طنز؛ داستان آموزنده گونی سیبزمینی!
یکی بود یکی نبود. کامیونی که داشت از سر مزرعه میآمد، افتاد توی دستانداز و یک گونی سیبزمینی افتاد پایین.
پوریا عالمی در روزنامه شرق نوشت:
یکی بود یکی نبود. کامیونی که داشت از سر مزرعه میآمد، افتاد توی دستانداز و یک گونی سیبزمینی افتاد پایین. سیبزمینیها که عادت داشتند با هم حرف بزنند اما با هم حرف نزنند، با هم گفتند: واو. حالا چیکار کنیم؟ سیبزمینیها گفتند: هیچی. چه فرقی میکند؟ ما افتاده بودیم پشت کامیون. الان افتادیم زمین. مهم این است که افتادیم. جاش مهم نیست. چندتا از سیبزمینیها گفتند: وای. نه نه. ما میخواستیم پیشرفت کنیم و برویم کارخانه و تبدیل به چیپس شویم. باقی سیبزمینیها گفتند: ووی ووی. شما هم سختگیریها. سیبزمینی چه چیپس بشود چه کوکو فرقی ندارد. مهم این است که ما تحت هر شرایطی خاصیت سیبزمینیبودنمان را حفظ کنیم. یک سیبزمینی اخلالی گفت: من دوست داشتم خلال سیبزمینی بشوم. اما متاسفانه سیبزمینی رگ ندارد و من نمیتوانم اعتراض کنم. باقی سیبزمینیها گفتند: آدم رگ داشته باشد عقل نباید داشته باشد؟ بشین سر جات. صدایش را درنیاور. سیبزمینی اخلالی گفت: من باید خلال شوم. یا خلال میشوم یا مخل آسایش همه میشوم. سیبزمینیها گفتند: تو هم حساسیها. آدم در خلال سیبزمینیها بماند بهتر از این است که خلال سیبزمینی بشود و از تیم جدا شود. چندتا از سیبزمینیهایی که اعلام استقلال کرده بودند و خودشان را اپوزیسیون معرفی میکردند، گفتند: ما معتقدیم سیبزمینی در بالاترین درجه زندگیاش باید تبدیل به تهدیگ سیبزمینی بشود و زیر ماکارونی قرار بگیرد. اینکه ما الان بهعنوان سیبزمینیهای نخبه با شما سیبزمینیهای پخمه در یک گونی هستیم و شما کنار مایید، مایه تاسف است. توی همین وانفسا آمبولانسچی دید یک گونی افتاده گوشه خیابان. زد کنار و گونی سیبزمینی را انداخت پشت آمبولانس و راه افتاد که برود توی افق گم بشود. سیبزمینیها که عادت داشتند با هم حرف بزنند اما با هم حرف نزنند، با هم گفتند: واو. حالا چیکار کنیم؟ سیبزمینیها گفتند: هیچی. چه فرقی میکند؟ ما افتاده بودیم پشت کامیون. بعدش افتادیم گوشه خیابان. الان هم افتادیم گوشه آمبولانس. مهم این است که افتادیم. جاش مهم نیست.
یکی بود یکی نبود. کامیونی که داشت از سر مزرعه میآمد، افتاد توی دستانداز و یک گونی سیبزمینی افتاد پایین. سیبزمینیها که عادت داشتند با هم حرف بزنند اما با هم حرف نزنند، با هم گفتند: واو. حالا چیکار کنیم؟ سیبزمینیها گفتند: هیچی. چه فرقی میکند؟ ما افتاده بودیم پشت کامیون. الان افتادیم زمین. مهم این است که افتادیم. جاش مهم نیست. چندتا از سیبزمینیها گفتند: وای. نه نه. ما میخواستیم پیشرفت کنیم و برویم کارخانه و تبدیل به چیپس شویم. باقی سیبزمینیها گفتند: ووی ووی. شما هم سختگیریها. سیبزمینی چه چیپس بشود چه کوکو فرقی ندارد. مهم این است که ما تحت هر شرایطی خاصیت سیبزمینیبودنمان را حفظ کنیم. یک سیبزمینی اخلالی گفت: من دوست داشتم خلال سیبزمینی بشوم. اما متاسفانه سیبزمینی رگ ندارد و من نمیتوانم اعتراض کنم. باقی سیبزمینیها گفتند: آدم رگ داشته باشد عقل نباید داشته باشد؟ بشین سر جات. صدایش را درنیاور. سیبزمینی اخلالی گفت: من باید خلال شوم. یا خلال میشوم یا مخل آسایش همه میشوم. سیبزمینیها گفتند: تو هم حساسیها. آدم در خلال سیبزمینیها بماند بهتر از این است که خلال سیبزمینی بشود و از تیم جدا شود. چندتا از سیبزمینیهایی که اعلام استقلال کرده بودند و خودشان را اپوزیسیون معرفی میکردند، گفتند: ما معتقدیم سیبزمینی در بالاترین درجه زندگیاش باید تبدیل به تهدیگ سیبزمینی بشود و زیر ماکارونی قرار بگیرد. اینکه ما الان بهعنوان سیبزمینیهای نخبه با شما سیبزمینیهای پخمه در یک گونی هستیم و شما کنار مایید، مایه تاسف است. توی همین وانفسا آمبولانسچی دید یک گونی افتاده گوشه خیابان. زد کنار و گونی سیبزمینی را انداخت پشت آمبولانس و راه افتاد که برود توی افق گم بشود. سیبزمینیها که عادت داشتند با هم حرف بزنند اما با هم حرف نزنند، با هم گفتند: واو. حالا چیکار کنیم؟ سیبزمینیها گفتند: هیچی. چه فرقی میکند؟ ما افتاده بودیم پشت کامیون. بعدش افتادیم گوشه خیابان. الان هم افتادیم گوشه آمبولانس. مهم این است که افتادیم. جاش مهم نیست.
پ
ارسال نظر