۱۴۰۱۶۷
۵۰۱۰
۵۰۱۰
پ

بهداد سلیمی، پرچمدار خونین دل

بهداد: در این دو سه سال اخیر، جایزه وزارت ورزش، همان سی و دوتا سکه ای بوده که چندی قبل در مراسم تجلیل رییس جمهور از قهرمانان دریافت کردیم. به اضافه ماهی دو میلیون تومان صندوق حمایت که آن را هم نمی دهند یا هر چهار پنج ماه یک بار واریز می کنند.

بهداد سلیمی، پرچمدار خونین دل





همشهری تماشاگر - ابراهیم افشار: جلوی در ورودی استادیوم آزادی، وقتی که فرشاد کارت خبرنگاری عکاسی اش را که مثلا حراست وزارت صادر کرده به یک دربان جوان نشان داد و گفت که با بهداد مصاحبه داریم و یارو به آقا رضانامی تلفن کرد و گفت که حق ورود ندارید، کارد می زدی خون فرشاد درنمی آمد اما من توی حال خودم بودم.

اگر غیر از این باشد باید تعجب کنی. اگر یکهو دیدی دربان و مامور به دوتا پیشکسوت بدبختی مثل ما - که مثلا خواستیم حال بهداد را در میان آن همه هالتر دریابیم - خندید و احترام گذاشت باید بفهمیم در ورزش مملکت، اتفاق مهمی افتاده.

من که سال ها پایم را به استادیوم نگذاشته ام و همیشه مقابل این اخوی های متوهم وزارت گارد داشته ام، برایم طبیعی است. فرشاد داشت منفجر می شد. طفلک بهداد سوار لندکروز مشکی اش شد و آمد که ما را ببرد تو، به او هم رو ندادند.

اصلا مصاحبه ای که اول کارش، این همه انرژی منفی و تشنج باشد، برای مصاحبه گر مگر احوالی هم می ماند که برود توی درونیات بهداد؟ برود ببیند تفاوت های او با یک رستم مدرن یا سوپرقهرمان چیست. برود جهان بینی او را کشف کند. برود غم های موجود در سفیدی و سیاهی چشمانش را دریابد.

در مقابل چشمان دربان جوانی که احساس می کرد امپراتور دنیاست و توانسته دوتا پیشکسوت ورزشی نویس و یک ابرقهرمان دل نازک پولاد سرد را پرت کند بیرون که بروند توی اتوبان لخت و عور، با هم مصاحبه کنند، نشستیم توی ماشین اش و مصاحبه ای سوزان را شروع کردیم که در آن غیر از دلخوری دیده نمی شود.

مردم از کنار اتوبان می گذشتند و ما را زیر آفتاب سوزان در حال مصاحبه می دیدند، سری تکان می دادند و به دنبال بدبختی های زندگی خود می رفتند. اواخر مصاحبه بود که یکهو زنگ زدند به بهداد که اجازه تان را گرفتیم. اجازه دق مرگی تان را گرفتیم. بروید توی سالن تمرین. به همین خاطر بود که همه چیز با یک غم کوچک شروع شد و به غم های بزرگ رسید. حالا می بینید.

این روزها من مصاحبه هایم را بدون هیچ استراتژی و هدف گذاری، با این سوال شروع می کنم که حالتان خوب است؟

شکر خدا.

خوب خوب؟

بد نیست.

چه اتفاقی الان بیفتد که حال تان خوب شود؟

والله اتفاق همین است که اگر دوتا مسابقه را که پیش رو داریم با موفقیت طی کنیم، حالم خوب می شود.

الان در رویاهای تان هم درگیری با این موضوع؟

کمتر.

یعنی چی؟

یک مقدار کمتر درگیر وزنه و وزنه برداری هستم و یک مقدار دغدغه هایم عوض شده.

یعنی چی؟ آدمی که چشم ملت به وزنه زدن اوست، در اوج دوره آماده سازی اش، دغدغه های دیگر و هدف گذاری های غیرورزشی دارد؟

حقیقتا چند وقتی است دنبال اسپانسر می گردم که از لحاظ مادی در مسابقات حمایت شوم. متاسفانه به درِ بسته خورده ام. دغدغه هایم مالی است.

بهداد سلیمی، پرچمدار خونین دل

در مملکتی که با یک طلای شما، فضای جامعه عوض می شود، مردم لبخند می زنند، عبوسی ها جایشان را به غرور و افتخار می دهند و حتی به گفته جامعه شناسان، میزان امید به زندگی بیشتر می شود، شما به تنهایی اصل هدف را ول کرده اید و رفتید سراغ دغدغه های مالی؟ مگر می شود؟

همین است دیگر. مردم فقط فکر می کنند بهداد می رود توی مسابقات، توی تلویزیون نشانش می دهند. فکر می کنند هیچ مشکلی ندارد ولی واقعا این صحبت ها نیست. حقیقتش این است که من در این دو سال اخیر هیچ شغلی نداشتم و از تنها منبع درآمدم که وزنه برداری بود دور بودم. از لحاظ مالی تحت فشار بودم. دنبال اسپانسر گشتم و موفق نشدم.

آخه ورزشکار در اوج تمرینات پرفشار که نیاز به تمرکز و آرامش دارد که نباید تکی برود بگردد دنبال اسپانسر.

کسی به فکر آدم نیست. اگر آدم نتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد، مسائل حل نمی شود. دوره ای شده که هر کس به فکر خودش است. هر کسی هم که قصد کمک دارد با قصد و نیت خاصی جلو می آید. طرف می گوید من برایت اسپانسر می آورم ولی چهل درصد از مبلغ را برای خودم برمی دارم. زورش را من می زنم، پولش را او می برد.

ولی الان حریفان شما در کمال آرامش و اطمینان نشسته اند گوشه سالن تمرین و اسپانسرهای معروف با عزت و احترام می آیند دنبال شان.

الان مثلا همان اشتاینر آلمانی که دو بار با من مسابقه داده و هر دو بار را با اختلاف زیاد باخته، به هر مسابقه ای که می آید روی پیراهن اش اسپانسرهای مختلف خورده. مشخص است که برایش سر و دست می شکنند اسپانسرها. این مشخص است. تازه به عنوان یک وزنه بردار خوب هم قبولش ندارند ولی حمایتش می کنند. در کشورهای دیگر اسپانسرها دنبال ورزشکار می دوند اما در ایران ما برعکس! ورزشکار است که باید دنبال اسپانسر بدود.

نهادهای بالادستی شما چه غلطی می کنند؟ وظیفه آنهاست. شما زیرمجموعه آنها هستید. حداقلش باید اتفاقی بیفتد که حامیان وابسته به نهادهای دولتی، به جای اسپانسر خصوصی وارد میدان شوند.

نه، هیچ کس کاری نمی کند. آدم باید گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. فقط در آن دو سه روز مسابقه، بهداد را می خواهند. بعد از آن فراموش می شود.

خب این که یعنی همان استفاده ابزاری از قهرمان.

دقیقا. در آن تاریخی که به من احتیاج دارند از لحاظ رسانه ای و ابزاری، استفاده می کنند، موقعی که لازم شان دارم هیچ کدام پیدایشان نیست.

مثلا من اگر بخواهم درآمد بهداد سلیمی را با همان اشتاینر آلمانی که قابل مقایسه هم نیستند ببرم روی ترازو، آیا ممکن است یک عدد دو رقمی درباره درآمدهای سالیانه تان به من بدهید؟

اشتاینر درآمد سالانه اش من فکر می کنم بیشتر از دو سه میلیون دلار است.

درآمد سالیانه بهداد ما چه؟

در این دو سه سال اخیر، جایزه وزارت ورزش، همان سی و دوتا سکه ای بوده که چندی قبل در مراسم تجلیل رییس جمهور از قهرمانان دریافت کردیم. به اضافه ماهی دو میلیون تومان صندوق حمایت که آن را هم نمی دهند یا هر چهار پنج ماه یک بار واریز می کنند.

سر جمع می شود حدود ۹ میلیارد تومان در مقابل پنجاه میلیون تومان؟ خیلی قشنگ است. مبارک مان باشد. گوارای وجودمان!

بله، تفاوت همین قدر است.

خب در میان این همه تفاوت که برای آدمی، غم و «حرمان» ایجاد می کند، قهرمان ایرانی باید با قدرت ذهنی شگفت انگیزش، یک آرمان ها و ایده آل هایی برای خود بتراشد که از آنها پناه بگیرد؛ مثل مردم، مثل مادر، مثل مملکت، مثل غرور ملی...

هر چه هم کنار بیاید که بتواند انگیزه بتراشد باز این فکرها می آید. تاثیر هم دارد در روند کار من. خیلی فرق می کند ورزشکاری که صددرصد توانش را و تمرکزش را می گذارد با آن ورزشکاری که فقط سی درصد تمرکزش را به هدف گذاری ورزشی اختصاص می دهد. این خیلی فرق می کند.

بیا رها کنیم این مباحث تنگ و تاریک را. کسی به حرف من و شما گوش نمی کند. بیا اصلا وارد حوزه های قمر در عقرب زندگی شویم. چیزهای بی خطر و خنثی و فانتزی... شما شب ها زیاد خواب می بینید؟

بله، خواب زیاد می بینم.

آخرین اش را می توانی تعریف کنی؟ می خواهم به یک رویاشناس نشان دهم که برایم تحلیل اش کند پیچیدگی های ذهن شما و دغدغه ها و رویاهایتان را.

آخرین خوابم یادم نیست.

حالا آخریش هم نشد، این اواخر چه خوابی دیدی مثلا؟

خواب چندتا اسب دیدم.

دنبال تعبیرش هم رفتی؟ اسب باید نماد خوش یمنی باشد به نظرم.

بله. خواب های تاثیرگذارم را دنبال تعبیرش هم می روم. در کتاب تعبیر خواب نگاه کردم، زده بودند رسیدن به آرزوهای مالی! ولی تعبیر نشد دیگر! (خنده) تعبیر نمی شود دیگر.

من یک سوال کلیشه ای روانشناسی دارم که از همه می پرسم. گاهی نشانه های خوبی از تویش می آید بیرون. البته در بیشتر مواقع، پاسخ ها کلیشه ای است. الان فرض کن اینجا آتش سوزی شده و شما در حال نجات دادن خودتان هستید، اگر قرار باشد از بین گزینه هایی مثل یک گونی پر از دلار، تمام مدال ها و افتخارات خود و یک بچه گربه، فقط یکی شان را از آتش سوزی نجات دهید، کدام را انتخاب می کنید؟

متوجه نشدم.

(سوال را تکرار می کنم.)

اگر اتاقی است که می شود همه شان را پرت کرد بیرون، خب یکی یکی پرت شان می کنم بیرون اما اگر فقط قرار باشد یکی شان را نجات دهم حتما موجود زنده را انتخاب می کنم که روح دارد.

ولی حیف آن مدال ها نیست؟ حالا که این همه مدال طلا دارید وضع تان این است، آنها را نداشته باشید که سر و کارتان با کرام الکاتبین است! در ضمن ممکن است بگویید خب می روم با این گونی پر از پول، بچه گربه های دیگری می خرم. موضوع اسپانسرتان هم که با آن گونی پر از دلار، حل می شود دیگر! (خنده)

با آن دلارها نمی شود جان این بچه گربه را نجات داد.

معلوم می شود حیوان ها را دوست دارید. حیوان باز هم هستید؟ سگی یا اسبی یا قناری و طوطی مثلا؟

دوست دارم حیوان ها را، خیلی هم دوست دارم. همین دیروز هم رفته بودم اصطبل اسب یکی از رفقا، یکسری اسب ها را از نزدیک تماشا کردم، خیلی دوست شان دارم ولی خودم حیوان خاصی ندارم. حیوان را اگر نتوانی خوب رسیدگی کنی، هم خودت اذیت می شوی، هم او و این گناه خیلی بزرگی است.

اینها نشان می دهد که به کودک درون تان هم اجازه بازیگوشی می دهید.

بله.

مثلا چه جوری؟

دلش خواست پلی استیشن بازی کند، خب بازی کند! (خنده)

اگر قرار باشد با کسی درد دل کنید که بِهِش اطمینان دارید، کیه؟

من معمولا کم درد دل می کنم. کم پیش می آید که مشکلاتم را با کسی مطرح کنم چون هر وقت در دل کردم تلفات بسیاری برای صداقتم دادم. خیلی مواقع، تجربه بدی از درد دل کردن ها نصیبم شد. طرف رفته حرف های خصوصی ام را چند جا گفته. سعی می کنم مشکلاتم را با کسی مطرح نکنم. البته بحث خانواده جداست.

الان اگر چشم هایتان را ببندید و به ده، بیست سال بعد سفر کنید، ممکن است تصویری از یک بهداد سلیمی به من بدهید که ورزش قهرمانی را گذاشته کنار، موها کمی جو گندمی شده و مشغول چه کاری و در چه جایگاهی است؟ یک لوکیشن فرضی به من می دهید؟

تصورم که نه ولی هدفم این است که ادامه تحصیل بدهم و بیایم یک سمتی و پستی بگیرم کار کنم.

توی ورزش مثلا؟

ورزش هم اگر نشد، حوزه های مدیریت شهری یا سیاسی، باید ببینیم چه پیش می آید.

حوزه سیاسی برای شما عجیب نیست؟ همه اش پلتیک و پیچیدن و شاید هم گاهی دروغ زیرکانه! آیا این با روحیه بهداد جور درمی آید؟

ترجیحا ورزش را دوست دارم اما همین ورزش هم آنقدر نامرد دارد که مرد تویش گم شده است.

اوخ اوخ اوخ، پس چه می کنی در این هنگامه؟

یا باید بهداد سلیمی عوض شود که بتواند با همه پلشتی ها کنار بیاید یا باید سیستم ورزش را عوض کند. یعنی آنقدر قوی باشد که در چنین فضایی حل نشود بلکه فضا را عوض کند. من تا آنجا که در سعی ام است دومی را عوض می کنم، اگر نشد اولی را. ناگریز و ناگزیرم.

پس شما می گویی در ورزش، نامرد بیشتر از مرد است؟

بله، نامردش بیشتر است.

بهداد سلیمی، پرچمدار خونین دل

هر وقت می روی روی «تخته» و وزنه آخری را مهار می کنی، دیگر آنجا که کار تمام است و ملت از شادی در پوست شان نمی گنجند، از تخته که پایین می آیی دوست داری شادی ات را با چه کسی تقسیم کنی؟ به کی زنگ بزنی مثلا؟

اولین نفر، همسرم است چون واقعا در طول هفت هشت سال اخیر که من معمولا درگیر اردوهای داخلی و خارجی و مسافرت ها بودم و سختی های زیادی را تحمل کردم، او بود که همراه من بود. یک زن نیاز دارد به اینکه همسرش در بسیاری از عبورگاه های سخت زندگی همراهش باشد ولی خود من کمتر پیش آمده که خانه باشم. من شادی ام را با خانم ام و پدر و مادرم تقسیم می کنم.

خیلی از مردها و پسرهای ایرانی، به شدت مادری یا مامانی هستند. شاید من هم در این سن و سال، یک همچین وضعی دارم. شاید ماها دوست داریم حتی همسرمان هم در لحظه هایی به مادرمان تبدیل شوند. شما هم دراین حوزه می گنجی؟ شما هم مادری یا مامانی هستی؟

بله، من هم بیشتر به مادرم وابسته ام.

الان اگر آقای روحانی - رییس جمهور - از همین در اتاق بیاید تو و شما آزاد باشید باهاش، هر چه که در دل تان تلنبار شده مطرح کنید، چه می گویید؟

هیچی نمی گویم.

ای بابا، بالاخره باید مشکلات تان حل شود دیگر.

مشکلات ورزش ما هیچ زمان حل نمی شود یا حداقل برای ورزشکار جماعت، حل بشو نیست.
فرض کنیم یک فدراسیون یا یک وزارتخانه مشکل مالی دارد، می روند مثلا پول می ریزند از طرف نهاد ریاست جمهوری، مشکلات مادی شان حل می شود ولی تنها قشری که مصائب و مشکلاتش برطرف نمی شود، قشر ورزشکار است. متاسفانه همیشه کسانی که در ورزش هستند اصل را فراموش می کنند. مگر فلسفه وجودی وزارت ورزش یا فدراسیون چیست؟ به خاطر ورزشکاران است دیگر.

فلسفه موجودیت آنها، نسبت مستقیم با ورزشکار دارد ولی آنها ورزشکار را همیشه محتاج خود نگه می دارند. یعنی به جای اینکه فدراسیون یا وزارتخانه محتاج ورزشکار باشد، همیشه برعکس است؛ ورزشکار محتاج آنهاست چون با گفتن اش هم مسئله حل نمی شود، ترجیح می دهم که هیچ چیز نگویم.

معلوم است دل تان حسابی پر است ها؟

خب دیگر.

این چیزها می تواند مشکل توسعه یافتگی یا توسعه نایافتگی هم باشد؟ آخه من نگاه می کنم به کشورهای توسعه نایافته، بسیاری که کارشان برعکس ماست. یعنی همیشه نیازمند قهرمان هستند و بسیار هم حمایت شان می کنند. آیا این مشکل می تواند فرهنگی باشد؟

نمی دانم. هر چه هست خوب نیست.

خب فرض می کنیم شما ادامه تحصیل دادید و ده سال بیست سال بعد، بر صدارت ورزش نشستید. هیچ وقت فکر کردید این مشکلات چه شکلی حل می شود. هیچ وقت دنبال راه حل بودید؟

والله هر وقت که وزیر شدم فکرش را هم می کنم! (خنده) من در حد یک وزیر نیستم که اظهارنظر کنم. خیلی مانده تا به آنجا برسم. ممکن است خیلی اتفاقات بیفتد.

نه، بالاخره اهلیت ورزشی دارید. در این حوزه تجربه کسب کرده اید. ممکن است نظریه خاصی هم داشته باشید. آدم همیشه در مشکلاتی که درگیرش است گاهی خودش را در منصب مقابل قرار می دهد و برای اعتراض هایش، راه حل اجرایی هم پیدا می کند.

چیزی که می توانم به آن استناد کنم این است که دولت و وزارت ورزش برای اینکه بتواند قهرمان ملی اش را تحت حمایت مالی بگیرد، خیلی راحت می تواند آن را از طریق ارگان های غیردولتی به اجرا دربیاورد. به ورزشکار به جای آنکه سکه بدهیم، برایش شرایطی فراهم کنیم که در حوزه اسپانسرینگ و تبلیغات درآمدزایی کند و نیازمند وزارت ورزش نباشد.

یعنی تمام درآمد خودش را از طریق بخش خصوصی تامین کند. وقتی که ورزشکار به این شکل وابسته باشد به آنجا، و آنها هم در حوزه های حمایتی مشکل داشته باشند، نمی توانند قهرمان را راضی نگه دارند. من شاید اگر در ورزش کاره ای شدم اولین هدفم این است که شرایط خصوصی کردن ورزش را فراهم کنم.

معمولا می گویند برای التیام زخم های آدمی، باید زمان بگذرد تا به شرایط تحلیلی واقع بینانه ای برسد. آنگاه که گرد و خاک خوابید، آدمی راحت می تواند به گذشته برگردد و با انصاف تمام، وقایع را تحلیل و قضاوت کند. روزی که شما در تلویزیون اشک ریختید، شاید خیلی ها با شما همذات پنداری کردند. خط قرمز میثم بود دیگر. اولندش برایمان بگو که بازخوردهای آن اشک های گرانقیمت چه بود و دومندش اینکه اگر الان هم همان موقعیت پیش بیاید باز اشک ها می جوشند و پایین می ریزند؟

ببینید، خوشبختانه مردم ما آگاهند به همه چیز و خوب و بد را از هم تشخیص می دهند. بازخوردهای آن جریان، همه مثبت بود چون مردم متوجه شدند که حق با کیست و متوجه شدند که بهداد با دلیل و مدرک صحبت می کند. اشک های آن شب من، از قبل برنامه ریزی نشده بود که بروم توی فلان برنامه و اشک بریزم. خودش آمد.

اتفاقا من می گویم اشک چیز خوبی است. اشک نمایشی و آبغوره گیری را نمی گویم. من می گویم اشک آدم، یک چیز قیمتی است، نباید برای هر چیزی بریزد ولی اگر ریخت جلویش را نگیر. شما با این وزن و هیکل تان گریه می کنید در تنهایی؟

نه، خیلی نه، من آدم مغروری هستم.

ولی گریه که برای مرد جماعت، اشکالی ندارد! قدیم ها می گفتند مرد گریه نمی کند.

نه، خیلی هم خوب است.

اشک برای انسان است دیگر. الان که توی تاکسی می آمدم شوفر رادیو را باز کرده بود، یک ترانه زخمی از یک صدای خش دار داغون پخش می شد که شعرش هم محشر بود و فکر می کنم درباره باران هم بود. نتوانستم مقاومت کنم. از بغل دستی ام پرسیدم آقا ببخشید این کیه. گفت محسن چاووشی. وای چقدر خوب بود. من اگر تنها بودم می گذاشتم چشم هایم خالی شوند! ولی می گویند مرد که گریه نمی کند. من حاضرم زن باشم و بی دغدغه گریه کنم!

این نظرات دیگر قدیمی شده است. قدیم ها این را هم می گفتند که زن نباید کار کند ولی می کند.

الان که توی این سالن درندشت این همه وزنه می بینم که هر کدام گوشه ای افتاده اند. اگر اینها دهان باز کنند وای چه می شود! آیا پیش می آید که شما هم با این پولاد سرد و این آهن بی رحم درد دل کنید؟

نه، هیچ وقت چون ما همه اینها را دشمن خود می دانیم. آدم که با دشمن خودش درد دل نمی کند. معمولا برایش کری می خواند. (خنده)

حالا اینقدر از اشک و ماتم و حرمان و پول و عدم رسیدگی و نامردی حرف زدیم که حال مخاطب مان از خواندنش بد می شود. ممکن است کمی بخندیم و درباره خاطرات خوش و جوانی و شادی و امید و کوفت صحبت کنیم؟! ممکن است درباره خنده دارترین خاطره خود صحبت کنید؟ هم شما هم ما نیاز به روحیه داریم تا مرثیه خوانی و افسردگی. من می توانم دو روزه شما را دپرس کنم! یک خاطره خوب از یک روز خوب لطفا!

معیار «روز خوب» برای ما روزی است که زیاد بخندیم و خوشحال باشیم. توی ورزش ما آسیب دیدگی، بسیار زیاد است. هر روز معمولا با درد تمرین می کنیم. روزی که درد نداشته باشیم و خیلی بخندیم روز خوب خداست. راستش بعد از آن مشکلاتی که برای ما پیش آمده بود، با چهار نفر از دوستان که همگی از وزنه برداری دور مانده بودیم و این باعث شده بود یک سال همدیگر را نبینیم، بالاخره همدیگر را در یک اردوی خودمانی دیدیم و یک دل سیر خندیدیم. خیلی خوش گذشت و خاطرات قدیمی تکرار شد.

مکانش کجا بود؟

در ساری، مازندران. ما یک اردو برگزار کردیم به اسم اردوی اخراجی ها و روز اولی که همه با هم جمع شدیم، بسیار شاد بودیم.

خدا رحم کرده مسعود ده نمکی، درباره شما هم یک اخراجی های دیگر نساخته! حالا این هیچ، به من بگو، آدمی که بتواند شما هالتریست های جدی و عبوس را بخنداند کیست؟

کسی است که من و او، پنج سال است با هم در همه اردوها هعم اتاق هستیم؛ احسان رضاییان، بچه شیراز. همیشه هم اتاق هستیم. می گوییم و می خندیم و با همدیگر شادیم.

شما اهل تکنولوژی روز هم هستید؟ چیه این محصول جدید اپل که همه دارند براش له له می زنند، حتی اسمش را هم نمی دانم من بدبخت.

آیفون سیکس؟

ها. بله.

من نه. می گذارم یک خرده ارزان تر بشود، بعدش بروم سراغش.

بهداد سلیمی، پرچمدار خونین دل

سینما، کتاب، تئاتر، هنر... اینها چطور؟ میانه ای دارید باهاشان؟

میانه ام خوب نیست.

چرا آخر؟

وقت ندارم. در طول روز، تمرینات مان بسیار فشرده است. شب هم که می رویم خانه، جانی برایمان نمی ماند که به تئاتر برویم.

اگر وقت داشته باشید چطور؟

علاقه که دارم ولی خیلی حوصله اش را ندارم، وقتش را هم ندارم.

فرزند دارید شما؟

نه.

تو رویاهاتون چی؟ مجسم کنید یک رستم کوچولوی خوش قلب، با لپ های قرمز، اینقه اینقه می کند واسه تان... دوست دارید؟

بله.

همین الان اگر بگویند اردو تعطیل، مرخص، دوست دارید شما را کجای تهران ببریم؟

تهران برای من خیلی جذابیت ندارد.

یک جای دیگر ایران؟

به جز شمال که در آن بزرگ شده ام، شیراز را خیلی دوست دارم. هم مردمش را هم شهرش را. هر چند وقت یک بار می روم. همیشه برایم جذابیت دارد.

یک مکان ایده آل خارج از کشور چطور؟ کجا ببریم ات؟

- هیچ جا مثل وطن نمی شود.

ما که نمی خواهیم پاگیر شوید آنجا بمانید، فقط خواستیم ببریم تان گردش مثلا.

برای گشت و گذار دوست دارم جایی بروم که تا حالا نرفته ام.

اولین مجله ای که عکس نوجوانی ات را انداخته، آیا در کمدتان نگه داشته اید؟

نه، اصلا.

ای بابا، مگر می شود آدم اولین عکس و مطلبی را که از خودش در روزنامه ها کار شده یادگاری نگه ندارد؟! همه غول های ورزش ما، آن عکس سه در چهار نخستین را نگه داشته اند. نکند رسانه برای شما جذابیت ندارد؟ آره؟

شاید. نمی دانم.

انگار رسانه های مدرن و مجازی برایتان جذاب ترند. بچه ها می گویند گاهی فیلم تمرین ات را در اینستاگرام می گذاری.

فضای مجازی خوب است ولی تا حدودی.

یعنی چه تا حدودی؟

در ایران متاسفانه هنوز فرهنگش جا نیفتاده و برخورد مردم با همدیگر در این فضاها خوب نیست. هر کسی به خودش اجازه می دهد آنقدر آزاد باشد که هر جور بی احترامی را به شخص مقابل عرضه کند. یکسری آدم ها متاسفانه برای این فضاها حد و مرزی قائل نمی شوند، حتی عکس های خصوصی خود را در این فضاها قرار می دهند که تاثیر مخصوصی در افکار دارد. فضای مجازی خوب است ولی اگر به جا استفاده شود و جنبه اش وجود داشته باشد.

حالا که یک نگاه به پیشکسوت های شما می اندازم حالم یک جور دیگر می شود؛ قوی ترین مردان ایران و آسیا... مثلا آقای برومند، آقای والی، آقای تقی روحانی، همه شان آدم های محترم و عجیبی اند. آقای والی آن همه اسارت کشید در دوران جنگ، ولی یک بار نیامد توی رسانه ها از دردها یا استقامت خودش تعریف کند. آقای برومند سال ها قوی ترین مرد آسیا و رییس فدراسیون بود، هیچ وقت یادم نمی رود؛ یک بار توی کمیته المپیک داشت می رفت، یکهو رضازاده از جلویش رد شد. برومند را نشناخت. برومند بهش سلام داد و رد شد. یکهو برگشت جلوی او را گرفت و با احترام بهش گفت که منِ مو سفید، سال ها قهرمان آسیا و قوی ترین مرد قاره بودم.

وظیفه ام است به شما سلام بدهم ولی این روزها برای شما هم خواهد گذشت. آقای روحانی که اولین طلای سنگین وزن بعد از پیروزی انقلاب را گرفت، سال ها افتاد در بستر مرگ، هیچ حمایتی از او نشد. خجالت می کشم بگویم چقدر برای پول آمپول های گران خود نالید. آقای بهداد! اینها هم بهدادهای قدیم ما هستند. گاهی بروید بهشان سر بزنید. گاهی تنهایی شان را برای آینده تان مجسم کنید.

همیشه دغدغه من بوده آینده. دوست هم دارم بهشان سر بزنم ولی فرصتش پیش نیامده است. آنقدر دغدغه ها و مشغله های فکری آدم زیاد شده که از همه چیز بازمانده است. واقعا قبول دارم که در دل این زندگی شلوغ، فکرها کمتر به سمت آنها می رود.

راستی یادم رفت بپرسم پدر بزرگ تان چه کاره بود؟

کارگر راه آهن بود.

در کودکی تان با محیط کارشان دمخور بودید؟

نه.

پس لوکیشن های کودکی تان چه جور مکان هایی بوده؟

من هم مثل بقیه، کوچه و مدرسه.

وقتی به شهرتان می روید به محله دوران کودکی سر می زنید؟

بله، همیشه به آن محله قدیمی که تویش زندگی می کردیم می روم، سر می زنم و برمی گردم.

اسم کوچه تان چه بود؟

کوچه قائم. خیابون تهران. محله شهید رجایی قائمشهر.

الان سوال ما فکر می کنی مسخره است یا خسته شدی یا فکرتان آنقدر مشغول است که جواب های بریده بریده می دهی؟

فکر که مشغول است. یک مقدار دغدغه و درگیری ذهنی زیاد است.

برایتان مهم است که به عنوان پرچمدار کاروان ایران به بازی های آسیایی می روید؟

خیلی مهم است. خیلی دوست داشتم این اتفاق بیفتد. عرضم به حضور شما که خوشحال شدم وقتی شنیدم این قضیه را.

پس من آخرین سوالم را می پرسم. بچه ها منتظرند که بروید ناهار.

خواهش می کنم.

اگر الان شما را ببرم پیش آقای تختی، چی ازش می پرسید؟

شما مرا ببرید؟

بله، من ببرم.

من هم بهشان علاقه دارم و دوست دارم این سوال را ازشان بپرسم که راز جاودانگی و ماندگاری اسم تان در تاریخ چیست؟ و بپرسم که مردم چه چیزهایی ازشان دیدند که اینقدر توی ذهن ملت ماندگار شد.

ممکن است به شما بگوید من به سلطه، «نه» گفتم شما هم به سلطه، «نه» بگویید.

آن موقع دوره سلطه و سلطنت بوده ولی الان یک نظام مردمی به اسم جمهوری اسلامی است که آدم اگر به آن، نه بگوید باید به تمام مقدسات اش هم نه بگوید...

آقا بهداد، اشتباه نکنیدها، منظور از سلطه، سلطنت نیست. سلطه می تواند سلطه پول باشد، می توان سلطه شهرت باشد، می تواند سلطه رسانه ای یا سلطه فدراسیون یا سلطه عشق باشد.

توی این دوره به سلطه پول که هیچ کس «نه» نمی گوید ولی من هم شخص خودم اگر ایرادی و اشکالی در جایی ببینم برخورد می کنم و عکس العمل نشان می دهم و جایی که مطمئن باشم راه درستی نیست و حرفی که می زنم درست است، مطمئنا از حرفم کوتاه نمی آیم.

تختی به سلطه پول هم نه گفت. پیشنهاد تبلیغ ژیلت و بازی در فیلم سینمایی که یادمان نرفته. احتیاج وافری هم که به پول داشته، نه برای خودش بلکه برای کمک به مردم. همین آدم اگر جیبش خالی شود خلع سلاح می شود چون همه جا دست به جیب است اما او حتی با تمام احتیاجاتش به سلطه پول هم نه می گوید. کی جیگرش را دارد الان که به پول بگوید نه؟

هیشکی. الان وضعیت جامعه طوری شده که آن کسی که خیلی ثروتمند و پولدار است از کسی که نیازمند است، حرص و طمع بیشتری دارتد ولی عرضم به حضور شما، با اینحال هیچ کس نمی تواند به شرایط خوب مالی و مادی، اگر فراهم باشد نه بگوید. به پول نه بگوید. آدم ها خیلی فرق کرده اند. جامعه نسبت به آن زمان خیلی فرق کرده است.

معذرت که خسته تان کردم. شعبون خان منتظر است عکس سلفی بگیرید! بچه ها منتظرند بروید ناهار. ایشاالله دست پر برگردید.

ایشاالله. ممنون.
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با ١٥ سال گارانتي 9/5 ميليون تومان

ویزیت و مشاوره رایگان
ظرفیت و مدت محدود
آموزش هوش مصنوعی

تا دیر نشده یاد بگیرین! الان دیگه همه با هوش مصنوعی مقاله و تحقیق می‌نویسن لوگو و پوستر طراحی میکنن
ویدئو و تیزر میسازن و … شروع یادگیری:

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

سایر رسانه ها

    ارسال نظر

    لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

    از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

    لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

    در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

    بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج