علی اشرف درویشیان، هرگز بیهوده قلم نمیزد!
غروب چهارمين روز آبانماه ديگر همه ميدانستند رنج و درد مرد «سالهاي ابري» به سر رسيده است. همسر و دوستانش تاييد كرده بودند كه مرد نويسنده آرام گرفته است و يك مرگ پاييزي ديگر رقم خورده بود و اينبار فرشته مرگ بر شانههاي علي اشرف درويشيان نشسته بود.
روزنامه اعتماد - ندا آلطيب: غروب چهارمين روز آبانماه ديگر همه ميدانستند رنج و درد مرد «سالهاي ابري» به سر رسيده است. همسر و دوستانش تاييد كرده بودند كه مرد نويسنده آرام گرفته است و يك مرگ پاييزي ديگر رقم خورده بود و اينبار فرشته مرگ بر شانههاي علي اشرف درويشيان نشسته بود. سالها با درد و رنج دمخور بود و شايد عصر آن روز پاييزي دلخوش داشت به آرامش مرگ و با همه كودكان تهيدستي را كه سالها برايشان نوشته بود، خداحافظي كرد و راهي جهاني ديگر شد، جهاني كه ميگويند جهاني است بهتر و شايد كودكان آن جهان ديگر، غم و رنج نداشته باشند و روزگارشان شيرين و سبز باشد و او در انديشه چنين جهاني رفت تا لب هيچ.
خبر خيلي زود پخش شد و از همان ساعات اوليه دوستان نويسنده و شاعرش دست به قلم شدند تا از نويسندهاي بگويند كهزاده سوم شهريور سال ١٣٢٠ در كرمانشاه بود.
در تمام آن سالهاي كودكي پدرش كه آهنگر بود و مشغول كار در كارگاه، قصهگوي بدي هم نبود و با اندك سوادي كه داشت، براي پسركش شعرهاي حافظ و باباطاهر را ميخواند ولي خودش هم ميدانست مادربزرگ قصهگوي بهتري است پس پسر كوچكش را به مادر سپرد و مادربزرگ بود كه روزهاي كودكي او را با قصهها و افسانههايي از دنياهاي دير و دور رنگين ميكرد و چه كودك قدرشناسي بود كه بعدها همه آن افسانهها را در كتاب فرهنگ افسانهها و متلها گردآوري كرد تا بماند براي آيندگان.
به جز مادربزرگ، ديگراني هم بودند كه داستان ميگفتند اما تنها قهرمان كودكياش مادربزرگ بود كه قصه ميگفت و افسانه نقل ميكرد و پسرك داستانهاي مادربزرگ را بيشتر از همه دوست ميداشت؛ قصهها را آب و تاب ميداد. آرام بود و بيعجله سر دل راحت قصه ميگفت، مثل و اصطلاحات محلي را هم چاشني قصه ميكرد و عقيده داشت كه گفتن متل در روز سبب كسالت و خستگي ميشود و هميشه شبها و به ويژه پيش از خواب براي بچهها قصه ميگفت.
چه كسي ميدانست كه پسربچه خود خيلي زود تبديل ميشود به قصهگوي ديگر خانواده و براي خانوادهاش «امير ارسلان نامدار» ميخواند. ٩ ساله بود و شوق قصه گفتن و قصه شنيدن داشت و كتاب «امير ارسلان نامدار» نخستين كتابي بود كه به خانهشان رسيد و بهترين دلگرمي بود در شبهاي بلند و سرد زمستان آن هم زمستان كرمانشاه.
مانند تعدادي از همسالانش بعد از گذراندن دوره دانشسراي مقدماتي، آموزگاري پيشه كرد و شد معلم كودكان روستاهاي كرمانشاه، همان كودكاني كه هرگز رهايش نكردند، هميشه در ذهن مرد جوان جايي براي خود باز ميكردند و حاضر و ناظر بودند. او را از آن كودكان رهايي نبود، نميتوانست بغضهايشان، اندوهشان، فقر و نداريشان و آرزوهاي كوچك پرپرشدهشان را از ياد ببرد.، صورتهاي رنجكشيدهشان مدام جلوي چشمش بود و صداهاي معصومشان در گوشهايش.
و نوشت از همه اين كودكان چه بسيار داستانها نوشت براي كودكاني ديگر تا بدانند زندگي روي ديگري هم دارد. و درس خواند تا مقطع كارشناسي ارشد كه در سالهاي پيش از انقلاب، مقطع بالايي بود، در دانشگاه تهران در مقطع كارشناسي ادبيات دانشآموخته بود و تا كارشناسي ارشد رشته علوم تربيتي پيش رفت. سالهاي عجيبي بود. او كه همواره شوق خواندن داشت و ذوق مطالعه، در تهران بيش از پيش خواند از تاريخ بيهقي، سعدي و دوباره حافظ.
اما آن كودكان با آن نگاه بيقرارشان باز هم بودند و او را به دنياي سياست سوق دادند و دنباله ناگزير سياست، زندان بود و او اما باز هم نوشت. نخستين داستانش را در زندان نوشت در سال ١٣٥٢ و اين داستان هرگز رنگ انتشار به خود نديد.
او اما باز هم مينوشت و نوشت. اشتياق براي نوشتن از دوره نوجواني در او آغاز شده بود، همان دورهاي كه دولت دكتر مصدق روي كار بود و مطبوعات از نعمت آزادي بهرهمند شده بودند تا موضوعات مهم روز را مطرح كنند و دامنه اين اشتياق به معلمان مدرسه هم رسيد و موضوعات روز را به عنوان موضوع انشاي دانشآموزان انتخاب ميكردند و نويسنده مورد نظر ما هم كه عاشق خواندن و نوشتن بود.
مينوشت و كار سياسي ميكرد، «از اين ولايت» را كه نوشت، مهمان زندان شد. در فاصله ٧ سال سه بار راهي زندان شد. همين زندان رفتنهاي پياپي او را از شغلش محروم كرد و مشكلاتي فراوان پيش رويش گذاشت آن هم در روزهايي كه تازه زندگي مشترك را آغاز كرده بود با بانويي كه نامش شهناز دارابيان كه تا سالهاي سال در كنارش ماند و شريك شيرينترين و تلخترين لحظههايش. در سالهاي دشوار بيكاري و زندان، ماند به انتظار همسرش كه هم نويسنده بود و هم پژوهشگر ادبيات عامه، هم براي بزرگسالان مينوشت و هم براي كودكان. بانو در كنار همسرش ماند و گلرنگ و بهرنگ و گلبرگ را پروراند.
سالهاي واپسين به بيماري گذشت و دشواريهاي ديگرگونه بر سر راهش بود. اما او كه همواره بر عقايد خود ثابت قدم بود، اين سختيها را هم تاب آورد و خم نشد تا سرانجام چهارمين روز ماه آبان، فرشته مرگ، ديگر بيتاب شد و رنج بيشتر را بر او طاقت نياورد. دستش را گرفت تا كوچههاي رهايي تا جايي كه ديگر كودكانش محتاج ناني و لبخندي نباشند و آفتاب بيمضايقه بر آنان بتابد و روزگارشان را روشن سازد.
هرگز بيهوده قلم نميزد
جمال ميرصادقي: امروز بسيار غمزدهام. پيش از اين درباره ويژگيهاي داستانهاي علي اشرف درويشان در كتاب نويسندگان تاثيرگذار ايران نوشتهام اما در اين مجال كه اين اندازه غمزدهام، تنها ميتوانم درباره او به بيان اين نكات بسنده كنم: علي اشرف درويشيان نويسندهاي بود با فضيلت و شجاع كه بيشتر آثارش از ميان مردم برخاسته بود. او مخاطبش را خودش انتخاب كرده بود.
درحالي كه بسياري از نويسندگان، شيوهاي معكوس دارند و بيشتر به مخاطب و خوشامد او توجه ميكنند. اما درويشيان تلاش ميكرد داستانهايش را به گونهاي بنويسد كه براي عموم مردم قابل درك و دريافت باشد نه اينكه با به كارگيري تكنيكهاي دشوار و ساختارهاي پيچيده، تحسين و ستايش مخاطبان خاص را برانگيزد. او در قيد و بند اين مسائل نبود و به همين دليل آثارش بيشتر معنايي بود و نه ساختاري و تكنيكي.
نويسندهاي نبود كه تنها در قيد و بند امور فني داستان باشد يا مانند برخي نويسندگان ديگر نبود كه بيشتر به آثار نويسندگان خارجي توجه دارند و عموما نويسندگان فرانسوي را مد نظر قرار ميدهند؛ نويسندگاني كه بشريت در آثارشان جايي ندارد و انسان و مسائلش را ناديده ميگيرند، درويشيان هرگز چنين نويسندهاي نبود. او انسانگرا بود و به همه ابعاد زندگي بشر توجه داشت و حال، درگذشت نويسندهاي با اين ويژگيها مايه تاسف است.
علي اشرف درويشيان نويسندهاي متعهد بود و در كارهايش تعهد انساني و رسالت را رعايت ميكرد و به تودههاي مردم توجه داشت. او نمينوشت تنها به اين دليل كه نوشته باشد و هرگز بيهوده قلم نميزد. شجاع بود، چون از مردم مينوشت و از واقعيات روزگار و مسائل اجتماعي. و هزينه شجاعت و مردمگرايياش را هم داد و در دوره شاه بارها روانه زندان شد.
يادم ميآيد در يكي از شبهاي بخارا كه دوستان لطف داشتند و براي من برنامهاي را برگزار كردند، علي اشرف درويشيان با چه سختي و مشقتي همراه همسرش به برنامه آمد و لطف كرد و درباره من سخن گفت.
بعد از پايان برنامه با هم گپ و گفتي داشتيم و او اندوهگين بود و گله ميكرد كه برخي از نويسندگان، آثارش را قبول ندارند و به او گفتم هرگز بابت اين موضوع غمگين نباش! چرا كه داستانهاي تو ميمانند و مردم همچنان آنها را ميخوانند ولي آن نويسندگان با گذر زمان ميروند و آنچه پايدار و ماندني است، انسان است.
بازيهاي تكنيكي و فني داستاننويسي هرگز ماندگار نيستند چراكه در هر دورهاي تكنيك نوشتن تغيير ميكند و ساختار داستانها عوض ميشود اما چيزي كه همواره ماندگار است، انسان است؛ با تمام ويژگيهايش، دغدغههايش و خوشيها و ناخوشيهايش و آثار علي اشرف درويشيان هم به همين اعتبار پايدار است و جايگاهش در ادبيات ما ماندني است.
صريحاللهجه دردسرساز
ضيا موحد: علي اشرف درويشيان، نويسندهاي بود بسيار سياسي و نسبت به مسائل اجتماعي حساسيت بسيار بالايي داشت و با قلم تند و تيزي كه داشت، به صراحت انتقادهايش را مينوشت. بايد بگويم كه ما يكديگر را ميشناختيم ولي ايشان را فقط چند بار ديدم اما در همين ديدارهاي اندك، او را انساني دوست داشتني يافتم و مردي بسيار رك و صريحاللهجه كه همين ويژگي هم برايش دردسر آفرين شد.
خاطرهاي از ايشان دارم كه به سالهاي گذشته برميگردد؛ در يكي از وقايع اجتماعي كه در دوره آقاي سيد محمد خاتمي رخ داده بود، مرثيه گونهاي نوشته بودم و به نوعي با نگارش آن نظرات خود را درباره آن اتفاق خاص بيان كرده بودم، بعد از انتشار آن مرثيه، آقاي درويشيان مقالهاي نوشت و مطلب خود را با بخشي از همان مرثيه من آغاز كرد؛ و اين تنها زماني بود كه ايشان مستقيما مطلبي از مرا نقل كرد.
در سالهاي بعد از آن هم كه بيمار شد و كمتر در مجامع حضور پيدا ميكرد و بندرت او را ميديديم تا اينكه حدود دو سال پيش او را در مراسم اهداي جايزه گلشيري ديديم كه به سختي و با حالي ناخوش به برنامه آمده بود.
او علاوه بر آثاري كه براي مخاطبان بزرگسالان نوشته است، در زمينه ادبيات كودك و نوجوان نيز فعال بود و اينگونه نيز خود مقوله ديگري است كه استعداد خاص خود را ميخواهد و هر كسي نميتواند در اين زمينه قلم بزند.
ياد شريف علياشرف درويشيان
فرزانه طاهري : از آن نامهايي دارد كه بامسماتر از آن نميشود. اين روزها ميتوانم به اطمينان بگويم كه هر كه به بزرگداشت ياد او مينويسد به اين خصالش اشاره خواهد كرد. شرافت و تواضع و افتادگي. از آن وصفها نيست كه چون كسي رخت از اين جهان برميبندد، برميشمارند. همين بسامد در يادداشتهاي آدمها اثبات ميكند كه چنين نيست. از تجربه شخصي يا شناخت از او برميآيد. من هم مثل خيلي از همنسلانم با او در دوره دانشجويي آشنا شدم. كتابهايش از آنها بود كه ميخريدم و گاه در روستاها و گاه در محلات پايين شهر بين بچهها پخش ميكردم. آن موقع به اين واقف نبودم كه خيلي از اين توصيفات فقر و فلاكت و كار كودكان و... تجربههاي شخصي اوست. او براي من و ما نماد عدالتخواهي و آزاديطلبي شده بود، مثل صمد بهرنگي و خسرو گلسرخي.
سالهايي گذشت و برايم ادبياتي از جنس ديگر اهميت يافت، اما تصوير درويشيان در ذهنم دستنخورده ماند تا اينكه او را در جلسات كانون نويسندگان، در جمع مشورتي ديدم. از نزديكتر وجه ديگري از او برايم آشكار شد كه شايد با تصوير ذهنياي كه ساخته بودم چندان سازگار نبود: طنزش.
در تلخترين وقتها چنانكه در تلخترين داستانهايش هم طنز جاي خود را داشت، و خنده آميخته با صدايش وقتي از ماجراهاي خود در كودكي و جواني يا زندان ميگفت. براي جلسات از كرج ميآمد، با ماشين كرايه. چند شبي هم در آن ايام در خانهمان ماند، سرشار از شرمندگي كه معذبمان ميكرد و هر بار هم كه ميآمد تحفهاي ميآورد، حال آنكه آن روزها بودن او هم كنار ما غنيمتي بود. همين چيزهاي ساده را هر بار ميگفت و از گلشيري ياد ميكرد با بغضي در گلو كه گاه ميشكست و تا بر سر پا بود، پررنگترين ياد گلشيري را در كانون همو زنده ميداشت. كه بگذريم. بنياد و جايزه را راه انداختيم و او از اعضاي هيات امنا بود.
در داوري كوشاترين يارمان بود، به ويژه در ارزيابي مرحله اول كه گاه شصت، هفتاد كتاب را ميخواند و با سعه صدري تمام، امتياز ميداد بيآنكه پسند خود يا نوع ادبيات منتخب خود را دخالت بدهد. از اقصي نقاط كشور برايش كتابهايشان را ميفرستادند و او بود كه كمك ميكرد كه فهرست آثار در دست بررسي را كامل كنيم.
اندكي، خيلي اندك، تسلا مييابم كه هفت سال پيش، سال ٨٩، در دهمين دوره جايزه هوشنگ گلشيري از او تقدير كرديم. در مراسمي خصوصي، با همان بضاعت اندك، كه بيترديد ميشد اگر ميگذاشتند مراسمي بيشتر در خور او برپا داشت؛ اويي كه در اين سالها كه غيرمنصفانهترين درد به جانش افتاده بود، با هر سختياي كه بود، به مدد و همراهي يار و غمخوار زندگياش، شهناز دارابيان نازنين، در تمام مراسم جايزه حضور مييافت. شهناز عزيز، ميدانم:
در دلم بود كه بيدوست نمانم هرگز/چه توان كرد كه سعي من و دل باطل بود
به شهناز خانم و فرزندانش و ياران وفادارش كه تمام اين سالها از او غافل نماندند، تسليت ميگويم.
زادنش به دير خواهد انجاميد
قاسم آهنين جان: به قطع و يقين براي علي اشرف ميتوانم بگويم: زادنش به ديرخواهد انجاميد/خود اگرزاده تواند شد. علي اشرف به يقين و به زعم اين قلم يگانه بود، چه به رفتار و چه در نوشتنهاش او را نميتوان در تذكرهها و يادنامهها كنار خيليها نشاند الا معدودي چون احمد محمود و قطعا برادرش، برادر بزرگش صمد بهرنگي. از نويسندگان مهم روزگار ما بود.
بخش بزرگي از ادبيات داستاني را معلمي كرد بيادعا و هياهو و كارگاه و عكس و مصاحبهها. هرگز هراس آن نداشت كه او را داستان نويس سنتي بدانند. هرگز سوداي آن نداشت كه به روز بنويسد و... مثلا از غافله عقب نماند و پست مدرن بخوانندش. راه و روش خود را در ادبيات تبديل به آييني شخصي كرده بود. اگرچه ويرجينيا ولف را ميشناخت و جويس را، اما اعتقادش بر اين بود كه ماكسيم گوركي و جك لندن و جان اشتاين بك هم نويسندگاني بزرگند و خود سليقهاي منفرد داشت و چهرههاي مستقل كه همين او را برجسته ميكرد از ديگران.
دوستي از دوران كودكي داشتم حميد جوانمرد؛ استعدادي خوب بود در سينما و ادبيات، دو داستان بلند نوشت به نام بيكاران و چكش. سال پنجاه و نه داستانها را داديم علي اشرف خواند و تشويق كرد و از انتشارات نگاه خواست حمايت كند. دو كتاب دوستم حميد جوانمرد چاپ شد. حميد ديگر ننوشت، خودش را مبتلا كرده بود عاقبت به دست خود تلف شد در شبي سرد و زمستاني به كنج كوچهاي بنبست و به خاك شد بينام و بينشان. علي اشرف به شور مينوشت و در اين شور بود كه عرصهاي آفريد به نام «سالهاي ابري» كه هميشه ميتوان خواندش. به هرحال قلم او از خانه روشنان ادبيات ما است. او رفته امروز، برادرش دولتآبادي را تنها گذاشته و ما را. او رفته امروز و جهان تهيتر شده و خاليتر.
وتنها اين كلام ميتوانم بگويم كه: علي اشرف جان، من نگرانم كه مبادا خانهات سرد باشد
تنها چراغ را روشن كن
من هم در راهم.
ما با اشرف درويشيان كودكي كرديم
ندا انتظامي: دوران كودكي همنسلان ما شاد نبود. طبيعي هم بود، شرايط اجتماعي آن روزگار، آغاز انقلاب اسلامي، دوران جنگ تحميلي و تحريمها جايي براي شادي نگذاشته بود.
تلويزيون هم دو كانال بيشتر نداشت. سينما رفتن هم براي خودش آداب و قانوني داشت. اما خواندن كتاب خصوصا در تابستان عرف آن روزگار بود... خصوصا به مدد كتابخانه كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، پارك شفق و البته كتابخانه پدر.
نسل من برخلاف كودكان امروز با كتابهاي جدي بزرگ شدهاند. حتي كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان هم در همان سال تاسيس خود در سال ١٣٤٤ با انتشار «ماهي سياه كوچولو» ادبيات كودك و نوجوان را سياسي كرد.
«پسرك چشم آبي» اثر جواد مجابي، دنيا برخلاف ديگران آبي ميديد و بزرگترها خطي بر چشم او انداختند و او از آن به بعد دنيا را سياه ديد. محمود اعتمادزاده (م. ا. به آذين) «خورشيد خانم» را نوشت تا همه به دنبال خورشيدي باشند كه در ته چاه گير است. «توكا در قفس» نيما يوشيج هم داستان تلخي داشت، توكا در قفس اسير است. غلامحسين ساعدي هم كتاب «گمشده لب دريا» را نوشت تا از داستان پسري عجيب بگويد كه رنگ چشمهايش هم با يكديگر متفاوت بود...
اين كتابها را كانون پرورش فكري كودكان و نوجوان منتشر كرده بود و به دليل اعتماد خانوادهها به كانون، اين كتابها راحت به دل خانواده راه پيدا ميكرد و حتي از نسلي به نسل ديگر منتقل ميشد.
ادبيات قبل از انقلاب اينگونه بود، كودكي هم اينگونه طي شد، جدي، آرمانگرا، خبري از «چيچيل جان» و «ميميني» امروزه نبود. كتاب كتابخانه پدر، هم بيشتر تاريخي، سياسي بود... اما در لابهلاي كتابهاي قطور نه چندان دلچسب تاريخي، كتاب داستان و رمان هم پيدا ميشد، يكي از اين كتابها «فصل نان» از نوشتههاي علياشرف درويشيان بود.
كتاب داستان زندگي پسري نوجوان از طبقه پايين جامعه بود كه براي گذران تحصيل و كمك به خانواده در تابستان به كارگري ميپردازد. چقدر قصه اين كتاب تلخ بود، درست مثل رفتن ناگهاني علياشرف درويشيان.
علي اشرف درويشيان به دليل گرايش و تفكري كه داشت، در بيشتر كتابهايش قشر كارگر و طبقه ضعيف را انتخاب كرده بود، با خواندن كتابهاي او كودكان و نوجوانان ايراني شناختي از زندگي كودكان و نوجوانان طبقه محروم پيدا ميكردند؛ امري كه اين روزها در در ادبيات كودكان و نوجوانان كمتر شاهد آن هستيم، كتابهاي خوش رنگ و لعاب اين روزها، دوران كودكي و نوجواني را شادتر از گذشته كرده است. اما جاي ادبيات كودكان كه واقعگرايانه به زندگي اين روزها بپردازد، بسيار خالي است.
اما خواندن «فصل نان» بخش ديگري از زندگي را به مخاطب و ما نشان داد. كودكان و نوجوانان كار در اين قصهها هرگز كودكي نميكردند. قصه ساده اما اثرگذار بود. هنوز بعد از گذشت اين همه سال، ديدن تكهاي نان بيات سنگك ياد مادر داستان را زنده ميكند كه نان تازه را به پسرها ميداد و ميگفت نان بيات رو بيشتر دوست دارد.
ديدن ته خيار همچنان تلخ است، چرا كه يادآور خوشي ناچيز خانوادهاي فقير «فصل نان» است. امري كه باعث ميشود كه به ياد بياوريم ميزان گرسنگي پسرها تا چه اندازه بوده كه براي خوردن ته خيار بين برادرها جنگ ميشد؛ جنگي كه با توسري خوردن يكي از برادرها توسط پدر به پايان ميرسيد. آبگوشت آلو با اينكه در سفرهخانه ما نبود، اما مزه خاك و دعواي سه برادر ميداد.
قصه تلخ بود، اما جذاب بود. نگاه درويشيان به زندگي ساده و واقعي بود. مخاطب را به خوبي با خود همراه ميكرد؛ امري كه حتي چندباره خواندن كتاب را به دنبال داشت.
هرچند كه اين روزها نويسندگان كمتري اينگونه براي رده سني كودك و نوجوان قلم ميزنند، طبيعي هم هست مخاطب كودك و نوجوان امروز با ديروز فرق كردهاند؛ خواندن كتابهاي ترجمه كه مربوط به طبقه متوسط رو به بالاي امريكا و نويسندگان اروپايي است، سليقه مخاطب كودك و نوجوان ايراني را تغيير داده است، اما اغراقآميز نيست اگر بگويم كتابهاي اين نويسنده و پژوهشگر ادبيات عامه نسل ما را كتابخوان كرد و سطح سليقه نسل ما را بالا برد، از همه مهمتر ما را به وقايع اجتماعي و اطرافمان حساس كرد. بعد از خواندن «فصل نان» بود كه كودكان كار ديگر مزاحم نبودند؛ كودكاني بودند كه ناگهان بزرگ شده بودند.
در انتها يك حسرت ميماند براي ما كه شما نتوانستيد بيشتر بنويسيد تا لذت بيشتري از خواندن ادبيات حس كنيم. زندگي را تلخ تحويل گرفتيد اما شاعرانه تحويل داديد.
در مقابل ستمها و كجرويها سكوت نميكرد
عليرضا زرگر ، دبير جايزه مهرگان ادب نيز به مناسبت درگذشت علياشرف درويشيان متني با عنوان «در سوگ علياشرف درويشيان» منتشر كرد. مدير جايزه مهرگان ادب درگذشت اين نويسنده برجسته را از سوي خود، هيأت داوران و دبيرخانه جايزه مهرگان به خانواده درويشيان و جامعه ادبي ايران تسليت گفت و در نوشتار كوتاهي از قلم موثر و صفات انساني علياشرف درويشيان تجليل كرده است.
عليرضا زرگر در نوشتار خود آورده است: «در آذرماه ١٣٨٦ هيأت داوران مهرگان ادب به اتفاق آرا تنديس جايزه مهرگان «يك عمر تلاش در عرصه نوشتن» را به علياشرف درويشيان نويسنده و پژوهشگر فرهنگ عامه اهدا كرد.»
زرگر با انتشار بخشهايي از بيانيه ١٠ سال پيش هيأت داوران مهرگان ادب (آذرماه ١٣٨٦) نوشته است:
«بيترديد ادبيات ايران يكي از چهرههاي شجاع، شريف و خستگيناپذير خود را از دست داد، انسان بزرگي كه هرچند بيماري سختي در يك دهه اخير تن او را رنجور و ناتوان كرده بود اما وجودش همواره مايه دلگرمي و اميد نويسندگان بود. نخستين كتاب درويشيان مجموعه داستان «از اين ولايت» كه در دهه چهل منتشر شد حضور نويسندهاي توانا را نويد داد كه از غمها و رنجهاي انساني بر ميآشفت و در مقابل ستمها و كجرويها سكوت نميكرد، درويشيان از سرسختترين مخالفان سانسور در ايران بود .
نابودم كردي روله جان...
بنفشه سامگيس : تابستان ١٣٦١ با داستانهاي صمد بهرنگي به پايان رسيده بود كه پاييز ٦١ با علي اشرف درويشيان آغاز شد. ١٠ ساله بودم و هنوز، معناي خيلي از كلمات را نميدانستم. خيلي چيزها را نميفهميدم. اينكه چرا «اشرف»، مدرسه نميرود ولي كار ميكند، چرا مثل بقيه بچهها، اسباب بازي ندارد و چرا پدرش سواد ندارد. چرا آن بچهها، حسرت زده يك لقمه از آن نان سنگك داغ تازه از تنور رسته دست زن همسايه هستند و چرا مادرشان، زبان هر سه بچه ميشود و به دروغ ميگويد «همين الان ناهار خورديم.» چرا براي خريد لباس عيد كه ميروند بازار، كت و شلوارشان را دو سه شماره بزرگتر از قد و قامت شان ميگيرند. وقتي «كي برميگردي داداشجان» را ميخواندم، دخترك داستان هم مثل من، لنين را نميشناخت كه به مامور ساواك كه آمده بود تفتيش آلونكشان پي برادرش، جواب داد: «من نميدونم لنين كيه اما وازلين ميزنيم به دستمون، تركهاي دستمون هم بياد.»
همين كه نميدانستم «اشرف» اسم پسر است يا دختر، يك علامت سوال حل نشده بود در تمام صفحات زرد رنگ آن كتابهاي لاغر كم ورق كه از كتابخانه خالهام برميداشتم و طفلكهاي كاهي باريك و قابل انعطاف، انگار به جبر تحديدهاي آن ايام تن داده بودند كه اگر گير وبندي شد، قابل انهدام باشند در برشي از ثانيه.
امروز، اين جملهها را در ٤٥ سالگيام مينويسم. ٣٥ سال قبل، مردي با سادهترين كلمات، يك كودك ١٠ ساله را با معناي فقر، با واقعيت نداري و با نكبت سفره خالي آشنا كرد. همان پاييز و روزهاي بعدش، ورق به ورق كه جلو ميرفتم، «اشرف» به من ياد داد كه كلاش چيست و روله كيست و ترخينه چه طعمي دارد و آبشوران كجاست. و چقدر دلم براي عاشقي به سنگ خوردهاش ميسوخت همان وقت كه هم سن بوديم و رفته بود عملگي و دستش با تريشه چوب هم خورده با گچ بريد و رگه سرخ دويد در سفيدي گچ ماسيده در استانبولي و چطور براي آن يك الف دختر هم سن و قامت، هر روز بعد از ساعتها حمالي، موي سرش را تربانتين ميزد و ميچسباند كف سر كه دختر عاشقش بشود. چقدر دلم ميخواست «اشرف» عاشق من ميشد. وقتي از حكايت آن حمامهاي سالي يكبار ميگفت كه تن سه پسر بچه به ضرب و زور مشت و لگد و نيشگون پدر و كيسه دلاك بخت بر بند، چطور مثل پوست هلوي نارس تابستان، تاول ميزد و ور ميآمد، بازوهايم خارش ميگرفت كه بروم كيسه حمام را گم و گور كنم مبادا مادر به فكر كيسه كشيدن، تنم را ناسور كند.
«اشرف» هيچوقت نگفت آخر و عاقبت «خر نفتي» به كجا رسيد اما وقتي كارنامهاش را برده بود «بابا» ببيند آن نمرههاي هميشه ١٩ و ٢٠ كه براي آن آلونك محقر با سقف آبچكان، خيلي خيلي زياد و هنر بود، اين همه سال ديرتر، اين همه راه دورتر، همزبان با «بابا» وقتي اسم خودش را پاي كارنامه تكرار ميكرد و از ضرباهنگش لذت ميبرد، تكرار ميكردم.
« علي اشرف، فرزند سيفالله... . فرزند سيفالله...»
سينما، اكران جديد دارد. تابلوهاي پزشكنيا را آوردهاند براي نمايش. ترجمه محمد قاضي بعد از ٢٠ سال تجديد چاپ شده... علي اشرف درويشيان رفت.
نوشتن در عمق طبقات محروم
صمد بهرنگي ، بنيانگذار داستاننويسي درباره كودكان زجر كشيده روستايي و تنهاييها و دشواريهاي زندگي آنان بود و درويشيان هم تجربههاي عملي و زيستي خود را در قالب داستانها و واقعيات اجتماعي با قلمي شيرين، ساده و روان ماندگار كرد.
من هرچند دنبالهرو ايشان نيستم، اما به شخصه از آقاي درويشيان بسيار آموختم و ويژگي مشترك همه نويسندگاني مانند ما پرداختن و تمركز بر كودكان طبقات محروم و تهيدست است. همه ما به اين كودكان و دردها و رنجهاي آنان، روياها و ناكاميهايشان، آرزوهاي كوچك و بزرگشان فكر ميكنيم و از آنان مينويسيم؛ اما هر يك به شيوه خود. حرف و سخنمان شبيه يكديگر است ولي ظرف و قالبمان با يكديگر متفاوت است و شيوه نوشتنمان متفاوت است.
به هر روي علياشرف درويشيان نويسندهاي است بسياربسيار قابل احترام؛ نويسندهاي كه در كارش بسيار جدي بود و كاملا شجاعانه قلم زد. او همواره بر سر عقايدش ماند و تاواني سنگين داد اما هرگز و با وجود همه سختيها و مصايبي كه دچار شد، از افكار و عقايدش كوتاه ننشست. بسيار مقاوم بود و محكم مانند همان كودكاني كه در كتابهايش و داستانهايش از آنان مينوشت.
پ
نظر کاربران
سپاس
روحت شاد استاد
صحبتای خانم بنفشه سام گیس حرف دل ما بود...یاد اشرف بخیر.
روحشون شاد.