طنز؛ حکایت خلیفه بخشنده و پیر گیرنده
آورده اند که المستخفف عباسی، روزی عزم شکار کرد. خواجه زیاد ابن مدغدغ، فرزند که ندیم خاص و از جمله ته مانده دغدغه مندان باقیمانده در دارالخلافه بود، خلیفه را گفت: «قربان آن اسب آف الرود و تیر و کمان همه کس کشتان بشوم؛ گور و یوز می روند که از پهنه گیتی معدوم شوند.
بی قانون؛ ضمیمه طنز روزنامه قانون - پدرام ابراهیمی: آورده اند که المستخفف عباسی، روزی عزم شکار کرد. خواجه زیاد ابن مدغدغ، فرزند که ندیم خاص و از جمله ته مانده دغدغه مندان باقیمانده در دارالخلافه بود، خلیفه را گفت: «قربان آن اسب آف الرود و تیر و کمان همه کس کشتان بشوم؛ گور و یوز می روند که از پهنه گیتی معدوم شوند. مصلحت نیست که در میان خلایق سخن درگیرد که خلیفه برای تفریح خود، پلنگ چشم قشنگه و گور نادر را منقرض می سازد.»
ندیم دیگر یعنی خواجه وفق الدوله دستمالی، فرزند خاشع ابن مصنوعی، زمین بوسه داد و بگفت: «شما به شکار بروید، ما نیز در شهر بیرق می آویزیم و بر روی آن می نویسیم: «شکار گونه های نادر را قطع کنید.» حال فرمودید؟»
المستخفف را این رأی موافق آمد و خواجه دستمالی را نزد خود مقرب گردانید و فرمود مدغدغ را در طویله بندند تا مایه عبرت حاضران و پاپیون ناظران شود. خلیفه شکار را به صحرا شد و چندان در پی آهوان و گوران تاخت تا از چاکران و نگهبانان دور افتاد. در صحرا کسی را دید که بر سر می کوبد. نزدیک شد و دید که پیری است. پرسید: «تو را چه افتاده که این چنین فغانت برخاسته؟» پیر گفت: «خرم خارم را انداخت.» المستخفف گفت: «مردک مگر ما پسر خاله تو هستیم؟ بگذار بر تو فرود آییم سپس مزاح یدی آغاز نما.» گفت: «نه جوانمرد. خرم با بار خار در چاله افتاده. بنگر.» و چاله را نشان داد.
خلیفه دید خود که هیچ، دودمان عباسی و اموی و آل بویه و آل زیار هم نمی توانند خر به آن خری را از قعر چاه خارج سازند. بر سبیل امتحان پرسید: «خدا لعنت کناد آنان که این چاله را در این برهوت کنده و رفته اند.» پیر هوشیار دنیا دیده پاسخ داد: «نفرین مکن. اگر این چاله را المستخفف کنده، لابد حکمتی داشته. و اگر دشمنان او کندند، برای بدنامی او کنده اند و مطلا باد پای خری که این توطئه خنثی نمود و بشکناد پایش اگر از چاه خلیفه برون آید.»
المستخفف سور فرایض گردید و از این همه وفاداری و نعمت شناسی پیر به وجد آمد. دست بر پر شال برد و او را پنج هزار دینار فرمود. پیر بر زمین نشست و پای افزار المستخفف را نیز نیکو برق انداخت و براتی از او ستاند و گفت: «گور پدر خر و خار و هر ه که هست.» و چون در شهر آمد، اسبی ترکمان خرید و کلبه خویش بفروخت و با برات المستخفف، سرایی مجلل به نیم قیمت اختیار نمود.
او را پرسیدند: «تو از بیقوله خویش با خری از شهر برون شدی و با اسبی راهوار به قصرت نزول فرمودی. اینها را از کجا آوردی؟» گفت: «عمری چون مور انباشتم و در شب میلاد همسرم، همه را یک جا رو کردم که صفا کند.» طفلی زان میان پرسید: «می گویند همه اینها اثر رانت خرکی ست. راست می گویند؟» دُم کودک را گرفته و از شهر به بیروت پرت نمودند. والسلام.
ندیم دیگر یعنی خواجه وفق الدوله دستمالی، فرزند خاشع ابن مصنوعی، زمین بوسه داد و بگفت: «شما به شکار بروید، ما نیز در شهر بیرق می آویزیم و بر روی آن می نویسیم: «شکار گونه های نادر را قطع کنید.» حال فرمودید؟»
المستخفف را این رأی موافق آمد و خواجه دستمالی را نزد خود مقرب گردانید و فرمود مدغدغ را در طویله بندند تا مایه عبرت حاضران و پاپیون ناظران شود. خلیفه شکار را به صحرا شد و چندان در پی آهوان و گوران تاخت تا از چاکران و نگهبانان دور افتاد. در صحرا کسی را دید که بر سر می کوبد. نزدیک شد و دید که پیری است. پرسید: «تو را چه افتاده که این چنین فغانت برخاسته؟» پیر گفت: «خرم خارم را انداخت.» المستخفف گفت: «مردک مگر ما پسر خاله تو هستیم؟ بگذار بر تو فرود آییم سپس مزاح یدی آغاز نما.» گفت: «نه جوانمرد. خرم با بار خار در چاله افتاده. بنگر.» و چاله را نشان داد.
خلیفه دید خود که هیچ، دودمان عباسی و اموی و آل بویه و آل زیار هم نمی توانند خر به آن خری را از قعر چاه خارج سازند. بر سبیل امتحان پرسید: «خدا لعنت کناد آنان که این چاله را در این برهوت کنده و رفته اند.» پیر هوشیار دنیا دیده پاسخ داد: «نفرین مکن. اگر این چاله را المستخفف کنده، لابد حکمتی داشته. و اگر دشمنان او کندند، برای بدنامی او کنده اند و مطلا باد پای خری که این توطئه خنثی نمود و بشکناد پایش اگر از چاه خلیفه برون آید.»
المستخفف سور فرایض گردید و از این همه وفاداری و نعمت شناسی پیر به وجد آمد. دست بر پر شال برد و او را پنج هزار دینار فرمود. پیر بر زمین نشست و پای افزار المستخفف را نیز نیکو برق انداخت و براتی از او ستاند و گفت: «گور پدر خر و خار و هر ه که هست.» و چون در شهر آمد، اسبی ترکمان خرید و کلبه خویش بفروخت و با برات المستخفف، سرایی مجلل به نیم قیمت اختیار نمود.
او را پرسیدند: «تو از بیقوله خویش با خری از شهر برون شدی و با اسبی راهوار به قصرت نزول فرمودی. اینها را از کجا آوردی؟» گفت: «عمری چون مور انباشتم و در شب میلاد همسرم، همه را یک جا رو کردم که صفا کند.» طفلی زان میان پرسید: «می گویند همه اینها اثر رانت خرکی ست. راست می گویند؟» دُم کودک را گرفته و از شهر به بیروت پرت نمودند. والسلام.
پ
ارسال نظر