۲۴۵۳۲
۲ نظر
۵۳۸۳
۲ نظر
۵۳۸۳
پ

قسمت دوم

داستان واقعی؛ خاطره‌ های گمشده (۲)

آنچه گذشت: سارا، دکتر زنان جوانی است که با مشکل نازایی خود دست و پنجه نرم می‌کند. نسیم، دوست پزشکش، مشکل او را عصبی می‌داند اما سارا از این موضوع نگران و ناامید است.

داستان واقعی؛ خاطره‌ های گمشده (2)

داستان واقعی؛ خاطره‌ های گمشده (2)

برترین ها: آنچه گذشت: سارا، دکتر زنان جوانی است که با مشکل نازایی خود دست و پنجه نرم می‌کند. نسیم، دوست پزشکش، مشکل او را عصبی می‌داند اما سارا از این موضوع نگران و ناامید است. خواهر یکی از دوست‌های قدیمی سارا، سهیلا به مطب سارا مراجعه می‌کند و می‌گوید که قصد سقط جنین چهارماهه‌اش را دارد. سارا با سقط مخالفت می‌کند اما به اصرار افسون، خواهر سهیلا، موافقت می‌کند که دوباره با سهیلا صحبت کند. سارا نگران برخورد فرزین، همسرش در مواجهه با خبر نازایی عصبی خودش است.

سارا ماشین را که پارک کرد به عادت همیشه سرش را بالا برد و به خانه‌شان در طبقه چهارم نگاه کرد. چراغ‌ها خاموش بود. سارا فکر کرد: « لابد فرزین میگرنش عود کرده.» در خانه را با کلیدش باز کرد و چراغ ورودی را روشن کرد. فرزین خانه نبود. سارا جلوی آینه به صورت خودش نگاه کرد. از خستگی و ناامیدی داشت از حال می‌رفت.

صبح از خواب که بیدار شد، صدای دوش گرفتن فرزین را شنید. فرزین داشت برای خودش سوت می‌زد. سارا از جایش بلند شد. فرزین از حمام سرک کشید: « سارا حوله‌مو می‌دی؟ گذاشتمش رو شوفاژ»

«دیشب کجا بودی؟»

فرزین حوله را گرفت و در را بست. سارا زیر کتری را روشن کرد و بساط صبحانه را چید روی میز شیشه‌ای و منتظر ماند. فرزین آمد توی آشپزخانه. سارا گفت: « قهری؟» فرزین نگاهش کرد و گفت: « قهر؟» و پنیر مالید روی نان. سارا یک قاشق پر شکر ریخت توی چای و هم زد: «نسیم گفت مشکل خاصی ندارم.» فرزین استکان چای را پیش کشید. سارا ادامه داد: «می‌دونی همه چی نرماله. فقط این‌که فشار عصبی ...» فرزین دستش را دراز کرد و به جای قندان دست سارا را گرفت: « نمی‌خوام عصبی باشی سارا. منم دیشب خیلی فکر کردم. راه‌های دیگه‌ای هم هست.»

« آخه مشکل خاصی ...»

« بسه سارا! کیو داریم گول می‌زنیم. ما بچه‌دار نمی‌شیم. تموم شد رفت. تمام شب راه رفتم و فکر کردم. دنیا که به آخر نرسیده نه؟ خب بریم سراغ بهزیستی. بریم یه بچه بی‌کس و کار ...»

سارا دستش را کشید. بلند شد و ایستاد: « داری عجله می‌کنی فرزین.» فرزین چایش را سر کشید: « تو چرا این همه با این موضوع مخالفی؟ حالا چون خودت دکتر زنانی نمی‌شه که بچه‌دار نشی؟»

« موضوع اینه که اگه مطمئن بودم نمیشه حرفی نبود.»

سارا ادامه نداد. کیفش را برداشت و از خانه بیرون رفت.

« نمی‌شه سارا. ۳ ساله منتظریم.»

سهیلا که وارد مطب شد، سارا هنوز داشت به حرف‌های فرزین فکر می‌کرد. چشم‌های درشتش هراسان به نظر می‌رسید. عصبی نشست روی صندلی روبه‌روی سارا و نتیجه سونوگرافی را داد دست سارا. عرق دستش کاغذ را چین داده بود. پلک چپش داشت می‌پرید. سارا به تصاویر سیاه و سفید نگاه کرد: « همه چیز طبیعیه. بچه سالمه.» آخر صفحه جنسیت بچه نوشته شده بود. سارا رو کرد به سهیلا: «نمی‌خوای بدونی دختره یا پسر؟»

« چه فرقی می‌کنه! هر چی که می‌خواد باشه.»

سارا کاغذ را تا کرد و توی پاکت گذاشت. سهیلا شانه‌هایش را عقب داد و گفت: « افسون گفت که بهتون زنگ زده. گفت کمکم می‌کنین.» سارا دستش را روی پیشانیش فشار داد. داشت سردرد می‌گرفت: « افسون به من زنگ زد. من قولی ندادم.»

« حالا من باید چیکار کنم؟»

زیر نور مهتابی صورت کم سن و سالش رنگ پریده به نظر می‌رسید. سارا از این همه آشفتگی که در سهیلا می‌دید، غمگین بود: « افسون کجاس؟»

« کانادا. خیلی ساله اونجاس. اون برامون دعوتنامه فرستاده. همه کارامونو هم کرده. ولی با بچه نمی‌شه. همه چی به هم می‌ریزه. ما خیلی پول نداریم.»

«شاید بشه که یه وقت دیگه برید.»

« هیچ وقت دیگه‌ای نیست. یا الان یا هیچ وقت. من بچه نمی‌خوام. کیانم نمی‌خواد.»

سارا به زن جوان نگاه کرد. چه از زندگی می‌دانست؟ چه می‌دانست که چه بهای سنگینی باید برای این گناه بپردازد و چه می‌دانست که همین حالا سارا چقدر آرزو دارد که جای او باشد. « دیروزم بهت گفتم. این کار جنایته. گناهه. غیرقانونی و غیر انسانیه. نمی‌تونی سقطش کنی.»

سهیلا از جا پرید: « منو گذاشتی سرکار؟! دیروز گفتی برو سونو کن فکر کردم برای کورتاژ می‌خوای ببینی بچه تو چه حالیه.»

« من از اولشم گفتم که کورتاژ نمی‌کنم. هیچ مشکلی نداری و تازه بچه چهار ماه رو رد کرده.»

سهیلا پوزخند زد: « من این چرت و پرتا رو قبول ندارم که الان یه انسانه و اینا. به نظرم تا وقتی که به دنیا نیاد بچه وجود نداره. هیچی نیست.»

سارا به سادگی گفت: « ببین من خیلی ساله از افسون خبر ندارم ولی یه وقتایی با هم خیلی دوست بودیم. تو رو دومین باره که می‌بینم. هر چند که اگر خواهرم هم بودی برام فرقی نمی‌کرد. من کورتاژ انجام نمی‌دم. من قاتل نیستم!»

سهیلا از جایش بلند شد و کیفش را برداشت: «من از دست این بچه خودمو خلاص می‌کنم. تو هم این کارو نکنی من یکی دیگه رو ...» صدای جیغی که از اتاق انتظار مطب آمد حواس هر دوی‌شان را پرت کرد. سارا از جایش بلند شد و در اتاقش را باز کرد. زنی که دیروز با کودک خردسالش به مطب آمده بود روی زمین نشسته بود و تکیه داده بود به دیوار. منشی سارا دستپاچه با یک لیوان آب بالای سرش بود و مدام می‌گفت: « ببخشید. » سارا به منشی نگاه کرد: « چی شده؟» چشم‌های منشی پر از اشک شد: « تو رو خدا ببخشید!»

« گفتم چی شده؟»

«من نباید نگاه می‌کردم. ولی فکر کردم سونوگرافی مال یکی دیگه‌اس پاکت رو باز کردم. بعدشم گفتم آخی بچه‌اش مرده. »

سارا دو قدم بلند برداشت و خودش را رساند به میز منشی. پاکت باز شده را برداشت و به نتیجه سونوگرافی نگاه کرد. زن دو دستش را گذاشته بود روی صورتش و داشت گریه می‌کرد. سارا منشی‌اش را کنار زد و دستش را روی شانه زن گذاشت: « آروم باش.» زن هق هق کرد: « بچه‌ام مرده. بچه‌ام مرده. »

سارا زیر بغل زن را گرفت و از روی زمین بلندش کرد. به منشی‌اش که نگران دورش می‌پلکید گفت: « حساب تو رو بعدا می‌رسم.» و زن را روی یکی از صندلی‌ها نشاند. زن گفت: «همه‌اش تقصیر منه. از بس پسرمو بغل می‌کردم اینجوری شد. سنگین شده بچه. هر وقت بلندش می‌کردم کمرم تیر می‌کشید. برای همین بچه‌ام افتاد. همه‌اش تقصیر منه.» سارا گفت: « بسه.» با این‌که صدایش را بالا نبرده بود جدیت صدایش باعث شد که زن چشم‌هایش را باز باز کند و به سارا زل بزند.

«سقط شدن بچه تقصیر تو نبوده. هنوز ۳ ماهت هم نشده بود. توی سن تو ۲۰ درصد حاملگی‌ها منجر به سقط می‌شن. اونم قبل از ۳ ماهه اول. حالا برو صورتتو بشور. من توی اتاق منتظرتم.»

« خدا منو ببخشه خانم دکتر... من نمی‌خواستم بچه‌ام بمیره. من فقط می‌خواستم به اون یکی بچه‌ام برسم. خیلی کوچیکه هنوز آخه.»

سارا از گوشه چشم دید که سهیلا دم در ایستاده و به این صحنه نگاه می‌کند. دست زن را گرفت و گفت: « آروم باش. تقصیر تو نیست. بدنت هنوز آمادگی حاملگی نداشته.»

به اتاق که برگشت، سهیلا روی صندلی نشسته بود و داشت ناخن‌هایش را می‌جوید. تا سارا را دید گفت: « بچه‌اش افتاده؟» سارا آهی کشید و پشت میزش نشست: « بچه دومش بود. دیروز با بچه اولش اومده بودن اینجا. خیلی خوشحال بود از حاملگیش.»

سهیلا دستش را روی چشم‌هایش کشید و گفت: « من خیلی گیج شدم سارا. تو باید به من کمک کنی.» سارا گفت: «ببین من الان باید به اون مریضم برسم. ولی یه راهی برای تو پیدا می‌کنم. تو نباید بچه تو کورتاژ کنی. باید نگهش داری.»

« آخه سفرمون...»

سارا گیج از افکار سریعی که به ذهنش می‌رسید به چشم‌های درمانده سهیلا نگاه کرد و گفت: « تو بچه‌تو نگه دار. من یه کاری می‌کنم که تو بتونی بری کانادا. یکی رو پیدا می‌کنم که بچه تو نگه داره. یه آدم مطمئن و خوب.» سهیلا از جایش بلند شد. سارا آخرین تلاشش را کرد: «تو قاتل نیستی سهیلا. الان هر اقدامی برای کورتاژ غیرقانونی بکنی ممکنه موجب مرگ خودت هم بشه. درست فکر کن.» سهیلا لب ورچید اما اشکی از چشمش پایین نیامد. کیفش را برداشت و گفت: « بازم باید بیام اینجا؟» سارا گفت: « ۲ هفته دیگه بیا. نمی‌خواد ویزیت بدی. حالا برو.»

آن روز در مطب را که بست فهمید که از همیشه خسته‌تر است. دلش می‌خواست با یکی درددل کند. به نسیم تلفن کرد و توی کافی شاپ نزدیک مطب با او قرار گذاشت. نسیم که رسید کیف قرمزش را پرت کرد روی میز و گفت: « عجب روز مزخرفی داشتم. تو چی؟» سارا خندید: «مال من گل و بلبل بود! پر از خنده و شادی و اینا!»

نسیم خندید. هر دو کاپوچینو سفارش دادند. سارا به نسیم نگاهی کرد و گفت: « می‌خواستم در مورد یه موضوعی باهات مشورت کنم. » نسیم گفت: « بگو. »

« ببین من تصمیم گرفتم که یه بچه رو به فرزندی قبول کنم. »

« من می‌خواستم یه پیشنهاد دیگه‌ای بهت بکنم.»

« چیه؟»

« ببین این همه فشار عصبی که داری حتما یه علتی داره. حالا از استرس کارمون که بگذریم به نظر من یه چیزهایی توی ذهن تو هست که باعث می‌شه تو خیلی عصبی بشی. من می‌خواستم مشاورم رو بهت معرفی کنم که بری پیشش.»

گارسن فنجان‌های کاپوچینو را روی میز گذاشت و رفت. سارا قاشق کوچک را برداشت و خامه روی فنجان را هم زد: « تو مشاور داری؟» نسیم لبخند زد: « با این شغل مفرحی که دارم واقعا فکر می‌کنی بدون کمک مشاور می‌تونم دوام بیارم؟ معلومه که مشاور دارم. الان چند ساله.»

« چرا تا حالا به من نگفته بودی؟»

« خب پیش نیومده بود. حالا دارم بهت می‌گم.»

« فکر می‌کنی مشاور رفتنم فایده‌ای هم داره؟»

« حداقلش اینه که آروم می‌شی. می‌فهمی که نگرانی‌هات از چیه. »

« تو جواب منو ندادی. نظرت در مورد این‌که فرزند خونده بگیرم چیه؟»

نسیم فنجان کاپوچینو را گذاشت روی نعلبکی و گفت: « کسی رو پیدا کردی؟» سارا گفت: « یکی از مریض‌هام هست...» نسیم موبایلش را برداشت و گفت: « شماره مشاورم رو برات می‌نویسم. برو پیشش با اون حرف بزن. بهت خیلی کمک می‌کنه. بعدش تصمیم بگیر.» سارا با دودلی به نسیم نگاه کرد و شماره تلفن را از او گرفت.

ادامه دارد
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.
آموزش هوش مصنوعی

تا دیر نشده یاد بگیرین! الان دیگه همه با هوش مصنوعی مقاله و تحقیق می‌نویسن لوگو و پوستر طراحی میکنن
ویدئو و تیزر میسازن و … شروع یادگیری:

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با ١٥ سال گارانتي 9/5 ميليون تومان

ویزیت و مشاوره رایگان
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

سایر رسانه ها

    نظر کاربران

    • برمودا

      من یکیو میشناسم که قبولیش واسه اروپا اومده بود، اونم حامله شده بود ولی چون گفته بود شوهرش اصلاً پیشش نیست، باید اونو مینداخت! آن آروزی دختر رو داشت، ایندفعه هم بچه دختر بود. اما به خاطر اینکه دروغش لو نره رفت و بچه رو انداخت!
      درست مثل کاری که سهیلا میخواد انجام بده! ولی امیدوارم سارا بچه شو به فرزند خوندگی بگیره!

      خیلی از دستش ناراحت شدم! الان چند ساله خارجه، و واسه دخترِ به دنیا نیومده اش افسوس میخوره، ولی پشیمانی سودی (بقیشو دیگه خودتون بگید!!!)

      پاسخ ها

      • Helen

        من بگم؟؟؟ پشیمانی ...
        سودی ندارد!
        :)

    ارسال نظر

    لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

    از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

    لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

    در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

    بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج