طنز؛ ارغنونِ زشتِ بدآهنگِ دوستداشتنی
سپهر، آدمی از هر جهت معمولی، داشت توی شرکت کارش را میکرد که شهروز، که بهشدت خجالتی بود و عاشقِ گلناز، (همکارِ سپهر)، وارد اتاق شد و رو به گلناز گفت: «خواستم بگم امشب برای یه تئاتر بلیط اضافه دارم، اگه دوست دارید با هم بریم»
مهرداد نعیمی در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
سپهر، آدمی از هر جهت معمولی، داشت توی شرکت کارش را میکرد که شهروز، که بهشدت خجالتی بود و عاشقِ گلناز، (همکارِ سپهر)، وارد اتاق شد و رو به گلناز گفت: «خواستم بگم امشب برای یه تئاتر بلیط اضافه دارم، اگه دوست دارید با هم بریم»
سپهر تصور کرد شهروز با او صحبت میکند، قبل از اینکه گلناز حرفی بزند، گفت: «فکر کنم بتونم بیام. بازیگراش کیا هستن؟»
شهروز که تا همینجا را هم با شرم و حیا جلو آمدهبود، دستپاچه گفت: «نمیدونم ولی سعی کن بیای دیگه».
قرار را برای ساعت هفت گذاشتند و شهروز از گلناز که هاج و واج به آنها خیره شدهبود، خداحافظی کرد و رفت. شهروز تا آنروز از سپهر فقط اسمش را میدانست. اصلا صنمی با هم نداشتند. چرا باید با این آدم میرفت تئاتر ببیند؟ سپهر نه اهل هنر بود نه کتاب. بزرگترین تفریحش از این بازیا بود که باید دکمهشو فشار میدادی تا حلقهها بیفته توی میلهها. طفلک پول هم نداشت، یعنی پاراگلایدر و جتاسکی که هیچ، برای سپهر، یوگا هم ورزش لاکچری بود، به جای یوگا، باید تا کشور توریستی گابن میرفت تا یک تفریح ساده کند. برای همین، حسابی از این تئاتربینی ذوقزده بود و خوشحال جلوی سالن تئاتر منتظر شهروز ایستادهبود.
شهروز آمد، سلامی داد و بیمقدمه پرسید: «راستی چند ساله با خانم کاوشی همکارید؟»
سپهر: «گلناز؟ پنج سالی میشه. میتونم یه رازی بهت بگم؟»
شهروز با خودش فکر کرد الان چهوقت راز گفتن است آخه؟ هنوز یهروز از آشناییمون نمیگذره. ولی خب احتمالا در مورد گلناز بود. پس خیلی کنجکاو گفت: «آره بگو حتما»
سپهر: «میترسم بهم بخندی... ولی من... من تا حالا یه بار هم تئاتر نرفتم به عمرم»
شهروز: «خانم کاوشی چی؟ تئاتر دوست دارن؟»
سپهر: «نمیدونم. ولی میدونم تئاتریهای ایرانی از تعداد تماشاچیهای تئاتر در ایران بیشترن! بامزه نیست؟»
شهروز: «راستی گلناز چند وقت پیش واسه چهکاری رفته بود فرانسه؟ میخواد مهاجرت کنه؟»
سپهر: «فکر نکنم. ولی این اصطلاح بنجل مادام رو شنیدی که؟»
شهروز: «آره، به خانم کاوشی میگفتن؟»
سپهر: «نه به زنی که لباس تاناکورا بفروشه میگن»
شهروز فکر کرد همین الان سیلی محکمی به سپهر بزند و از همان راهی که آمده برگردد. اما ترسید سپهر این رفتارش را برای گلناز تعریف کند و گلناز بدش بیاید. با لبخند گفت: «کلا از خود خانم کاوشی چی میدونی؟»
سپهر: «تو هم علاقه داری بهش؟»
شهروز: «نهههه، ندارم. مگه بهغیر از من کیا بهش علاقه دارن؟»
سپهر: «همه... همهشونم سر کارن، کاوشی عمدا کرم میریزه همه بهش علاقهمند بشن. دوست داره آدمِ محبوبی جلوه کنه»
شهروز کمی فکر کرد و گفت: «قشنگ معلومه خودتم دوستش داری و اینارو میگی که من رقیبت نشم»
سپهر: «نه من زن دارم»
آن روز سپهر آنقدر حرف زد تا بالاخره توانست شهروز را شُل و مردد کند. یک سال بعد سپهر همسر خودش را طلاق داد تا با گلناز ازدواج کند. یعنی میخوام بگم اصلا نمیشه هیچچیزو پیشبینی کرد. ولی خب آدمی که با چند جمله مُردد میشود، همان بهتر که به عشقش نرسد و دختری که قبول میکند با مردی ازدواج کند که همسر قبلیاش را بیدلیل و همینجوری طلاق داده، اصلا نباید عاشقش شد. کلا یه مشت آدم داغونیم که دور هم شدیم جامعه!
سپهر، آدمی از هر جهت معمولی، داشت توی شرکت کارش را میکرد که شهروز، که بهشدت خجالتی بود و عاشقِ گلناز، (همکارِ سپهر)، وارد اتاق شد و رو به گلناز گفت: «خواستم بگم امشب برای یه تئاتر بلیط اضافه دارم، اگه دوست دارید با هم بریم»
سپهر تصور کرد شهروز با او صحبت میکند، قبل از اینکه گلناز حرفی بزند، گفت: «فکر کنم بتونم بیام. بازیگراش کیا هستن؟»
شهروز که تا همینجا را هم با شرم و حیا جلو آمدهبود، دستپاچه گفت: «نمیدونم ولی سعی کن بیای دیگه».
قرار را برای ساعت هفت گذاشتند و شهروز از گلناز که هاج و واج به آنها خیره شدهبود، خداحافظی کرد و رفت. شهروز تا آنروز از سپهر فقط اسمش را میدانست. اصلا صنمی با هم نداشتند. چرا باید با این آدم میرفت تئاتر ببیند؟ سپهر نه اهل هنر بود نه کتاب. بزرگترین تفریحش از این بازیا بود که باید دکمهشو فشار میدادی تا حلقهها بیفته توی میلهها. طفلک پول هم نداشت، یعنی پاراگلایدر و جتاسکی که هیچ، برای سپهر، یوگا هم ورزش لاکچری بود، به جای یوگا، باید تا کشور توریستی گابن میرفت تا یک تفریح ساده کند. برای همین، حسابی از این تئاتربینی ذوقزده بود و خوشحال جلوی سالن تئاتر منتظر شهروز ایستادهبود.
شهروز آمد، سلامی داد و بیمقدمه پرسید: «راستی چند ساله با خانم کاوشی همکارید؟»
سپهر: «گلناز؟ پنج سالی میشه. میتونم یه رازی بهت بگم؟»
شهروز با خودش فکر کرد الان چهوقت راز گفتن است آخه؟ هنوز یهروز از آشناییمون نمیگذره. ولی خب احتمالا در مورد گلناز بود. پس خیلی کنجکاو گفت: «آره بگو حتما»
سپهر: «میترسم بهم بخندی... ولی من... من تا حالا یه بار هم تئاتر نرفتم به عمرم»
شهروز: «خانم کاوشی چی؟ تئاتر دوست دارن؟»
سپهر: «نمیدونم. ولی میدونم تئاتریهای ایرانی از تعداد تماشاچیهای تئاتر در ایران بیشترن! بامزه نیست؟»
شهروز: «راستی گلناز چند وقت پیش واسه چهکاری رفته بود فرانسه؟ میخواد مهاجرت کنه؟»
سپهر: «فکر نکنم. ولی این اصطلاح بنجل مادام رو شنیدی که؟»
شهروز: «آره، به خانم کاوشی میگفتن؟»
سپهر: «نه به زنی که لباس تاناکورا بفروشه میگن»
شهروز فکر کرد همین الان سیلی محکمی به سپهر بزند و از همان راهی که آمده برگردد. اما ترسید سپهر این رفتارش را برای گلناز تعریف کند و گلناز بدش بیاید. با لبخند گفت: «کلا از خود خانم کاوشی چی میدونی؟»
سپهر: «تو هم علاقه داری بهش؟»
شهروز: «نهههه، ندارم. مگه بهغیر از من کیا بهش علاقه دارن؟»
سپهر: «همه... همهشونم سر کارن، کاوشی عمدا کرم میریزه همه بهش علاقهمند بشن. دوست داره آدمِ محبوبی جلوه کنه»
شهروز کمی فکر کرد و گفت: «قشنگ معلومه خودتم دوستش داری و اینارو میگی که من رقیبت نشم»
سپهر: «نه من زن دارم»
آن روز سپهر آنقدر حرف زد تا بالاخره توانست شهروز را شُل و مردد کند. یک سال بعد سپهر همسر خودش را طلاق داد تا با گلناز ازدواج کند. یعنی میخوام بگم اصلا نمیشه هیچچیزو پیشبینی کرد. ولی خب آدمی که با چند جمله مُردد میشود، همان بهتر که به عشقش نرسد و دختری که قبول میکند با مردی ازدواج کند که همسر قبلیاش را بیدلیل و همینجوری طلاق داده، اصلا نباید عاشقش شد. کلا یه مشت آدم داغونیم که دور هم شدیم جامعه!
پ
ارسال نظر