ناصر تقوایی، آلاحمد، گلستان و دیگران
در نیم قرن زندگی ادبی و هنری ناصر تقوایی (۱۹ تیر ۱۳۲۰)، حضور برخی نامها جلب توجه میکند: صفدر تقیزاده، ابراهیم گلستان و جلال آلاحمد سه نامی هستند که شاید بتوان گفت تاثیرگذارترین آدمها در زندگی ادبی و سینمایی او بودهاند.
روزنامه آرمان امروز : آنطور که خودش میگوید تنها شانسش در زندگي اين بوده كه با يك تولد ناخواسته، مثل يك آدم زيادي در كنار يك ملت كهنسال زندگي كرده است. هرچند امروز در آستانه هفتادوشش سالگی هنوز دارد در کنار این ملت کهنسال زندگی میکند، اما زندگی در سکوتی پانزده ساله برای مردی که نیمقرن از حضورش در هنر و ادبیات ایران (بهعنوان فیلمساز، مستندساز، فیلمنامهنویس، عکاس، داستاننویس و مدرس) میگذرد چندان آسان نبوده است؛ برای او که دوره سکوت را نیز تجربه کرده است: یکی در سالهای ۶۹ تا ۷۶، و دیگری هم از ۸۲ تا امروز.
اما در نیم قرن زندگی ادبی و هنری ناصر تقوایی (۱۹ تیر ۱۳۲۰)، حضور برخی نامها جلب توجه میکند: صفدر تقیزاده، ابراهیم گلستان و جلال آلاحمد سه نامی هستند که شاید بتوان گفت تاثیرگذارترین آدمها در زندگی ادبی و سینمایی او بودهاند. آنچه میخوانید برگزیده حرفهای ناصر تقوایی است درباره «تابستان همانسال» بهعنوان تنها مجموعه قصهاش که در سال ۱۳۴۸ از سوی نشر «لوح» منتشر شد، به همراه نگاه او به ابراهیم گلستان، جلال آلاحمد، و طرح «داستانسرایان» که نیمهکاره ماند.
تقوايي و ادبيات
كلا دوازده داستان كوتاه نوشتم. جلال آلاحمد خيلي كارهايم را دوست داشت. او معتقد بود كه من اولين داستانهاي «كارگري- صنعتي» را در ادبيات ايران نوشتهام. پيش از من هر چه نوشته شده بود درباره حرفههاي سنتي مثل ميرابباشي، بقالي و... اينها بود. اما داستانهاي من در محيطهاي صنعتي مثل شركت نفت و باراندازهاي جنوب اتفاق ميافتاد. من عاشق ادبيات بودم و هستم و برايش مقام بالاتري نسبت به سينما قائلم. اگر هم ادبيات را كنار گذاشتم و به سينما روي آوردم، علتهاي اجتماعي داشت؛ چون داستانهايم معمولا با سانسور روبهرو ميشدند. بهطوريكه وقتي مجموعهداستان «تابستان همان سال» را در سال 48 درآوردم، كه زندگي هشت كارگر اسكله بود، اين كتاب توقيف شد. در دهه هفتاد هم قصههايم را جمعوجور كردم و فرستادم براي چاپ اما كتاب چاپشده من در محاق مانده است...
من اگر حرفي ميزنم، محدود به خودم نميشود. شامل همه كساني است كه مثل من فكر ميكنند. زماني كه متوجه شدم از راه ادبيات آيندهاي ندارم و اگر قرار است با سليقه خودم بنويسم هميشه با مشكل مواجه خواهم بود، به سينما آمدم. اما در سينما هم مشكل دارم. چون هرگز دلم نميخواهد فيلم بد بسازم. علت كمكاريام اين است. دوستاني هستند كه بيشتر از من فيلم ساختهاند اما اگر آثارشان را بررسي كنيم، فكر نميكنم تعداد فيلمهاي خوبشان بيشتر از فيلمهاي من باشد. من فقط يك فيلمساز ديگر شبيه به خودم سراغ دارم او هم عباس كيارستمي است كه هيچوقت فيلم بد نساخته است.
بههرحال وقتي از ادبيات سرخورده شدم، سينما را انتخاب كردم. شانسي كه سر راه من قرار گرفت و اگر اين شانس نبود، من هم نبودم اين بود كه مواجه شدم با ابراهيم گلستان كه ميخواست «خشت و آينه» را بسازد. گلستان را از دوران كودكي ميشناختم. از دورهاي كه براي شركت نفت فيلم مستند ميساخت و اين فيلمها را در مدارس آن نواحي براي ما نشان ميدادند. در ادبيات هم هميشه به آثار او علاقهمند بودم. اصلا او مدل من در نوشتن بود. درعينحال آبادان به دليل جمعيت خارجي زيادي كه آنجا بودند، داراي چند سالن سينما بود كه همزمان با آمريكا و اروپا فيلم نشان ميداد. چون آنها نميخواستند مردمشان به دليل دوري از وطن از جريان فرهنگي خودشان منفك شوند.
تقوايي و ادبيات
كلا دوازده داستان كوتاه نوشتم. جلال آلاحمد خيلي كارهايم را دوست داشت. او معتقد بود كه من اولين داستانهاي «كارگري- صنعتي» را در ادبيات ايران نوشتهام. پيش از من هر چه نوشته شده بود درباره حرفههاي سنتي مثل ميرابباشي، بقالي و... اينها بود. اما داستانهاي من در محيطهاي صنعتي مثل شركت نفت و باراندازهاي جنوب اتفاق ميافتاد. من عاشق ادبيات بودم و هستم و برايش مقام بالاتري نسبت به سينما قائلم. اگر هم ادبيات را كنار گذاشتم و به سينما روي آوردم، علتهاي اجتماعي داشت؛ چون داستانهايم معمولا با سانسور روبهرو ميشدند. بهطوريكه وقتي مجموعهداستان «تابستان همان سال» را در سال 48 درآوردم، كه زندگي هشت كارگر اسكله بود، اين كتاب توقيف شد. در دهه هفتاد هم قصههايم را جمعوجور كردم و فرستادم براي چاپ اما كتاب چاپشده من در محاق مانده است...
من اگر حرفي ميزنم، محدود به خودم نميشود. شامل همه كساني است كه مثل من فكر ميكنند. زماني كه متوجه شدم از راه ادبيات آيندهاي ندارم و اگر قرار است با سليقه خودم بنويسم هميشه با مشكل مواجه خواهم بود، به سينما آمدم. اما در سينما هم مشكل دارم. چون هرگز دلم نميخواهد فيلم بد بسازم. علت كمكاريام اين است. دوستاني هستند كه بيشتر از من فيلم ساختهاند اما اگر آثارشان را بررسي كنيم، فكر نميكنم تعداد فيلمهاي خوبشان بيشتر از فيلمهاي من باشد. من فقط يك فيلمساز ديگر شبيه به خودم سراغ دارم او هم عباس كيارستمي است كه هيچوقت فيلم بد نساخته است.
بههرحال وقتي از ادبيات سرخورده شدم، سينما را انتخاب كردم. شانسي كه سر راه من قرار گرفت و اگر اين شانس نبود، من هم نبودم اين بود كه مواجه شدم با ابراهيم گلستان كه ميخواست «خشت و آينه» را بسازد. گلستان را از دوران كودكي ميشناختم. از دورهاي كه براي شركت نفت فيلم مستند ميساخت و اين فيلمها را در مدارس آن نواحي براي ما نشان ميدادند. در ادبيات هم هميشه به آثار او علاقهمند بودم. اصلا او مدل من در نوشتن بود. درعينحال آبادان به دليل جمعيت خارجي زيادي كه آنجا بودند، داراي چند سالن سينما بود كه همزمان با آمريكا و اروپا فيلم نشان ميداد. چون آنها نميخواستند مردمشان به دليل دوري از وطن از جريان فرهنگي خودشان منفك شوند.
من بيشترين فيلمهاي زندگيام را تا سن ۲۲ سالگي كه در آبادان بودم ديدهام. زبان انگليسي هم بلد نبودم، اما اينقدر فيلم زبان اصلي ديدم كه تقريبا هيچ فيلمي نبود كه آن را نفهمم. يعني تربيت تصويري پيدا كرده بودم. آن سالها، دوران طلايي فيلمسازي در آمريكا و اروپا بود. دوراني كه هرگز تكرار نشد. در آبادان شركت نفت سينماهايي داشت كه معروفترين و مهمترينش سينما تاج بود؛ سينمايي كه نظير نداشت.تمام فيلمهاي روز جهان به صورت همزمان در سينماهاي آبادان به ويژه همين سينما تاج به نمايش درميآمد. همه نوع فيلمي هم بود اما من وابسته به خانوادهاي شركت نفتي نبودم و درنتيجه ورودم به تمام اين سينماها ممنوع بود. بنابراين كارت اين سينما را جعل كردم. اين تنها موردي است كه من در زندگيام چيزي را جعل كردهام. طبق قوانين شركت نفت، هر يك از اعضای خانواده كارمندان اين شركت براي استفاده از امكانات رفاهي كارت داشتند.
من يك دوست همكلاسي داشتم كه اغلب با كلك، كارتهاي سفيد ميآورد و من با دقت تمام عكس بچهها را روي آن ميزدم. حتی مهر هم درست كرده بودم و تقريبا شده بودم سرگروه يك باند جعل كارت سينما تاج. شايد حدود صد كارت ساختم. مدتي پليس شركت نفت دنبال اين جعلكننده ميگشت و آخرش هم نفهميد كار چه كسي است. حيفم ميآمد كه اين فيلمها را از دست بدهيم. هفتهاي حداقل سه فيلم ميديدم. خب اينها هم جزو همان شانس به حساب ميآيند. يكي از هوشمنديهاي هر جوان علاقهمند به امور فرهنگي، استفاده از همين فرصتهايي است كه پيش ميآيد.
تقوايي و گلستان
ابراهیم گلستان آدم بسيار منظمي بود. و براي كارش محرميت قائل بود. هميشه داستانهايش را وقتي چاپ ميشد، ميخوانديم. غيرممكن بود پيش از چاپ قصهاش را براي كسي بخواند. در فيلمسازي هم اين خصلت را داشت. تمام گروه توليد «خشت و آينه» پنج نفر بودند. فروغ كه همكار گلستان بود، در طول ساختن اين فيلم مطلقا ارتباطي با گلستان نداشت و حتی به استوديو نيامد. من ميدانستم كه اگر از گلستان بخواهم اجازه بدهد در اين فيلم با او همكاري كنم، نخواهد پذيرفت. درنتيجه از دوستان ساعدي خواستم كه جلال آلاحمد را واسطه ارتباط من با فيلم قرار بدهند.
تقوايي و گلستان
ابراهیم گلستان آدم بسيار منظمي بود. و براي كارش محرميت قائل بود. هميشه داستانهايش را وقتي چاپ ميشد، ميخوانديم. غيرممكن بود پيش از چاپ قصهاش را براي كسي بخواند. در فيلمسازي هم اين خصلت را داشت. تمام گروه توليد «خشت و آينه» پنج نفر بودند. فروغ كه همكار گلستان بود، در طول ساختن اين فيلم مطلقا ارتباطي با گلستان نداشت و حتی به استوديو نيامد. من ميدانستم كه اگر از گلستان بخواهم اجازه بدهد در اين فيلم با او همكاري كنم، نخواهد پذيرفت. درنتيجه از دوستان ساعدي خواستم كه جلال آلاحمد را واسطه ارتباط من با فيلم قرار بدهند.
جلال وقتي شنيد كه من ميخواهم وارد اين كار شوم، گفت خوب فكرهايت را بكن من به خاطر تو حاضرم به گلستان تلفن كنم. چون آلاحمد با گلستان قهر بود. اگرچه براي هم احترام زيادي قائل بودند. گفت با گلستان دچار مشكل مالي خواهم شد. گفتم ميخواهم فيلمسازي را ياد بگيرم و مسائل مالي برايم مهم نيست. اگر چه وضع بدي هم داشتم. به گلستان تلفن كرد و او هم پذيرفت. چون نميتوانست به او نه بگويد هرچند در ظاهر دشمن يكديگر بودند.
اينها آدمهاي كوچكي نبودند. روزي كه گلستان با من قرار گذاشت كه بروم باهم صحبت كنيم، من در دانشكده حقوق قبول شده و ثبتنام هم كرده بودم. فكر ميكنم در آن زمينه هم داراي چنان استعدادي بودم كه ممكن بود وزير خارجه نشوم، ولي حتما تيرباران ميشدم. بالاخره رفتم پيش گلستان و براي اولينبار با او بهعنوان يك كارگردان و تهيهكننده روبهرو شدم نه استاد و دوست. بهعنوان شاهد، گلستان در آن جلسه از فروغ هم دعوت كرده بود. گلستان چون نميتوانست به آلاحمد نه بگويد و درعينحال نميخواست هيچ روشنفكر ديگري مخصوصا نويسنده، پايش به اين فيلم باز شود، سعي كرد سنگهاي بزرگ جلوي پاي من بيندازد.
اينها آدمهاي كوچكي نبودند. روزي كه گلستان با من قرار گذاشت كه بروم باهم صحبت كنيم، من در دانشكده حقوق قبول شده و ثبتنام هم كرده بودم. فكر ميكنم در آن زمينه هم داراي چنان استعدادي بودم كه ممكن بود وزير خارجه نشوم، ولي حتما تيرباران ميشدم. بالاخره رفتم پيش گلستان و براي اولينبار با او بهعنوان يك كارگردان و تهيهكننده روبهرو شدم نه استاد و دوست. بهعنوان شاهد، گلستان در آن جلسه از فروغ هم دعوت كرده بود. گلستان چون نميتوانست به آلاحمد نه بگويد و درعينحال نميخواست هيچ روشنفكر ديگري مخصوصا نويسنده، پايش به اين فيلم باز شود، سعي كرد سنگهاي بزرگ جلوي پاي من بيندازد.
از جمله اينكه خيال نكن اين فيلم مثل آن مستندهايي است كه براي شركت نفت ميسازم و كساني مثل نجف دريابندري و اخوانثالث هم آمدند و كار كردند. اين يك فيلم حرفهاي است كه دارم با سرمايه شخصي ميسازم و خيلي هم گران تمام ميشود و نميتوانم به تو حقوق زيادي بدهم. فروغ پرسيد چقدر ميتواني بدهي؟ گلستان گفت ماهي ۲۵۰ تومان. من يك لحظه پيش خودم چرتكه انداختم و ديدم كه اين مبلغ حتی هزينه رفتوآمد من را هم تامين نخواهد كرد. پرسيدم آيا ممكن است آدم بتواند با چنين مبلغي زندگي كند؟ گفت: نه، مطلقا نه. گفتم ولي من كار ميكنم. و از فردايش شروع به كار كردم.
تقوايي و آلآحمد
بعضي از آدمها، در مجالس حضور عجيبي دارند. وقتي وارد مجلس ميشوند و در نقطهاي مينشينند، آن نقطه ميشود صدر مجلس. جلال آلاحمد يكي از اين افراد بود. هر جا او مينشست، صدر مجلس بود. گلستان هم داراي چنين جايگاهي بود. به دليل تواناييهايي كه در وجود اين آدمها بود ما فقط نوشتن و فيلمسازي را از اينها ياد نگرفتيم. شخصيت هنري را هم از اينها آموختيم. نيما اين چيزها را در نوشتههايش خوب توضيح ميدهد. من روياي ديدن آلاحمد و امثال او را هميشه داشتم و حالا از نزديك با آنها آشنا شده بودم.
بههرحال من با گلستان شروع كردم به كار. تا آن روز حتي دوربين فيلمبرداري را از نزديك نديده بودم. شانس بزرگ من اين بود كه تمامي افراد اصلي فيلم به من امكان تجربه دادند. اگر صدابردار، فيلمبردار يا حتی برقكار فيلم احتياج به دستيار داشت، اين دستيار من بودم. بنابراين با همه زمينهها آشنا شدم. بارها گلستان بر سر من داد كشيد و شايد من را خيلي بياستعداد يافت، ولي من از فريادهاي او هم چيز ميآموختم. سينما را هيچوقت نميشود از فيلمديدن ياد گرفت. سينما را بايد از فيلمسازان برجسته آموخت.
تقوايي و آلآحمد
بعضي از آدمها، در مجالس حضور عجيبي دارند. وقتي وارد مجلس ميشوند و در نقطهاي مينشينند، آن نقطه ميشود صدر مجلس. جلال آلاحمد يكي از اين افراد بود. هر جا او مينشست، صدر مجلس بود. گلستان هم داراي چنين جايگاهي بود. به دليل تواناييهايي كه در وجود اين آدمها بود ما فقط نوشتن و فيلمسازي را از اينها ياد نگرفتيم. شخصيت هنري را هم از اينها آموختيم. نيما اين چيزها را در نوشتههايش خوب توضيح ميدهد. من روياي ديدن آلاحمد و امثال او را هميشه داشتم و حالا از نزديك با آنها آشنا شده بودم.
بههرحال من با گلستان شروع كردم به كار. تا آن روز حتي دوربين فيلمبرداري را از نزديك نديده بودم. شانس بزرگ من اين بود كه تمامي افراد اصلي فيلم به من امكان تجربه دادند. اگر صدابردار، فيلمبردار يا حتی برقكار فيلم احتياج به دستيار داشت، اين دستيار من بودم. بنابراين با همه زمينهها آشنا شدم. بارها گلستان بر سر من داد كشيد و شايد من را خيلي بياستعداد يافت، ولي من از فريادهاي او هم چيز ميآموختم. سينما را هيچوقت نميشود از فيلمديدن ياد گرفت. سينما را بايد از فيلمسازان برجسته آموخت.
تمام مقالههايي كه راجع به استيل كار اين و آن نوشته ميشود، اينها در فيلمي كه آنها ساختهاند، ارزش دارد. اگر شما بخواهيد در فيلم ديگري همين استيلها را به كار بگيريد، اشتباه كردهايد. به همين دليل ما امروز فيلمسازاني را ميبينيم كه هر فصل فيلمشان از جايي آمده است.
در كار با گلستان، تجربه بزرگتري به دست آوردم و آن مديريت يك تيم فيلمبرداري بود. مديريت درست و حسابشده. يك فيلم وقتي هم پاشيده ميشود كه مدير فيلم كه همان كارگردان است، نتواند درست مديريت كند و عوامل رواني گروهش را از ميان نبرد. گاهي كه يك فيلم به نظر خيلي كامل و مسنجم ميآيد، ترديد نداشته باشيد كه كارگردان بر گروهش تسلط كامل داشته است.
وقتي «خشت و آينه» تمام شد، مدتي دوباره به كار ادبيات پرداخته و سردبيري مجلهاي ادبي را بر عهده گرفتم به نام «هنر و ادبيات جنوب». خيلي از نويسندههای جنوبي ما، كارشان را از اين مجله شروع كردند. تا اينكه تلويزيون ملي ايران تاسيس شد و فرخ غفاري معاونت فرهنگي آن را بر عهده گرفت. پيش از اينكه تلويزيون حتی ساختماني مستقل داشته باشد، غفاري از گروهي جوان كه آنها را از طريق كانون فيلم ميشناخت، دعوت به كار كرد. امكانات تلويزيون خيلي محقر بود. دستگاههاي دست دوم از فرانسه خريداري شده بود.
موويلاها طوري بودند كه نوار تصوير و صدا عمودي بر آن سوار ميشدند و اگر غفلت ميكردي ميريختند. فيلمها هم ريورسال بودند و بايد كاملا احتياط ميكرديم كه خش برندارند. عباس گنجوي كه امروز جزو تدوينگران صاحبنام ماست، كارش را با من شروع كرد. او همه فيلمهاي من را تدوين كرده. او آمده بود كه در تلويزيون استخدام شود و بهعنوان كارآموز به من سپرده شد. درحاليكه من تا آن روز هنوز تجربه عملي نداشتم.
اولين فيلمهايم فيلمهايي گزارشي بود. تاكسيمتر، تلفن و چندتايي ديگر. قصدم فقط آشنايي با ابزار بود. تجربهاندوزي. در فيلم مستند همهچيز خلقالساعه است و اين خيلي كمك ميكند به اينكه آدم تدوين را ياد بگيرد. تا رسيديم به جايي كه امكانات تلويزيون بهتر شد و تجربه ما هم بيشتر. تصور نكنيد اين قضيه خيلي طولاني بود. من حدود سه سال كارمند تلويزيون بودم. با وجود این، اگر امروز بخواهيد سه فيلم مستند برتر سينماهاي ايران را انتخاب كنيد، بدون ترديد يكي از آنها «باد جن» من خواهد بود. اگر چهار فيلم مذهبي در ايران ساخته شده باشد، سه تايش را من ساختهام: اربعين، باد جن و مشهد اردهال. و البته فيلم چهارم، «يا ضامن آهو» ساخته پرويز كيمياوي است. ولي اين چهار فيلم از تلويزيون پخش نميشوند. نميدانم چرا. ما آنموقع هم براي ساختن اين فيلمها سختي كشيديم. آن حكومت هرگز موافق موضوعهاي مذهبي نبود.
تقوايي و طرح داستانسرایان
بعد از توفيق «داييجان ناپلئون» تلويزيون قراردادي با من بست كه يك استوديوي بزرگ براي من بسازد. بيست ميليون تومان برآورد شد. ده ميليونش را قرار شد به صورت وام بدهد و ده ميليون بقيه را هم به صورت امكانات فني و من در مدت پنج سال اين مبلغ را مسترد كنم. به اين شرط كه من سالي سيودو ساعت فيلم براي تلويزيون توليد كنم. اين ميتوانست به صورت سريال باشد يا به صورت فيلمهاي جداگانه، اين طرح خيلي عظيم بود و يكتنه از پس آن برنميآمدم. اين در شرايطي بود كه سينماي ايران در سالهای ۵۵ و ۵۶ دچار بحران بود.
يداله رويايي رئيس حسابداري تلويزيون بود. قرار بود بعد از پنج سال، تمامي وام و هزينه تلويزيون مسترد، و استوديو و امكانات بشود مال خودمان. ديدم اين كار به تنهايي از عهدهام ساخته نيست. رفتم سراغ كيميايي و مهرجويي و گفتم چنين قراردادي بستهام و بياييد باهم كار كنيم. حداقلش اين است خودمان صاحب جا و مكان مشخص ميشويم. هر سال يك نفر مديريت و دو نفر ديگر كار كنند. سال اول خودم مديريت ميكنم. رفتيم و شركتي تاسيس كرديم. مشاور حقوقي و كارشناس گرفتيم و بههرحال شروع كرديم. هر كس، آشنايي داشت آورد و شركت را در يك ساختمان تاسيس كرديم. دو طرح به تصويب رسيد: يكي سريال «شوهر آهوخانم» كه به گمانم يكي از بهترين رمانهاي فارسي و زيباترين تصويري است كه از زندگي اجتماعي ما ارائه شده و من هنوز هم ميل ساختنش را دارم. كتاب را از نويسنده خريديم كه بههرحال نشد.
طرح دوم كه به سختي هم تصويب شد، «داستانسرايان» نام داشت كه از صادق هدايت شروع و به محمود دولتآبادي ختم ميشد. از هر نويسنده يك داستان در كل دوازدهتا. كار مشكل، گزينش اين داستانها بود كه هم جنبه تصويري داشته باشند و هم حق مطلب ادا شود و دوازده نويسندهاي انتخاب شوند كه تاثيرگذار و مهم بودهاند. برخي از اين نويسندگان هم مساله سياسي داشتند و اين موضوع كار را سختتر كرد. من حاضر نبودم از تاريخ ادبيات ايران بدون بزرگ علوي يا جلال آلاحمد كه پايه اين سريال بودند ياد كنم. با اين دو مخالفت شد.
براي كارگرداني هر قسمت، يك كارگردان را انتخاب كرديم. كيميايي، مهرجويي، كيمياوي، هريتاش، شهيدثالث، ميرلوحي و تمامي بروبچههايي كه سرشان به تنشان ميارزيد. در بند زمان هم نبوديم. مثلا از بزرگ علوي «چشمهايش» را انتخاب كردم كه تصويب نشد و به همين دليل «گيلهمرد» را پيشنهاد كردم. از آلاحمد هم «مدير مدرسه» و «خارك در يتيم خليجفارس» را پيشنهاد كردم. اولي يك داستان است و دومي يك تكنگاري بسيار زيبا. قرار بود اين كتاب را كيمياوي بسازد.
دو سال عمرم را گذاشتم و به سرانجام نرسيد. آنوقت هميشه متهم هستم كه تنبلم و كار نميكنم. دو سال كم نيست، شب و روز كار ميكردم. جمعآوري بيوگرافي اين نويسندگان - چون همه زندگينامهها را قرار بود خودم بسازم- و تبديل تمام داستانها به سناريو، كه خورد به انقلاب و ادامه نيافت. مشكلي پيش آمد كه مشكل قبل بود. دوباره با عدهاي از اين نويسندگان مخالفت شد. در مورد بعضي از نويسندگان هم اگر خودشان مشكلي نداشتند، با قصهاش مخالفت شد. ناچار داستانهاي ديگري پيشنهاد كردم. يعني از هر نويسنده دو داستان. ولي در آن شرايط با توجه به حجم بالاي بودجه و مسائل سياسي اين طرح هم به جايي نرسيد. همان طرح باعث دردسر بزرگتري به نام «كوچك جنگلي» شد كه باز هم چند سال عمر من را تلف كرد.
اولين فيلمهايم فيلمهايي گزارشي بود. تاكسيمتر، تلفن و چندتايي ديگر. قصدم فقط آشنايي با ابزار بود. تجربهاندوزي. در فيلم مستند همهچيز خلقالساعه است و اين خيلي كمك ميكند به اينكه آدم تدوين را ياد بگيرد. تا رسيديم به جايي كه امكانات تلويزيون بهتر شد و تجربه ما هم بيشتر. تصور نكنيد اين قضيه خيلي طولاني بود. من حدود سه سال كارمند تلويزيون بودم. با وجود این، اگر امروز بخواهيد سه فيلم مستند برتر سينماهاي ايران را انتخاب كنيد، بدون ترديد يكي از آنها «باد جن» من خواهد بود. اگر چهار فيلم مذهبي در ايران ساخته شده باشد، سه تايش را من ساختهام: اربعين، باد جن و مشهد اردهال. و البته فيلم چهارم، «يا ضامن آهو» ساخته پرويز كيمياوي است. ولي اين چهار فيلم از تلويزيون پخش نميشوند. نميدانم چرا. ما آنموقع هم براي ساختن اين فيلمها سختي كشيديم. آن حكومت هرگز موافق موضوعهاي مذهبي نبود.
تقوايي و طرح داستانسرایان
بعد از توفيق «داييجان ناپلئون» تلويزيون قراردادي با من بست كه يك استوديوي بزرگ براي من بسازد. بيست ميليون تومان برآورد شد. ده ميليونش را قرار شد به صورت وام بدهد و ده ميليون بقيه را هم به صورت امكانات فني و من در مدت پنج سال اين مبلغ را مسترد كنم. به اين شرط كه من سالي سيودو ساعت فيلم براي تلويزيون توليد كنم. اين ميتوانست به صورت سريال باشد يا به صورت فيلمهاي جداگانه، اين طرح خيلي عظيم بود و يكتنه از پس آن برنميآمدم. اين در شرايطي بود كه سينماي ايران در سالهای ۵۵ و ۵۶ دچار بحران بود.
يداله رويايي رئيس حسابداري تلويزيون بود. قرار بود بعد از پنج سال، تمامي وام و هزينه تلويزيون مسترد، و استوديو و امكانات بشود مال خودمان. ديدم اين كار به تنهايي از عهدهام ساخته نيست. رفتم سراغ كيميايي و مهرجويي و گفتم چنين قراردادي بستهام و بياييد باهم كار كنيم. حداقلش اين است خودمان صاحب جا و مكان مشخص ميشويم. هر سال يك نفر مديريت و دو نفر ديگر كار كنند. سال اول خودم مديريت ميكنم. رفتيم و شركتي تاسيس كرديم. مشاور حقوقي و كارشناس گرفتيم و بههرحال شروع كرديم. هر كس، آشنايي داشت آورد و شركت را در يك ساختمان تاسيس كرديم. دو طرح به تصويب رسيد: يكي سريال «شوهر آهوخانم» كه به گمانم يكي از بهترين رمانهاي فارسي و زيباترين تصويري است كه از زندگي اجتماعي ما ارائه شده و من هنوز هم ميل ساختنش را دارم. كتاب را از نويسنده خريديم كه بههرحال نشد.
طرح دوم كه به سختي هم تصويب شد، «داستانسرايان» نام داشت كه از صادق هدايت شروع و به محمود دولتآبادي ختم ميشد. از هر نويسنده يك داستان در كل دوازدهتا. كار مشكل، گزينش اين داستانها بود كه هم جنبه تصويري داشته باشند و هم حق مطلب ادا شود و دوازده نويسندهاي انتخاب شوند كه تاثيرگذار و مهم بودهاند. برخي از اين نويسندگان هم مساله سياسي داشتند و اين موضوع كار را سختتر كرد. من حاضر نبودم از تاريخ ادبيات ايران بدون بزرگ علوي يا جلال آلاحمد كه پايه اين سريال بودند ياد كنم. با اين دو مخالفت شد.
براي كارگرداني هر قسمت، يك كارگردان را انتخاب كرديم. كيميايي، مهرجويي، كيمياوي، هريتاش، شهيدثالث، ميرلوحي و تمامي بروبچههايي كه سرشان به تنشان ميارزيد. در بند زمان هم نبوديم. مثلا از بزرگ علوي «چشمهايش» را انتخاب كردم كه تصويب نشد و به همين دليل «گيلهمرد» را پيشنهاد كردم. از آلاحمد هم «مدير مدرسه» و «خارك در يتيم خليجفارس» را پيشنهاد كردم. اولي يك داستان است و دومي يك تكنگاري بسيار زيبا. قرار بود اين كتاب را كيمياوي بسازد.
دو سال عمرم را گذاشتم و به سرانجام نرسيد. آنوقت هميشه متهم هستم كه تنبلم و كار نميكنم. دو سال كم نيست، شب و روز كار ميكردم. جمعآوري بيوگرافي اين نويسندگان - چون همه زندگينامهها را قرار بود خودم بسازم- و تبديل تمام داستانها به سناريو، كه خورد به انقلاب و ادامه نيافت. مشكلي پيش آمد كه مشكل قبل بود. دوباره با عدهاي از اين نويسندگان مخالفت شد. در مورد بعضي از نويسندگان هم اگر خودشان مشكلي نداشتند، با قصهاش مخالفت شد. ناچار داستانهاي ديگري پيشنهاد كردم. يعني از هر نويسنده دو داستان. ولي در آن شرايط با توجه به حجم بالاي بودجه و مسائل سياسي اين طرح هم به جايي نرسيد. همان طرح باعث دردسر بزرگتري به نام «كوچك جنگلي» شد كه باز هم چند سال عمر من را تلف كرد.
پ
نظر کاربران
خوب بود