بکنند بینتیجه است و دردهاشان را دست نخورده نگه میدارند و دوباره از سر میگیرند، باز هم سعی میکنند جایی برایش پیدا کنند. میگویند: شما دختر قشنگی هستید. و زندگی دوباره آنها را به چنگ میگیرد تا وقتی که دوباره همان حقه را سوار کنند و بگویند: شما دختر خیلی قشنگی هستید. وسط این دو ماجرا به خودت مینازی که توانستهای از شر دردت خلاص بشوی، ولی عالم و آدم میدانند که ابدا حقیقت ندارد و دربست و تمام و کمال نگهش داشتهای. مگر نه؟...!
سفر به انتهای شب | لویی فردینان سلین | فرهاد غبرائی
سفر به انتهای شب | لویی فردینان سلین | فرهاد غبرائی
می دونی آخر هر عشق ته تهش چیه؟ یا مرگه یا جدایی یا عادت یه وقتایی هم نفرت.
خیلی وقتا اونا که عشقشون با مرگ تموم میشه خوشبختن؛
اونا که عشقشون با جدایی تموم بشه غمگینن؛
اونا که به عادت برسن محتاجن، معتادن؛
اونایی هم که عشقشون به نفرت برسه، بدبختن. از هر بیچاره یی بیچاره ترن.
تا حالا فکرشو کردی قراره ما به کدومشون برسیم؟...!
مشب نه شهرزاد | حسین یعقوبی
خیلی وقتا اونا که عشقشون با مرگ تموم میشه خوشبختن؛
اونا که عشقشون با جدایی تموم بشه غمگینن؛
اونا که به عادت برسن محتاجن، معتادن؛
اونایی هم که عشقشون به نفرت برسه، بدبختن. از هر بیچاره یی بیچاره ترن.
تا حالا فکرشو کردی قراره ما به کدومشون برسیم؟...!
مشب نه شهرزاد | حسین یعقوبی
نذار ابهت هیج آدم خبره ای تو رو بگیره. اون بهت می گه که: "دوست عزیز، من بیست ساله که این کارمه!"
آدم ممکنه کاری رو بیست سال تموم هم غلط انجام بده...!
بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن | کورت توخولسکی | مترجم: محمد حسین عضدانلو
آدم ممکنه کاری رو بیست سال تموم هم غلط انجام بده...!
بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن | کورت توخولسکی | مترجم: محمد حسین عضدانلو
پُک زدن به سیگار هیچ معنایی ندارد الّا نوعی لجاجت با خود، و حتی لجاجت در تداوم ِ نوعی عادت. عجیب ترین خوی ِ آدمی این است که می داند فعلی بد و آسیب رسان است، اما آن را انجام می دهد و به کرات هم.
هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود بسر می برد، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود ِ آدمی نسبت به خودش نیست...!
سلوک | محمود دولت آبادی
هر آدمی، دانسته و ندانسته، به نوعی در لجاجت و تعارض با خود بسر می برد، و هیچ دیگری ویرانگرتر از خود ِ آدمی نسبت به خودش نیست...!
سلوک | محمود دولت آبادی
- چرا رنجم می دهی؟
- چون دوستت دارم.
- نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را می خواهیم نه رنجش را.
- وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را می خواهیم، عشق را، حتی به قیمت رنج.
- پس، تو به عمد مرا رنج می دهی؟
- بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
در فلسفه ی بارون جایی برای اینگونه استدلال ها نبود.
- رنج یک چیز منفی است.
- باید همیشه با رنج و درد مبارزه کرد.
- هیچ چیز جلودار عشق نیست.
- چیزهایی هست که من هرگز نیم توانم بپذیرم...!
بارون درخت نشین | ایتالو کالوینو | مترجم: مهدی سحابی
- چون دوستت دارم.
- نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم، خوشیش را می خواهیم نه رنجش را.
- وقتی کسی را دوست داریم، تنها یک چیز را می خواهیم، عشق را، حتی به قیمت رنج.
- پس، تو به عمد مرا رنج می دهی؟
- بله، برای این که از عشقت مطمئن بشوم.
در فلسفه ی بارون جایی برای اینگونه استدلال ها نبود.
- رنج یک چیز منفی است.
- باید همیشه با رنج و درد مبارزه کرد.
- هیچ چیز جلودار عشق نیست.
- چیزهایی هست که من هرگز نیم توانم بپذیرم...!
بارون درخت نشین | ایتالو کالوینو | مترجم: مهدی سحابی
دیکتاتورها هم عاشق می شوند
خان سنگتاب گم شده است و این آخرین چیزی ست که از او به جا مانده است:
نامه هفتم:
به راستی ای کاش عشق را هم ممنوع میکردم.
آنگاه همه میخواستند عاشق باشند.
همه شبها در خانههایشان یواشکی عاشقی میکردند...
رعیت را به جرمِ عاشقی شلاق میزدیم
به جرم عاشقی ممنوع الخروج ــ ممنوع المصاحبه ــ ممنوعالکار و هزاران ممنوعالهای دگر میشدند...
و شاید در آن هنگام تو هم عاشقی میکردی...!
خام بُدم پخته شدم بلکه پسندیده شدم | کیومرث مرزبان | ناشر: ناکجا
خان سنگتاب گم شده است و این آخرین چیزی ست که از او به جا مانده است:
نامه هفتم:
به راستی ای کاش عشق را هم ممنوع میکردم.
آنگاه همه میخواستند عاشق باشند.
همه شبها در خانههایشان یواشکی عاشقی میکردند...
رعیت را به جرمِ عاشقی شلاق میزدیم
به جرم عاشقی ممنوع الخروج ــ ممنوع المصاحبه ــ ممنوعالکار و هزاران ممنوعالهای دگر میشدند...
و شاید در آن هنگام تو هم عاشقی میکردی...!
خام بُدم پخته شدم بلکه پسندیده شدم | کیومرث مرزبان | ناشر: ناکجا
پ
نظر کاربران
این سری کتابا خیلی جالب و خوندنی بودن
ممنووووووون