طنز؛ «اسطوخودوس»
دهخدا عرق پیشانیاش را پاک کرد و چشم دوخت به افق و همانطور که نگاهش به بوسهگاهِ دریا و آسمان بود خودش را از روی شلوارک خاراند و فریاد زد: «زاکانی! اینقدر الکی سنگ پرت نکن توی دریا، بذار دو دقیقه با خیال راحت به گردش علمیمون....
حسن غلامعلیفرد در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
دهخدا عرق پیشانیاش را پاک کرد و چشم دوخت به افق و همانطور که نگاهش به بوسهگاهِ دریا و آسمان بود خودش را از روی شلوارک خاراند و فریاد زد: «زاکانی! اینقدر الکی سنگ پرت نکن توی دریا، بذار دو دقیقه با خیال راحت به گردش علمیمون بپردازیم» زاکانی اخم کرد و گفت: «ما که الکی سنگ پرت نمیکنیم، هدف داریم» نادران با انگشت نقطهای روی دریا را نشان زاکانی داد و با هیجان گفت: «اوناهاش! بزنش!»
زاکانی یک مشت سنگ سوی هدف پرتاب کرد. روحانی با صدای بلند سوی دریا گفت: «جهانگیری! همون زیر بمون، نیا بالا!» دهخدا چشمهایش را تنگ کرد، دستش را سایبان چشمها کرد و با دقت به دریا زل زد و پرسید: «مگه کسی رفته توی آب؟» غرضی با غرور گفت: «جهانگیری یه ربعه رفته زیر آب، دمش گرم عجب نفسی داره!»
رنگ از رخسار دهخدا پرید و چهرهاش همچون گچ سپید شد. با لب و لوچهای کج و صدایی لرزان به میرسلیم گفت: «مگه تو غریقنجات نبودی؟ برو نجاتش بده!» میرسلیم اخم کرد و گفت: «واقعا توقع داری من با این کت و شلوار بزنم به آب؟» دهخدا که فاصلهای با سکته قلبی نداشت گفت: «خب لباس از تن در آر!» میرسلیم با خشم گفت: «بیشور! میخوای عکسمو پخش کنی؟» روحانی با خنده گفت: «نترسید، به جهانگیری کپسول اکسیژن دادیم» دهخدا نفسی به راحتی کشید، اما فشارش افتاده بود، پس روی شنهای ساحل نشست و همانطور که شقیقههایش را میمالید به روحانی گفت: «خب چرا زودتر نگفتی؟ نزدیک بود سکته کنم، سکوت و خویشتنداری هم حدی داره!»
تا اینرا گفت، جهانگیری با لباس غواصیاش از دریا به ساحل آمد و همانطور که بینیاش را میمالید سوی روحانی رفت و گفت: «برو ببین زیر آب چه خبره! همه دارن زیر آبیمیرن» دهخدا نگاهی به جهانگیری انداخت و با دلسوزی پرسید: «حالت خوبه پسرم؟» جهانگیری همانطور که بینیاش را میمالید پاسخ داد: «خوبم. اما چندتا سنگ به دماغم خورد، فکر کنم داره گوشت اضافه میاره» زاکانی سنگها را پشتش پنهان کرد و برای خودش سوت زد. قالیباف ناگهان فریاد زد: «به شهرِ من دست نزن!» دهخدا سرش را سوی قالیباف چرخاند و او را دید که ایستاده بود لب دریا و رو به موجها فریاد میزد. دهخدا گفت: «جهانگیری از آب اومده بیرون، شما سر کی داد میزنی؟»
حدادعادل همانطور که زیر آفتاب چرت میزد گفت: «قالیباف با موجهای دریا مشکل پیدا کرده» قالیباف گفت: «هی من با شن و ماسه شهر میسازم، هی این موجهای وابسته به برخی جریانهای خاص شهر منو خراب میکنن» دهخدا نفسی عمیق کشید و گفت: «شهری که با شن و ماسه ساخته بشه و فاصلهاش با دریا فقط یک وجب باشه زود ویران میشه» قالیباف سینهاش را ستبر کرد و گفت: «شهری که من میسازم اُستوقوس داره!» دهخدا پرسید: «چی چی داره؟» شفیع گفت: «استوقوس داره، یعنی محکمه» دهخدا پوف کرد و گفت: «این واژه به غلط در زبان پارسی جا افتاده و معنی نداره» غرضی گفت: «اما عرق که داره، عرق استوقدوس خیلی فایده داره»
دهخدا کاغذی از جیب شلوارکش درآورد و روی آن نوشت: «اسطوخدوس» و گفت: «اسطوخدوس نام یک گیاهه و نامش ریشهای یونانی داره که در زبان عربی اسطوخدوس نوشته میشه و هیچ ربطی به محکم بودن نداره» قالیباف پوزخند زد و گفت: «به هر حال شهری که من ساختم خیلی محکمه» اما هنوز حرفش تمام نشده بود که موجی به شهر شنیاش رسید و آن را ویران کرد. قالیباف دوباره سوی دریا رفت و برای دریا خط و نشان کشید، سپس سوی دهخدا رفت و گفت: «بازم بهم پول بده! ساخت و ساز هزینه داره!»
جهانگیری دوباره درون آب رفت تا زیر آبی رفتنهای بذرپاش و احمدینژاد و رحیمی و چند نفر دیگر را تماشا کند. کنار ساحل، زاکانی یک بلوک سیمانی را بلند کرده بود و تلاش میکرد آن را سوی هدف پرتاب کند. دهخدا چند گوشماهی از روی شنها برداشت و نزدیک گوشش برد تا شاید صدای دریا را بشنود. خندهاش گرفت، کنار دریا نشسته بود و پی صدای دریا از درون گوشماهیها میگشت، یکی از گوشماهیها با صدای کیانیان در گوشش گفت: «رد دادی مربی!
دهخدا عرق پیشانیاش را پاک کرد و چشم دوخت به افق و همانطور که نگاهش به بوسهگاهِ دریا و آسمان بود خودش را از روی شلوارک خاراند و فریاد زد: «زاکانی! اینقدر الکی سنگ پرت نکن توی دریا، بذار دو دقیقه با خیال راحت به گردش علمیمون بپردازیم» زاکانی اخم کرد و گفت: «ما که الکی سنگ پرت نمیکنیم، هدف داریم» نادران با انگشت نقطهای روی دریا را نشان زاکانی داد و با هیجان گفت: «اوناهاش! بزنش!»
زاکانی یک مشت سنگ سوی هدف پرتاب کرد. روحانی با صدای بلند سوی دریا گفت: «جهانگیری! همون زیر بمون، نیا بالا!» دهخدا چشمهایش را تنگ کرد، دستش را سایبان چشمها کرد و با دقت به دریا زل زد و پرسید: «مگه کسی رفته توی آب؟» غرضی با غرور گفت: «جهانگیری یه ربعه رفته زیر آب، دمش گرم عجب نفسی داره!»
رنگ از رخسار دهخدا پرید و چهرهاش همچون گچ سپید شد. با لب و لوچهای کج و صدایی لرزان به میرسلیم گفت: «مگه تو غریقنجات نبودی؟ برو نجاتش بده!» میرسلیم اخم کرد و گفت: «واقعا توقع داری من با این کت و شلوار بزنم به آب؟» دهخدا که فاصلهای با سکته قلبی نداشت گفت: «خب لباس از تن در آر!» میرسلیم با خشم گفت: «بیشور! میخوای عکسمو پخش کنی؟» روحانی با خنده گفت: «نترسید، به جهانگیری کپسول اکسیژن دادیم» دهخدا نفسی به راحتی کشید، اما فشارش افتاده بود، پس روی شنهای ساحل نشست و همانطور که شقیقههایش را میمالید به روحانی گفت: «خب چرا زودتر نگفتی؟ نزدیک بود سکته کنم، سکوت و خویشتنداری هم حدی داره!»
تا اینرا گفت، جهانگیری با لباس غواصیاش از دریا به ساحل آمد و همانطور که بینیاش را میمالید سوی روحانی رفت و گفت: «برو ببین زیر آب چه خبره! همه دارن زیر آبیمیرن» دهخدا نگاهی به جهانگیری انداخت و با دلسوزی پرسید: «حالت خوبه پسرم؟» جهانگیری همانطور که بینیاش را میمالید پاسخ داد: «خوبم. اما چندتا سنگ به دماغم خورد، فکر کنم داره گوشت اضافه میاره» زاکانی سنگها را پشتش پنهان کرد و برای خودش سوت زد. قالیباف ناگهان فریاد زد: «به شهرِ من دست نزن!» دهخدا سرش را سوی قالیباف چرخاند و او را دید که ایستاده بود لب دریا و رو به موجها فریاد میزد. دهخدا گفت: «جهانگیری از آب اومده بیرون، شما سر کی داد میزنی؟»
حدادعادل همانطور که زیر آفتاب چرت میزد گفت: «قالیباف با موجهای دریا مشکل پیدا کرده» قالیباف گفت: «هی من با شن و ماسه شهر میسازم، هی این موجهای وابسته به برخی جریانهای خاص شهر منو خراب میکنن» دهخدا نفسی عمیق کشید و گفت: «شهری که با شن و ماسه ساخته بشه و فاصلهاش با دریا فقط یک وجب باشه زود ویران میشه» قالیباف سینهاش را ستبر کرد و گفت: «شهری که من میسازم اُستوقوس داره!» دهخدا پرسید: «چی چی داره؟» شفیع گفت: «استوقوس داره، یعنی محکمه» دهخدا پوف کرد و گفت: «این واژه به غلط در زبان پارسی جا افتاده و معنی نداره» غرضی گفت: «اما عرق که داره، عرق استوقدوس خیلی فایده داره»
دهخدا کاغذی از جیب شلوارکش درآورد و روی آن نوشت: «اسطوخدوس» و گفت: «اسطوخدوس نام یک گیاهه و نامش ریشهای یونانی داره که در زبان عربی اسطوخدوس نوشته میشه و هیچ ربطی به محکم بودن نداره» قالیباف پوزخند زد و گفت: «به هر حال شهری که من ساختم خیلی محکمه» اما هنوز حرفش تمام نشده بود که موجی به شهر شنیاش رسید و آن را ویران کرد. قالیباف دوباره سوی دریا رفت و برای دریا خط و نشان کشید، سپس سوی دهخدا رفت و گفت: «بازم بهم پول بده! ساخت و ساز هزینه داره!»
جهانگیری دوباره درون آب رفت تا زیر آبی رفتنهای بذرپاش و احمدینژاد و رحیمی و چند نفر دیگر را تماشا کند. کنار ساحل، زاکانی یک بلوک سیمانی را بلند کرده بود و تلاش میکرد آن را سوی هدف پرتاب کند. دهخدا چند گوشماهی از روی شنها برداشت و نزدیک گوشش برد تا شاید صدای دریا را بشنود. خندهاش گرفت، کنار دریا نشسته بود و پی صدای دریا از درون گوشماهیها میگشت، یکی از گوشماهیها با صدای کیانیان در گوشش گفت: «رد دادی مربی!
پ
ارسال نظر