۳۱۵۱۴
۱۱ نظر
۸۲۲۷
۱۱ نظر
۸۲۲۷
پ

داستان واقعی؛ انسانی از جنس خدا...

داستان واقعی؛ انسانی از جنس خدا...
برترین ها: چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها، افراد زیادی اونجا نبودن، 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود.

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم.

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده، خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش، اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد.

داستان واقعی؛ انسانی از جنس خدا...

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف... از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش، به محض اینکه برگشت من رو شناخت، یه ذره رنگ و روش پرید، اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله از ۲-۳ هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت: داداش او جریان یه دروغ بود یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم...

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت: اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم، همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم. الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم. پیر مرده در جوابش گفت: ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود. من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده...

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین، پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد، پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار..

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم... رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن، بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین..

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم... گفت داداشمی پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم... این و گفت و رفت..

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم... واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید...
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.
آموزش هوش مصنوعی

تا دیر نشده یاد بگیرین! الان دیگه همه با هوش مصنوعی مقاله و تحقیق می‌نویسن لوگو و پوستر طراحی میکنن
ویدئو و تیزر میسازن و … شروع یادگیری:

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با ١٥ سال گارانتي 9/5 ميليون تومان

ویزیت و مشاوره رایگان
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

سایر رسانه ها

    نظر کاربران

    • لیلا

      همه بشرند اما فقط بعضیها انسانند.(دکترعلی شریعتی) امیدوارم چنین انسانهایی در روی زمین باشیم.

    • نفیسه

      با اینکه این داستان بارها خوندم ولی هر بار که میخونم مو به تنم سیخ میشه و گریه م میگیره خدایا به بزرگی خودت بعضی از ادمات شکر

    • عجب

      این داستان ی جور دیگه بود شما اومدید به زبون خودتون نوشتید.بازنویسی کردین داستان مردمو؟قیمت گذاشتید روش؟

    • laya

      سخته مثل این مرد دل خدا رو داشتن....
      خوشبحالش واقعا چه انسان بزرگی بوده..

    • رز1

      خیلی تاثیر گذار بود
      خدایا بشریت را زیاد نکن انسانیت و ادم بودن را زیاد کن
      خدایا از خودم خجالت میکشم کاش کمی انسانیت داشتم
      کمکم کن ادم باشم

    • اسرا

      ادم وقتى اين داستانها رو ميخونة از ادم ماندن بعضيا تو اين دورو زمونة تعجب ميكنة

    • ناصراميدمند

      بي نظيربود،،اشک منوکه درآورد اين داستان.خدايا منوببخش به خاطر همه کوتاهي که تابه امروز کردم وبه من هم توفيق بندگيتو بده،،،به همه مردم خوب کشورم،،انشالله

    • حسین

      خیلی خوب بود و تاثیرگزار از خدا میخواهم تمام گناهان مرا ببخشه

    • حلما

      واقعا زیبابود کاش همه انسانها اونقدر مهربان بودن

    • بدون نام

      خیلی زیبا وتاثیر گذار بود خداجونم به ما هم کمک کن تابتونیم بندگان خوبی باشیم

      واز امتحان های زندگی مون سربلند بیرون بیایم

    • رضا

      لذت بردم

    ارسال نظر

    لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

    از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

    لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

    در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

    بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج