ضجههاي پسر نوروزي در مراسم خاكسپاري
ماجرا از اینجا آغاز شد که جماعت میخواستند پدر را به خاک سرد بسپارند.
جام نیوز: ايستاده بود و گريه ميكرد. تكتك مردم هم توي نخ پسر بودند كه چرا در اين سن و سال بدون پدر شد؟ آن هم پدري كه قهرمان بود. بزرگ بود. كاپيتان هم بود و مايه افتخار...
پسرك در آن لحظه به ياد بچههاي مدرسه افتاد كه چقدر به خاطر پدر، او را تحويل ميگرفتند. ياد معلمهايش افتاد كه جور ديگري با او برخورد ميكردند و ياد بچههاي كلاس دوم ابتدايي كه هميشه درخواست پيراهن پرسپوليس و عكس و امضاي پدرش را داشتند.
ميخواست قرص و محكم بالاي مزار پدر بايستد اما پاهاي كوچكش ياري نميكردند.
ميخواست فرياد بكشد. دلش ميخواست همه دار و ندارش را بدهد اما يك بار ديگر پدرش برخيزد و دستي روي سرش بكشد اما...
صداي گريه، اشك و زاري جماعت به او يادآوري ميكرد كه همه چيز به پايان رسيده است. پدر به خوابي بلند فرو رفته كه حالا حالاها هم برنخواهد خاست. ميخواست جلوي جمعيت دوستدار پدر و آن همه دوربين و فلش عكاسي خودش را نگه دارد و مثل پدر قرص و محكم باشد ولي مگر ميشد؟
اصلاً مگر ميشود پسر قهرماني مثل هادي نوروزي باشي، پدرت كاپيتان پرسپوليس باشد و آنگاه به خاك سپردن او را تحمل كني؟ تاب بياوري اين همه بيرحمي روزگار را...
هاني كوچولو ديگر تاب نياورد. طاقتش طاق و تحملش تمام شد و سر بزنگاه و درست در لحظهاي كه مردم ميخواستند پدر را داخل قبر بگذارند فرياد بلندي كشيد و افتاد: نه، مرا هم داخل قبر پدرم بگذاريد! نميخواهم تنها بمانم... ولم كنيد!
صحنه تراژيكي بود. قصه پرغصه پسري كه نميتوانست دوري هميشگي پدر را تحمل كند. هاني كوچولو ديگر متوجه شده بود كه اردوي تيمملي دروغي بيش نبوده و حقيقت همين خاك سرد است...
پسر دنبال خوابيدن توي قبر بود كه عمو ميثم (بائو) دستش را گرفت و به آن طرف برد.
جماعتي كه در گلزار شهداي كپورچال بودند هرگز ضجههاي پسر كاپيتان فقيد پرسپوليس، هادي نوروزي را فراموش نخواهند كرد.
اشكهايي كه ديدگان خيليها را به مهماني باران برد و... واقعاً چه بايد گفت وقتي سرنوشت از همه ما پرزورتر است.
پسرك در آن لحظه به ياد بچههاي مدرسه افتاد كه چقدر به خاطر پدر، او را تحويل ميگرفتند. ياد معلمهايش افتاد كه جور ديگري با او برخورد ميكردند و ياد بچههاي كلاس دوم ابتدايي كه هميشه درخواست پيراهن پرسپوليس و عكس و امضاي پدرش را داشتند.
ميخواست قرص و محكم بالاي مزار پدر بايستد اما پاهاي كوچكش ياري نميكردند.
ميخواست فرياد بكشد. دلش ميخواست همه دار و ندارش را بدهد اما يك بار ديگر پدرش برخيزد و دستي روي سرش بكشد اما...
صداي گريه، اشك و زاري جماعت به او يادآوري ميكرد كه همه چيز به پايان رسيده است. پدر به خوابي بلند فرو رفته كه حالا حالاها هم برنخواهد خاست. ميخواست جلوي جمعيت دوستدار پدر و آن همه دوربين و فلش عكاسي خودش را نگه دارد و مثل پدر قرص و محكم باشد ولي مگر ميشد؟
اصلاً مگر ميشود پسر قهرماني مثل هادي نوروزي باشي، پدرت كاپيتان پرسپوليس باشد و آنگاه به خاك سپردن او را تحمل كني؟ تاب بياوري اين همه بيرحمي روزگار را...
هاني كوچولو ديگر تاب نياورد. طاقتش طاق و تحملش تمام شد و سر بزنگاه و درست در لحظهاي كه مردم ميخواستند پدر را داخل قبر بگذارند فرياد بلندي كشيد و افتاد: نه، مرا هم داخل قبر پدرم بگذاريد! نميخواهم تنها بمانم... ولم كنيد!
صحنه تراژيكي بود. قصه پرغصه پسري كه نميتوانست دوري هميشگي پدر را تحمل كند. هاني كوچولو ديگر متوجه شده بود كه اردوي تيمملي دروغي بيش نبوده و حقيقت همين خاك سرد است...
پسر دنبال خوابيدن توي قبر بود كه عمو ميثم (بائو) دستش را گرفت و به آن طرف برد.
جماعتي كه در گلزار شهداي كپورچال بودند هرگز ضجههاي پسر كاپيتان فقيد پرسپوليس، هادي نوروزي را فراموش نخواهند كرد.
اشكهايي كه ديدگان خيليها را به مهماني باران برد و... واقعاً چه بايد گفت وقتي سرنوشت از همه ما پرزورتر است.
پ
نظر کاربران
واي چقدر دردناك ... بغضم گرفت خدايا خودت هواي خانواده ي هادي نوروزي مخصوصاً بچه هاشو داشته باش
خدایا عزیز دلم دل رو صبر بده صبر خدا جونم