طنز؛ فاصله بین دو سوت
پدرام ابراهیمی در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
حرف از دربی سرخابی تو آلمان شد، یاد این خاطره افتادم:
اسفند سال ۸۴ بود. دوشاخه تلفن را کشیده و به همراه برادر و مادرم منتظر آغاز بازی پرسپولیس استقلال بودیم. تپش قلب و استرسم آنقدر زیاد شده بود که مجبور شدم یک قرص ایندرال بیندازم بالا. داور خارجی (که اسمش یادم نیست) سوت شروع مسابقه را زد که یکدفعه صدای افاف بلند شد. اینجایش را نخوانده بودیم. همه عالم میدانستند ما در این روز نه مهمان دعوت میکنیم و نه به مهمانی میرویم. مادرم آیفون را جواب داد و بعدش به ما گفت: «پا شید، سد خانومه». سد خانوم؟! سد خانوم نداشتیم. دو سه دقیقهای طول کشید تا خانم همسایه با ناله از زانودرد و کمردرد و چیدرد و چیدرد پلههای چهار طبقه را طی کند و برسد به واحد ما و من و برادرم متوجه شدیم که یکی از همسایههاست که با مادرم سلام و علیکی دارند. بفرما بفرما و اینجا نَشین اونجا بشین و سد خانوم تلپی نشست روی کاناپه روبهروی تلویزیون. من و برادر یک نگاه به تلویزیون و یک گوش به مادر که: «اون پیش دستی رو بیار»، ««اون قندونو بیار» و سد خانوم که از گره اداری کار دخترش با مادرم حرف میزد که آن زمان هنوز بازنشسته نشده بود. در آشپزخانه داشتم قندان را پر میکردم که مزدک میرزایی داد زد: «...عارف محمدوند و... خطا پشت محوطه جریمه استقلال» که صدا قطع و همهجا تاریک شد. برق رفت.
تو وادیهای کبریت بیار و روشنایی را روشن کن بودیم که متوجه شدم یکی دارد به شیشه پنجره، سنگ میزند. رفتم دیدم دو نفر از دوستانم، بابک و محمد، با دست اشاره میکنند: بیا پایین. با برادرم رفتیم پایین؛ بابک رادیو دو موج باتریخور آورده بود. گوش چسبانده بودیم به گزارش بازی که گزارشگر با هیجان فریاد کشید: «حالا در میانه زمین... یه شوت سرکش... (و سکوت طولانی)» آقا ما نمیبینیما! خب بگو کی زد؟ چی شد؟ صدای ما در سکوت و تاریکی شهرکمان پیچیده بود و با تمام حس شنوایی، تخیل و حس ششممان، نیمه اول را به آخر رسانده بودیم و بابک داشت در فاصله دو نیمه، با موجهای رادیو ور میرفت که سمند نیروی انتظامی زد کنار و دو مامور از آن پیاده شده و آمدند سمت ما. ما که روی لبه یکی از باغچهها نشسته بودیم، پاهایمان را جمع کردیم و سعی کردیم به وضوح نشان بدهیم که میخ رادیو هستیم. مامور ولی آمد بالای سرمان ایستاد و پرسید: «اینجا چی میخواید؟» چهار نفر با معدل سنی بیست سال بلند شدیم و ایستادیم و بابک رادیو را گرفت جلو. مامور گفت: «مزاحمت نوامیس گزارش شده.
حرف از دربی سرخابی تو آلمان شد، یاد این خاطره افتادم:
اسفند سال ۸۴ بود. دوشاخه تلفن را کشیده و به همراه برادر و مادرم منتظر آغاز بازی پرسپولیس استقلال بودیم. تپش قلب و استرسم آنقدر زیاد شده بود که مجبور شدم یک قرص ایندرال بیندازم بالا. داور خارجی (که اسمش یادم نیست) سوت شروع مسابقه را زد که یکدفعه صدای افاف بلند شد. اینجایش را نخوانده بودیم. همه عالم میدانستند ما در این روز نه مهمان دعوت میکنیم و نه به مهمانی میرویم. مادرم آیفون را جواب داد و بعدش به ما گفت: «پا شید، سد خانومه». سد خانوم؟! سد خانوم نداشتیم. دو سه دقیقهای طول کشید تا خانم همسایه با ناله از زانودرد و کمردرد و چیدرد و چیدرد پلههای چهار طبقه را طی کند و برسد به واحد ما و من و برادرم متوجه شدیم که یکی از همسایههاست که با مادرم سلام و علیکی دارند. بفرما بفرما و اینجا نَشین اونجا بشین و سد خانوم تلپی نشست روی کاناپه روبهروی تلویزیون. من و برادر یک نگاه به تلویزیون و یک گوش به مادر که: «اون پیش دستی رو بیار»، ««اون قندونو بیار» و سد خانوم که از گره اداری کار دخترش با مادرم حرف میزد که آن زمان هنوز بازنشسته نشده بود. در آشپزخانه داشتم قندان را پر میکردم که مزدک میرزایی داد زد: «...عارف محمدوند و... خطا پشت محوطه جریمه استقلال» که صدا قطع و همهجا تاریک شد. برق رفت.
تو وادیهای کبریت بیار و روشنایی را روشن کن بودیم که متوجه شدم یکی دارد به شیشه پنجره، سنگ میزند. رفتم دیدم دو نفر از دوستانم، بابک و محمد، با دست اشاره میکنند: بیا پایین. با برادرم رفتیم پایین؛ بابک رادیو دو موج باتریخور آورده بود. گوش چسبانده بودیم به گزارش بازی که گزارشگر با هیجان فریاد کشید: «حالا در میانه زمین... یه شوت سرکش... (و سکوت طولانی)» آقا ما نمیبینیما! خب بگو کی زد؟ چی شد؟ صدای ما در سکوت و تاریکی شهرکمان پیچیده بود و با تمام حس شنوایی، تخیل و حس ششممان، نیمه اول را به آخر رسانده بودیم و بابک داشت در فاصله دو نیمه، با موجهای رادیو ور میرفت که سمند نیروی انتظامی زد کنار و دو مامور از آن پیاده شده و آمدند سمت ما. ما که روی لبه یکی از باغچهها نشسته بودیم، پاهایمان را جمع کردیم و سعی کردیم به وضوح نشان بدهیم که میخ رادیو هستیم. مامور ولی آمد بالای سرمان ایستاد و پرسید: «اینجا چی میخواید؟» چهار نفر با معدل سنی بیست سال بلند شدیم و ایستادیم و بابک رادیو را گرفت جلو. مامور گفت: «مزاحمت نوامیس گزارش شده.
برید تو ماشین!» بچهها خواستند نه و نو و آخه و ماخه بیاورند که نمیدانم رادیو روی چه موجی بود که گوینده خانم گفت: «آنجا ببر مرا که شرابم نمیبرد!» بچهها با پای لرزان به سمت سمند حرکت میکردند ولی من تازه ایندرال به جانم نشسته بود و قلبم دقیقهای بیست بار میزد، خیلی خونسرد و راضی رفتم و سوار شدم. در کلانتری هم کلی عزت و احترام و آبمیوه بیار و چای بیار و بیا اینو بخور و بیا اونو بخور و خلاصه معلوم شد که ما را اشتباهی گرفتهاند.
زنگ زدیم منزل و پس از گذشت نیم ساعت، مادر و عمویم آمدند و عمو تا رسید به من، همچین قایم خوابوند زیر گوشم. افسر نگهبان آمد دستش را گرفت و گفت: «آقا سریال زیاد نگاه میکنیا! سوءتفاهم بوده الانم رفع شده. برشون دار ببر». عمو هم جوری نسبت به افسر تشکر و تعظیم و تکریم میکرد انگار به قاچاق اسلحه ما عفو خورده بود. القصه، در راهروی کلانتری یکدفعه هر چهار تای ما، متوجه حضور تلویزیون شدیم و با چشم و دهان باز به صفحه آن زل زدیم: «...و سوت پایان بازی و تساوی صفر صفر پرسپولیس و استقلال!»
پ
ارسال نظر