طنز؛ نتایج یک مذاکره خانوادگی
گفتم پدر من! این اصلا کار درستی نیست به خدا! درسته که من ریاضی شدم هفت، درسته که هفته پیش مدیرمون زنگ زد و خواستت مدرسه که در مورد «انحرافات رفتاری» این دانشآموز بعد از مدرسه بهت گزارش بده، درسته که همسایه روبهرویی اومد در خونه و....
على مسعودىنيا در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
گفتم پدر من! این اصلا کار درستی نیست به خدا! درسته که من ریاضی شدم هفت، درسته که هفته پیش مدیرمون زنگ زد و خواستت مدرسه که در مورد «انحرافات رفتاری» این دانشآموز بعد از مدرسه بهت گزارش بده، درسته که همسایه روبهرویی اومد در خونه و از حضور مستمر من جلوی پنجره در حالت زلزده به خونهشون شکایت کرد، و درسته که من از جیبت یواشکی پول برداشتم و رفتم با رفقام ساندویچ خوردم، اما تمام اینها دلیلی نمیشه که هر کی میاد خونهمون، منرو اون وسط علم کنی و تمام این چیزا رو با جزییات واسش شرح بدی. خب من آب ميشم از خجالت. اصلا به مردم چه که من چیکار میکنم و چیکار نمیکنم؟ یه کم فکر عزت نفس من باش. من توی سن حساسی هستم.
پدر با اکراه سرش را از روی روزنامه پیش رویش بلند کرد و از بالای عینک نگاهی به من انداخت. گفتم:«باشه؟»، گفت: «نچ! آدم باش که وقتی یه نفر میاد آدم حرفی واسه گفتن داشته باشه. آدم باش که بشه از چار تا کار مثبتت تعریف کرد. آدم باش تا...» گفتم:«بابا! من اصلا حرفم چیز دیگهست. باشه. من آدم نیستم. ادب ندارم... شعور ندارم... شخصیت ندارم... ولی آیا واقعا لازمه که اینرو همه بدونن؟ لازمه کل فامیل بدونن؟ کل دوستان، آشنایان، همسایگان؟» پدر دوباره با اکراه سرش را از روی روزنامه بلند کرد و باز از بالای عینک نگاهی به من انداخت. اینبار طرز نگاهش با مقادیری ملایمت و ملاطفت همراه بود. گفت: «خب! میگی من چه کنم؟» گفتم: «هیچی... من سعی میکنم گامهای مثبتی در راه آدم شدن بردارم. شما هم دیگه منرو وسط جمع و جلوی این و اون ضایع نکن!» روزنامه را تا کرد و عینکش را برداشت و سری تکان داد و گفت: «باشه. اگه مشکلت اینه که من حاضرم باهات راه بیام. به شرطی که آدم شی». گفتم: «چشم.
گفتم پدر من! این اصلا کار درستی نیست به خدا! درسته که من ریاضی شدم هفت، درسته که هفته پیش مدیرمون زنگ زد و خواستت مدرسه که در مورد «انحرافات رفتاری» این دانشآموز بعد از مدرسه بهت گزارش بده، درسته که همسایه روبهرویی اومد در خونه و از حضور مستمر من جلوی پنجره در حالت زلزده به خونهشون شکایت کرد، و درسته که من از جیبت یواشکی پول برداشتم و رفتم با رفقام ساندویچ خوردم، اما تمام اینها دلیلی نمیشه که هر کی میاد خونهمون، منرو اون وسط علم کنی و تمام این چیزا رو با جزییات واسش شرح بدی. خب من آب ميشم از خجالت. اصلا به مردم چه که من چیکار میکنم و چیکار نمیکنم؟ یه کم فکر عزت نفس من باش. من توی سن حساسی هستم.
پدر با اکراه سرش را از روی روزنامه پیش رویش بلند کرد و از بالای عینک نگاهی به من انداخت. گفتم:«باشه؟»، گفت: «نچ! آدم باش که وقتی یه نفر میاد آدم حرفی واسه گفتن داشته باشه. آدم باش که بشه از چار تا کار مثبتت تعریف کرد. آدم باش تا...» گفتم:«بابا! من اصلا حرفم چیز دیگهست. باشه. من آدم نیستم. ادب ندارم... شعور ندارم... شخصیت ندارم... ولی آیا واقعا لازمه که اینرو همه بدونن؟ لازمه کل فامیل بدونن؟ کل دوستان، آشنایان، همسایگان؟» پدر دوباره با اکراه سرش را از روی روزنامه بلند کرد و باز از بالای عینک نگاهی به من انداخت. اینبار طرز نگاهش با مقادیری ملایمت و ملاطفت همراه بود. گفت: «خب! میگی من چه کنم؟» گفتم: «هیچی... من سعی میکنم گامهای مثبتی در راه آدم شدن بردارم. شما هم دیگه منرو وسط جمع و جلوی این و اون ضایع نکن!» روزنامه را تا کرد و عینکش را برداشت و سری تکان داد و گفت: «باشه. اگه مشکلت اینه که من حاضرم باهات راه بیام. به شرطی که آدم شی». گفتم: «چشم.
حالا یه روزه که آدم نمیشم ولی سعیم رو میکنم». در همین لحظه زنگ به صدا درآمد. مادرم آیفون را برداشت و گفت بفرمایید. بعد سریع آمد و خرتو پرتها را از روی میز سالن جمع کرد و گفت: «دکتر صادقی اومده!» دکتر صادقی فوق تخصص قلب داشت و از دوستان قدیمی پدر بود. از آن جنتلمنهای مادرزاد. آمد بالا و بعد از چاق سلامتی و چه حال و چه خبرهای متداول دستی به شانه من زد و گفت: «چطوری جوان؟» آمدم جواب بدهم که پدرم پرید وسط و گفت: «دکتر جان! این پسر ما میگه توی جمع نگو که من ریاضی تجدید شدم و بعد از مدرسه میرم ولگردی و همسایهها از من شاکی هستند بابت برخی مسائل و پول از جیب بابام میدزدم و این چیزا... منم بهش قول دادم دیگه توی جمع اینا رو مطرح نکنم. ولی خب. شما که از خودمونی. به نظرت چه کنیم که این آدم بشه؟»
پ
نظر کاربران
عالی
بامزه بود