زندگی در «لهک» نیش خورده است!
روزنامه جام جم در گزارشی نوشت: دیار فراموششدگان درجنوب تهران، روستایی است که وحشت از مار و موش جزو روزمرگیهای مردم آن است!
روزنامه جام جم در گزارشی نوشت: دیار فراموششدگان درجنوب تهران، روستایی است که وحشت از مار و موش جزو روزمرگیهای مردم آن است!
در این گزارش میخوانید:
* قرارشان شده بود چهارشنبه هفته بعد، ۹ روز بعد از دوشنبه کلنگزنی. هر روز از این ۹ روز ۹۰۰۰ امید در دل مردم جوانه زده بود و ۹۰۰۰ تصویر از خانههای جدید به ذهنشان آمده بود. لهکیها ۱۶۰ نفری، جلوجلو رفتهبودند درخانههای نو، هرکدام به خودشان گفته بودند این همه که طاقت آوردیم، پنج ماه دیگر هم روی آن همه صبر و به خودشان تسلی داده بودند که روزگار بدبختی تمام شده.
* در این ۹ روز هر کدام از آنها ۹۰۰۰ بار پیش خودشان حرفهای روز کلنگزنی را مرور کرده، کلمات را از صندوق حافظه بیرون کشیده بودند، آورده بودنشان نوک زبان و مزهمزهاش کرده بودند و آن وقت دلشان غنج رفته بود از آن همه خوشی. «از مسؤولان نهادها و دستگاههای اجرایی کشور درخواست دارم سفری به حاشیه شهرتهران داشته باشند و مردم را در کپرها و آلونکهایی ببینند که بیش از صدسال از عمرشان میگذرد و هر لحظه احتمال فروریختن سقف آنها بر سر مردم روستا میرود.»
* مسوولان آن چهارشنبه سرقرار نیامدند، چهارشنبههای بعد هم نیامدند، هیچ کدامشان حتی یادشان نماند که چهارشنبه روزی با لهکیها قرار داشتهاند، که مردم اینجا خانه میخواهند، که این خانهها که دارند خانه نیست، آلونک است، قتلگاه است. الان یک سال و ۹ ماه است در روستای لهک اسلامشهر همه قول و قرارها فراموش شده است.
* ریشههای لهک به زمان قاجار میرسد. قدیمیها میگویند لهک زمین اربابی بوده که جمعی رعیت رویش کار میکردهاند و بعد از انقلاب سفید، بخشی از زمینها از دست ارباب درآمده و به رعیت رسیده است. لهک جایی بوده که آبهای سطحی تهران به سمتش میآمده و آنجا تهنشین میشده و برای همین اسمش شده است لَهَک. لهک حالا اما جای لِردهای آبهای حیران تهران نیست، مثل قدیم چشمه جوشان هم ندارد ولی آب هنوز پیوندی ناگسستنی با لهک دارد. مردم روستا آب چاه میخورند، آب چاه هم به شوری میزند، همین آب وقتی پای بوتههای بامیه و گوجهفرنگی و بادمجان میرود لهکیهایی که نصفه کار روی زمینها کار می کنند محصولشان خوب میشود و آنهایی که هنوز رعیتاند و روی زمینها کارگری میکنند در فصل برداشت لااقل صاحب شغل میشوند.
* یکی از ساکنان روستا می گوید: میگوید بعضی از دیوارها آنچنان قاچ خورده که یک آدم درشت هیکل درسته در آن جا میشود. او وقتی بامیه میچیند و تره فرنگیها را دسته میکند و دستهایش قاچ قاچ میشود از شدت درد خواب از سرش میپرد و برای تسکین به همین دیوارها تکیه میدهد. بالای اهالی لهک اما چیزهایی هست که از دیوارهای شکسته خطرناکتر است.
* گوشه فرش کهنه ماشینی را بالا میآورد و تکهای که نیست را نشان میدهد و میگوید موش خورده است. موشهای لهک قلچماق و گردن کلفتاند، ازآن موشهای قهوهای درشت که گربهها را میترسانند. خانه این موشها توی سقف آلونکهای روستاست و شب که چراغها خاموش میشود رژه موشیشان شروع میشود.
* چند شب پیش موشی آمد و انگشت پای یکی از اهالی را را گاز گرفت. جای سالم در رختخوابها و لباسهای بقچهای خانهها نیست و او کم مانده از این همه رنج دق کند. فرد دیگری میدود و گوشی موبایلش را میآورد و عکسی را درشت میکند. عکس متعلق به یک مار است، یک مار باریک و بلند که لهکیها در یکی از خانهها گیرش انداخته و سرش را کوبیدهاند. جنگ با مار و موش در لهک جدی است، جنازه یک موش قهوهای لهشده هم به عنوان مغلوب این جنگ کنار پای ماست. او و بقیه اهالی هنوز سر قرارند اما آنهایی که قرار را فراموش کردهاند حتما به خاله کبری ومنقل اسپندش اصلا فکر نمیکنند. او میگوید: خانم جان! به خودم میگویم شاید ما گناه کبیره کردهایم که وضعمان این است.
ارسال نظر