۳۷۹۰۱۶
۱ نظر
۵۱۲۱
۱ نظر
۵۱۲۱
پ

پاراگراف کتاب (۸۴)

ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم.

برترین ها: وقتي خواستم به دنبال معنی کلمه کتاب باشم فکر کردم که کار ساده ­اي را به عهده گرفته ام! اما وقتي دو روز تمام در گوگل کلمه کتاب و کتاب خواني را جستجو کردم آنهم به اميد يافتن چند تعريف مناسب نه تنها هيچ نيافتم، تازه فهمیدم که چقدر مطلب در مورد کتاب و کتابداری کم است. البته من عقيده ندارم که جستجوگر گوگل بدون نقص عمل مي کند، اما به هر حال يک جستجو­گر قوي و مهم است و مي بايست مرا در يافتن ۲ يا ۳ تعريف در مورد كتاب کمک مي کرد؛ اما اين که بعد از مدتي جستجو راه به جايي نبردم، به اين معني است که تا چه اندازه کتاب مهجور و تنها مانده است.

راستي چرا؟ چرا در لابه لاي حوادث ، رخدادها و مناسبت هاي ايام مختلف سال، «کتاب و کتاب خواني» به اندازه يک ستون از کل روزنامه هاي يک سال ارزش ندارد؟ شايد يکي از دلايلي که آمار کتاب خواني مردم ما در مقايسه با ميانگين جهاني بسيار پايين است، کوتاهي و کم کاري رسانه­ هاي ماست. رسانه هايي که در امر آموزش همگاني نقش مهم و مسئوليت بزرگي را بر عهده دارند. کتاب، همان که از کودکي برايمان هديه اي دوست داشتني بود و يادمان داده اند که بهترين دوست است! اما اين کلام تنها در حد يک شعار در ذهن هايمان باقي مانده تا اگر روزي کسي از ما درباره کتاب پرسيد جمله اي هرچند کوتاه براي گفتن داشته باشيم. و واقعيت اين است که همه ما در حق اين «دوست» کوتاهي کرده ايم، و هرچه مي گذرد به جاي آنکه کوتاهي هاي گذشته ي خود را جبران کنيم، بيشتر و بيشتر او را مي رنجانيم.

ما در اینجا سعی کرده ایم با انتخاب گزیده هایی متفاوت و زیبا از کتاب های مختلف آثار نویسندگان بزرگ، شما را با این کتاب ها آشنا کرده باشیم، شاید گام کوچکی در جهت آشتی با یار مهربان کودکی مان برداشته باشیم. مثل همیشه ما را با نظراتتان یاری کنید.

*****
سنگین ترین کیفری که خدایان یونانی توانستند برای سیزیف عاصی در نظر بگیرند بی هودگی بود: تکرار ابدی کاری اجباری در شرایطی که امکان هر نوع پیشرفتی از او سلب شده بود. مدام سیزیف باید تخته سنگش را از یک سربالایی تیز بالا می برد، همین که به نوک سربالایی می رسید سنگ قل می خورد پایین و می افتاد توی دره. او دوباره پایین می آمد و آن را هن و هن کنان بالا می برد. فقط خدایان یادشان رفته بود که سنگ به مرور زمان سائیده می شود. زاویه ها و تیزی های سنگ که دست های سیزیف را خونین و مالین میکرد، در صد ساله اول مجازاتش صاف و صوف شد. گوشه کناره ها و کج و کوجی هایش در پانصد سال بعد صاف شد، طوری که هل دادن پرزحمتش جایش را به قل دادن ساده داد. در هزاره بعد، تخته سنگ هی کوچک و کوچک تر شد و راه سقوطش به طرز چشمگیری هموارتر. عاقبت دیگر به ندرت می شد اسم آن را تخته سنگ گذاشت. چیزی بیش از یک سنگریزه از آن باقی نمانده بود.
تازگی ها فکر بکری به ذهن سیزیف رسیده. سنگریزه را توی جیبش می گذارد و با کارت اعتباری، قرصهای مسکن و داروهای آرام کننده می برد. حالا هر روز صبح با آسانسور به طبقه بیست و هشتم ساختمان دفترش، روی قله کیفرگاهش می رود و شب ها دوباره پایین می آید.

نقطه سرخط (گزیده داستانهای آلمانی و اروپایی) | علی عبداللهی
پاراگراف کتاب (84)

خوب، گاهی آدم می خواند، رمانی نیمه تمام دارد، می رود خانه چای دم میکند، سیگاری زیر لب میگذارد، تکیه به بالشی میدهد و نرم نرم می خواند، خوب بدک نیست. برای خودش عالمی دارد اما بدبختی این است که هرشب نمی شود این کار را کرد. آدم گاهی دلش می خواهد بنشیند و با یکی در مورد کتابی که خوانده است حرف بزند، درست انگار دارد دوره اش می کند. اما کو تا یکی این طور و آنهمه اخت پیدا بشود؟!

خواهید گفت پیدا می شود. بله، می دانم. من هم داشتم، یکی دوتا. آنقدر با هم اخت بودیم که اگر یکی سر وقت به پاتوقمان نمی آمد دلشوره می گرفتیم. خوب معلوم است. یکی زن میگیرد. یکی سفر می رود. یکی می رود مذهبی میشود. یکی هم غیبش میزند. خودکشی می کند. دست آخر وقتی خوب زیر و بالای کار را می بینی، متوجه می شوی که آدم ها بیشترشان نمی توانند تا آخر خط تاب بیاورند.

برۀ گمشده راعی | هوشنگ گلشیری
پاراگراف کتاب (84)

ناتانائیل با تو از انتظار سخن خواهم گفت. من دشت را به هنگام تابستان دیده ام که انتظار می کشید، انتظار اندکی باران..

ناتانائیل، ای کاش هیچ انتظاری در وجودت حتی رنگ هوس هم به خود نگیرد. بلکه تنها آمادگی برای پذیرش باشد. منتظر هر آنچه به سویت می آید را آرزو مکن. جز آنچه داری آرزو مکن.

بدان که در لحظه لحظه می توانی خدا را به تمامی در درون خود داشته باشی. کاش آرزویت از سر عشق باشد و تصاحب عاشقانه. زیرا آرزوی ناکارآمد به چه کار می آید؟

عجبا! ناتانائیل، تو خدا را در تملک داری و خود از آن بی خبر بوده ای! تملک خدا یعنی دیدن او، اما کسی به او نمی نگرد.. ندیده ای، چون او را در پیش خود به گونه ای دیگر مجسم میکردی! ناتانائیل تنها خداست که نمی توان در انتظارش بود.در انتظار خدا بودن، ناتانائیل، یعنی در نیافتن اینکه او را هم اکنون در وجود خود داری. تمایزی میان خدا و خوشبختی قائل مشو؛ و همه خوشبختی خود را در همین دم قرار ده..

مائده های زمینی | آندره ژید
پاراگراف کتاب (84)


صدها هزار انسان، همه عمر خود را از نخستین روزهای جوانی، برای اینکه بیاموزند چگونه پاهای خویش را به سرعت بچرخانند (رقاصان)، دیگران (موسیقی دانان) برای آنکه بدانند چطور انگشتان خود را با شتاب بر شستی ها یا تارها بلغزانند و دسته ای دیگر (نقاشان) برای آنکه بیاموزند به چه طریق با رنگها هر انچه را که می بینند رقم بزنند، وقف میکنند و اینان که غالبا افرادی خوب و باهوش و لایق هرکار سودمندند، در این مشاغل انحصاری و گیج کننده، وحشی به بار می ایند و نسبت به همه ی پدیده های جدی حیات سردرگم می شوند و به خبرگانی متعصب و سخت از خودراضی، که فقط به چرخاندن پاها و زبان ها و انگشتان خویش واقفند بدل میشوند..

هنر چیست؟ | لئو تولستوی
پاراگراف کتاب (84)

زندگی مثل یه پل معلق وسط یه دره عمیق می مونه، ما هم وسط این پل گیر کردیم. یه دسته ای راه مستقیم رو انتخاب می کنن و جلو میرن، یه دسته ای هم خلاف جهت حرکت می کنن، اما اشتباه نکن!

اون هایی که خلاف جهت میرن بازنده نیستن، بازنده اون هایی هستن که دستشون رو به میله های پل گرفتن و دارن پایین رو نگاه می کنن، می ترسن، می ترسن.

هنگامی که باران پیانو می نوازد | روزبه معین
پاراگراف کتاب (84)

طوری برنامه ریزی کنید که مردم از صبح تا شب بدوند و آخرشب هم نرسند. مردم اگر مایحتاج خود را آسان به دست بیاورند، اگر وقت اضافه داشته باشند، عصیان می کنند، بداخلاقی می کنند و به فکر اعتراض و انقلاب و این حرف ها می افتند. یک تشکیلاتی را تاسیس کنید که کارش چرخاندن مردم باشد، یا چرخاندن لقمه دور سر مردم. کارش چیدن موانع مختلف، پیش پای مردم باشد. فرض کنید که آب دریا فاصله اش با مردم به اندازه دراز کردن یک دست است. جای دریا را نمیتوان عوض کرد، اما راه مردم را که می شود دور کرد. هزار جور قانون می شود وضع کرد که مردم دور کرۀ زمین بچرخند و دست آخر به همان نقطه ای برسند که قبلا بوده اند. و از شما به خاطر رسیدن به همان نقطه، تشکر هم بکنند!

دموکراسی یا دموقراضه | سید مهدی شجاعی
پاراگراف کتاب (84)

آیدای من:

تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زنده ام. به این زندگی دل بسته ام و آن را روز به روز پُر بارتر می خواهم.

تو آخرین چوب کبریتی هستی که می باید به آتشی عظیم مبدل شوی و از زندگی من، در برابر سرمای مرگ در این بیابان پر از وحشت دفاع کنی. اگر این چوب نگیرد، مرگ در این برهوت حتمی است!

تو همه ی امید من، تو پناهگاه گرم و روشن من هستی. فردا برایت نامه ی دیگری خواهم نوشت. هزار هزار هزار بار می بوسمت... نوک انگشت هایت را، زانوهایت را، گوش های کوچولویت را و اطلسی های خودم را..

مثل خون در رگ های من | احمد شاملو
پاراگراف کتاب (84)

اگر مجبور بود جایی مثل نوک صخره یا لبه یک پرتگاه که فقط جایی به اندازه ایستادن داشته باشد و دور و اطرافش فقط دره، اقیانوس، ظلمت و تنهایی ابدی و توفان های تمام نشدنی داشته باشد، حتی اگر مجبور بود هزار سال تا ابدیت آنجا زندگی کند، ترجیح می داد که زندگی کند تا اینکه همان دم بمیرد. آه زندگی..زندگی. زندگی کردن هرجور شده تحت هر شرایطی خدای من! این چه حقیقتی است! چه قدر آدمیزاد پست است! ولی آنکس که انسان را پست بداند خودش پست تر است.

جنایت و مکافات | فئودور داستایوفسکی
پاراگراف کتاب (84)

وقتی پدر پنجاه ساله ای از پسر پانزده ساله اش می خواهد دو سال دیگر صبر کند تا صاحب اتومبیلی برای خودش شود، این فاصله ۷۳۰ روزه فقط ۴ درصد عمر پدر را تشکیل می دهد اما این دو سال ۱۳ درصد از عمر پسر را دربر میگیرد. پس عجیب نیست اگر برای پسر این مدت سه یا چهار بار طولانی تر باشد.

به همین صورت دو ساعت از زندگی یک کودک 4 ساله مساوی است با دوازده ساعت از زندگی مادر 24 ساله اش. اگر از کودک بخواهیم که برای گرفتن یک آب نبات دو ساعت صبر کند مثل این است که از مادرش بخواهیم برای خوردن یک فنجان قهوه دوازده ساعت انتظار بکشد.

خوب است که تفاوت ها را درک کنیم. این تفاوت، نه تنها بین بچه ها و ما هست، بلکه بین ما و همه آدم های دنیا هم هست.

شوک آینده | الوین تافلر
پاراگراف کتاب (84)

درد جدایی از دوست از درد جدایی از رحم مادر بیشتر است. بچه نمی فهمد چرا از جای گرم و نرمش پرت شده بیرون اما من می فهمیدم که تنها شده ام..!

آدم ها گاهی بدترین ایرادها را از خودشان می گیرند ولی تحمل شنیدن نصف آن را از زبان دیگران ندارند. گفت آره ولی صداقت دارند. از لجم گفتم آدم ها پشت راست گویی و صداقت هم قایم می شوند. شوهر من هم این کار را می کرد. تا میگفتی بالای چشمت ابروست لحافش را می انداخت روی دوشش و می رفت دو متر دورتر می خوابید. بلافاصله دنبالش می رفتم چون مادرم سپرده بود هر بلایی هم سرت آوردند نگذار رختخوابت دو تا بشود. از نظر مادرم مهم ترین جنگ زندگی همین بود. ده سالی رختخواب دو نفره مان را حفظ کردم، اما بعدش دیگر راضی شدم رختخواب خودم را هم به او بدهم و خودم روی زمین لخت خوابیدم!

بعد از پایان | فریبا وفی
پاراگراف کتاب (84)

زن کیک را با دقت تقسیم کرد و مرد دست دراز کرد تا تکه ای بردارد. زن با لحنی تایید خواهانه گفت: متوجه هستی چقدر خوشمزه است؟ و افزود: موقع خوردن باید از نیروی خیال کمک بگیری، چشمها را ببندی و طعمش را از روی بویش حس کنی. یکوقت فکرنکنی که این یک دستپخت معمولی است. نخیر، این از آن کیک هاست که ممکن بود در سفرِ پیدایش به آن اشاره شود..و خداوند فرمود: کیک بشود و کیک شد. و خداوند کیک را دید که نیکوست. مرد گفت: احتیاجی به این حرف ها نیست. واقعا نیست، چون خانه تو تنها جائی است که من متوجه تمام چیزهائی که می خورم هستم، در صورتی که هیچ جای دیگر این طور نیست. گمانم به این خاطر باشد که این همه وقت تک و تنها زندگی کرده ام و موقع غذا خوردن هم معمولا چیزی می خوانم.. یا به این خاطر که به غذا خوردن به عنوان غذا نگاه می کنم.. بعنوان چیزی که بعضی وقت ها هست.. برای اینکه بلعیده شود.. برای اینکه.. دیگر نباشد. خندید و پرسید: یکه خوردی، نه؟

چه جور هم!

تازه این که چیزی نیست. فنجانش را کنار زد و تند و سریع شروع کرد به حرف زدن: راستش، من هیچ جور زندگی بیرونی ندارم. مثلا نه اسم چیزها را بلدم مثل اسم درختها و این جور چیزها و نه هیچوقت متوجه جاها یا اسباب و اثاثیه یا سر و وضع آدمها می شوم. تمام اتاق ها به نظر من مثل همند، یک جائی هستند برای نشستن و کتاب خواندن یا حرف زدن.. مکثی کرد، لبخند غریب و ساده دلانه ای به لب آورد و افزود: به جز این استودیو.

نگاهش در اتاق چرخی زد و روی زن ماند؛ بعد، خوشحال و شگفت زده خندید. به کسی می مانست که در قطار از خواب بیدار می شود و می بیند که هنوز هیچ نشده به پایان سفر رسیده است.

آقای کبوتر و بانو | کاترین منسفیلد
پاراگراف کتاب (84)


آدمهای هر سرزمینی نگاه خاصی دارند، ته چشمهای شان یک چیزی هست که می گوید اهل کجا هستند. دست کم هم وطن های ما این جورند و این به گمان من مربوط می شود به زبان و لحنی که با آن فکر می کنند و گذشته ای دور که در ژن چشم ها باقی مانده.

لابد خودشان متوجه نیستند. در ته چشم های هم وطن های ما نشانه ای هست که داد می زند ایرانی هستند. و هرچه فکر کرده ام علتش چه هست چیز دیگری به نظرم نرسید جز گذشته و زبان و لحنی که با آن فکرو خیال می کنند همین آدمها هستند که وقتی دیوانه می شوند و بلند بلند فکر می کنند آدم تعجب نمی کند حتی وقتی ده یا چند نفر می شوند و در ذهن شروع به مکالمه یا مجادله می کنند.

بنی آدم | محمود دولت آبادی
پاراگراف کتاب (84)

فرد زود رنج همین که تصور کند از میان آنچه به او می گویند، انتقادی به جا یا نابجا به او نسبت داده شده، دگرگون می شود و به این ترتیب عدم اعتماد به نفس و نگرانی مفرطی را ابراز خواهد کرد که از مورد تصدیق قرار نگرفتن ناشی می شود. انسان میانه رو که یقین دارد سزاوار احترامی درخور خویش است در حد متعادلی از انتقادها نگران میشود اگر موردی پیش آید، بیطرفانه اشتباهاتش را می پذیرد چرا که به هیچ وجه ادعای کمال نمی کند. پس زود رنجی که همیشه با مقداری عصبانیت نیز همراه است به طور کلی بر وجود اعتقاد (گاهی نادرست) به احساس حقارت و نگرانی از مخفی نگه داشتن آن گواهی می دهد فرض کنید به پهلوانی یا یک قهرمان ورزشی بگوییم که ضعیف و رنجور است یا مردی را که آشکارا فعال است تنبل بخوانیم، هر دو این داوری را بسیار مسخره خواهند یافت، به آن اهمیتی نخواهند داد و از ته دل به آن خواهند خندید.

آموزش گفتار | پل ژاگو
پاراگراف کتاب (84)

توی انفرادی هر فکر مزخرفی به کله ات می زند، هرکس که ساختن زندان انفرادی به کله اش زده آدم جالبی بوده و خوب می دانسته با آدم ها چطور بازی کند. یعنی درست تر آن است که بگویم می دانسته آدم بهترین دشمن خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخل خودش را در بیاورد.

جیرجیرک | احمد غلامی
پاراگراف کتاب (84)

اگر نمی خواست چنین اتفاقی بیفتد چرا درخت را در وسطِ باغ گذاشته بود و نه در بیرون دیوارهای بهشت؟! بی تردید می توان خدا را متهم به بی توجهیِ اجرایی کرد، چون علاوه بر کاشتن درخت در جای نادرست، نتوانسته بود آن را توسطِ دیوارها و تابلوهای هشدار دهنده محافظت کند. کوچکترین اقداماتِ امنیتی انجام نشده بود و بدین ترتیب همه در معرض خطر قرار گرفته بودند.

همچنین می توان خدا را متهم به تشویق اقدام به جُرم کرد. چون مکانِ دقیقِ درخت را به آدم و حوا نشان داده بود. که اگر چیزی نمی گفت نسل پشت نسل روی این زمین خاکی می گذشت بدون آنکه هیچ کس کوچکترین توجهی به میوه ممنوع کند. چرا که درخت در جنگلی پر از درختان مشابه بود و بنابراین ارزش خاصی نمی یافت. اما شرایط کاملا متفاوت بود. او قانونی را وضع کرده بود و سپس راهی یافته بود تا شکستن آن را وسوسه کند، فقط برای اینکه تنبیه خلق شود.

ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد | پائولو کوئلیو
پاراگراف کتاب (84)
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.
آموزش هوش مصنوعی

تا دیر نشده یاد بگیرین! الان دیگه همه با هوش مصنوعی مقاله و تحقیق می‌نویسن لوگو و پوستر طراحی میکنن
ویدئو و تیزر میسازن و … شروع یادگیری:

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با ١٥ سال گارانتي 9/5 ميليون تومان

ویزیت و مشاوره رایگان
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

سایر رسانه ها

    نظر کاربران

    • بدون نام

      عالی بود
      مخصوصا کسی باشد این ها را برایش بازگو کنی
      کتاب خوانده شده را برایش خلاصه وار بگویی
      کاش آرزویت از سر عشق باشد و تصاحب عاشقانه.
      همه قشنگ بودند سپاس

    ارسال نظر

    لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

    از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

    لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

    در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

    بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج