سکته ساواک
پاییز ۱۳۵۲، کاخ سلطنتی؛ اوریانا فلاچی خبرنگار مشهور ایتالیایی رو به روی شاه ایران نشسته و سوالاتش را می پرسد. هنوز از صحبت های محمدرضا پهلوی درباره ماموریتش و خواب نما شدنش و نظر کرده بودنش گیج است.
شاه ایران جواب می دهد: «تصور می کنم احترام زیادی برایم قائل هستند. درواقع با من چنین رفتاری ندارند. زمانی که از آمریکا برگشتم، توی یک ماشین روباز تمام طول شهر، از فرودگاه تا قصر، حداقل نیم میلیون نفر دیوانه وار برایم کف می زدند. هورا می کشیدند و شعارهای میهنی می دادند و اصلا در سکوتی که شما می گویید نبودند. از زمانی که من پادشاه شدم و مردم پنج کیلومتر اتومبیل مرا روی دست بردند تاکنون هیچ چیزی در ایران عوض نشده است. از این مساله که همه مخالف من هستند چه منظوری داشتید؟» حالا نوبت فالاچی بود که پاسخ دهد: «عالیجناب، منظور همان بود که گفتم، در تهران آن چنان مردم از شما می ترسند که حتی جرات بیان نامتان را هم ندارند... منظور من این است که خیلی ها عالیجناب را یک دیکتاتور می دانند.»
محمدرضا می گوید: «این را لوموند می نویسند و چه ارزشی برای من دارد؟ من برای ملتم کار می کنم، نه برای لوموند.» خبرنگار می پرسد: «یعنی انکار می کنید که شاه مستبدی هستید؟» و می شنود: «نه، از بعضی جهات شاه مستبدی هستم. برای رفرم ها نمی شود مستبد نبود... باور کنید در کشوری که سه چهارم مردم آن بی سواد هستند باید از طریق زور و استبداد رفرم ها را انجام داد وگرنه هرگز پیشرفتی نخواهد کرد... دستور داده بودم ارتش به سوی کسانی که مخالف تقسیم راضی بودند تیراندازی کند. بنابراین در ایران دموکراسی نیست؟» فالاچی پرسید: «هست عالیجناب؟» و پهلوی دوم گفت: «بله از بعضی جهات در ایران دموکراسی وجود دارد. حتی بیشتر از کشورهای اروپایی شما...»
فالچی عقب نشینی نکرد: «عالیجناب، شاید منظورم را خوب بیان نکردم. منظورم آن نوع دموکراسی است که ما در غرب داریم. یعنی رژیمی که به هر کس اجازه می دهد هر طور می خواهد فکر کند و بر پایه پارلمان استوار است که احزاب کوچک نیز می توانند نمایند داشته باشند.» شاه گفت: «برای خودتان! من آن دموکراسی را نمی خواهم. چون نمی دانم با چنین دموکراسی باید چه کار کرد.
همه اش را به شما می بخشم. می توانید آن را نگه دارید. بعد از چند سال متوجه خواهید شد که چنان دموکراسی زیبایی، شما را به کجا می برد.» خبرنگار جواب داد: «شاید کمی شلوغ است، اما به بشر و به آزادی فکرش احترام می گذارد.» شاه نیز جواب داد: «آزادی افکار، دموکراسی، با کودکان پنج ساله ای که اعتصاب می کنند و در خیابان ها به راه می افتند... این دموکراسی و آزادی است؟» فالاچی سرش را به نشانه پاسخ مثبت تکان داد و شاه ایران سخنانش را پی گرفت: «برای من نیست...»
این اعتماد به نفس عجیب و نخوت احمقانه، البته دلیل داشت؛ گزارش های دفتر مخصوص و گزارش های ساواک که نشان می داد چشم های تیزبین امنیتی ها هر حرکتی را تحت نظر دارد، مخالفان عمده قلع و قمع شده اند. رابطه با غرب در بهترین وضعیت است. قیمت نفت هر روز بالاتر می رود و... محمدرضا پهلوی باورش شده بود که در قله محبوبیت است، شاهی کاردان و دلسوز که می خواهد ملتش را در سلک جهان اول در بیاورد و جز «عده ای مرتجع و کهنه پرست»، چه کسی می تواند مخالف این رهبری داهیانه باشد؟
حالا درست ۲۰ سال از کودتان تابستان ۳۲ می گذشت و ۱۰ سال از سرکوب بهار ۴۲. اگر بار اول فرستاده ویژه آمریکایی و اصرارهای خواهر همزادش سبب شد بر تردیدهایش فائق آید و بار دوم، نوکر خانه زادش اسدالله علم مجابش کرد که شدت عمل داشته باشد و پای تصمیمش بایستد. این روزها دیگر احتیاجی به زمزمه های مداوم زیر گوشش نداشت. گزارش های نعمت الله نصیری و گزارش های حسنی فردوست و گپ و گفت های هر روزه اش با علم، خیالش را به کل راحت کرده بود.
محمدرضا با فالاچی گفت و گو می کرد. اما هم زمان، گزارش های شیرین سازمان اطلاعات و امنیت در ده سال گذشته را هم از ذهن می گذارند:
• گزارش رایزنی مقامات ساواک با مسئولان ترکیه و موافقت ترک ها با تبعید آیت الله خمینی به این کشور
• گزارش ساواک از شناسایی و دستگیری و بازجویی عاملان ترور حسنعلی منصور و گزارش دادگستری از محاکمه و اعدام کسانی که تحت عنوان «هیات های موتلفه اسلامی» اقدامات ضدحکومتی می کردند.
• گزارش های متعدد اداره کل امنیت داخلی که اطمینان می داد ترورش در بهار ۴۴، توطئه آمریکایی ها و انگلیسی ها نبوده است.
• گزارش سری نفوذ در حزب توده.
• گزارش تعقیب و دستگیری اعضای حزب مسلح ملل اسلامی.
• دستگیری و حبس اعضای بلندپایه نهضت آزادی ایران.
• ترور سپهبد بختیار در عراق و بی شمار گزارش دیگر.
حافظه شاه خیلی قوی نبود. اما واقعه سیاهکل را خوب به یاد داشت. نام هایی چون آیت الله سعیدی، جزنی و پویان یا مهدی و احمد و رضا رضایی برایش تصویر گنگ اقتدار را تداعی می کرد و تازگی گزارشی خوانده بود درباره گلسرخی نامی که عضو یک گروه مارکسیست- لنینیست بوده است. گروهی که قصد داشته ولیعهد و شهبانو و بدزدند و آنان را با زندانیان سیاسی معاوضه کنند.
فالاچی و محمدرضا شاه
5 پاییز بعد، اوضاع قمر در عقرب بود و هیچ دری به روی شاهنشاه باز نمی شد؛ پاییز 57 با خبر خوش محاصره منزل آیت الله خمینی در نجف توسط نیروهای امنیتی عراق آغاز شد، اما روز به شب نرسیده، خبر اعتصاب در پالایشگاه آبادان، کام پهلوی را تلخ کرد. تعطیلی دانشگاه ها و مدارس و برگزاری چهلم پرشکوه شهدای هفدهم شهریور در سراسر کشور، شاه را به این نتیجه رساند که شریف امامی را برکنار و یک نظامی را جانشین او کند.
ازهاری فرمان نخست وزیری گرفت و شاه، همو که دموکراسی را به خبرنگار ایتالیایی بخشیده بود و بعدتر گفته بود هرکس نمی خواهد عضو حزب رستاخیر شود گذرنامه اش را بگیرد و کشور را ترک کند، همان روز، رو به روی دوربین تلویزیون ملی نشست. شکسته و بغض آلود و لرزان گفت: «من حافظ سلطنت مشروطه- که موهبتی است الهی که از طرف ملت به پادشاه تفویض شده است- هستم و آنچه را که شما برای به دست آوردنش قربانی داده اید؛ تضمین می کنم که حکومت ایران در آینده براساس قانون اساسی، عدالت اجتماعی و اراده ملی و به دور از استبداد و ظلم و فساد خواهد بود...»
در این 5 سال، آوار اتفاقات، خواب «دروازه تمدن بزرگ» را آشفته کرده بود؛ دلارهای نفتی به جای آن که اقتصاد ایران را به پیش براند، سنگی بر پایش شده و تورم و بیکاری آفریده بود. حزب رستاخیر به نمایشی مضحک از رقابت های ناسالم برای تقرب به دربار بدل شده و پیروزی یک دموکرات در انتخابات ریاست جمهوری ایالات متحده، تمرکز شاه را بر هم زده بود. اصلاحات بر ضد خودش عمل می کرد و امتیاز بیشتر، مخالفان را به سماجت بیشتر ترغیب. آن چه در پاییز 57 رخ می داد، یک معنا بیشتر نداشت؛ ساواک سکته کرده بود و نمی توانست وظیفه ذاتی اش، حفظ امنیت نظام مستقر را درست انجام دهد. آن مغز بیمار، فقط یک سیستم ایمنی ضعیف می خواست تا مرگ را در آغوش بکشد. پاییز 57، نشانه های احتضار هویدا بود و دستگیری هویدا هم نتوانست آن را به تاخیر بیندازد.
ساواک سکته کرده بود، اما هیچ کس این را باور نمی کرد، نه معمارانش که جزیره ثبات می دانستند ایران را. نه روسایش که فکر می کردند در اوج اقتدارند و نه شاه، که فکر می کردند در قله محبوبیت است. ساواک سکته کرد و رژیم پاشید. حالا می توان آن جسد را تشریح کرد و دید تصلب شرایین چه بر سر دستگاه امنیتی و بعد کل حکومت پهلوی آورد.
توهم
شاید مهم ترین دلیل فلج شدن ساواک را بتوان توهم های روزافزون محمدرضا دانست. شاه از ابتدای دهه 50 واقعا باور کرده بود که رهبری منحصر به فرد، نه در خاورمیانه، که در کل جهان است. اعلیحضرت برای آلمان و فرانسه و انگلیس و آمریکا نسخه های شفابخش می نوشت و به دست وزیر دربار می داد تا برای سفرا روخوانی کند. روی دیگر سکه این توهم، محبوبیت و ستایش اتباع ایران بود. گفته بود با سرنیزه اصلاحات می کند و مردم که دیدند صلاح شان چه بوده، همراهش می شوند و دعاگویش خواهند بود. و «لیدر»ی اش را ارج می نهند. این خیال خوش، کم کم به باوری عمیق و غیرقابل تشکیک برای او بدل شد تا آن جا که حتی تذکرهای اخته شده گاه و بی گاه اسدالله علم را هم خوش نمی داشت، چه رسد به گزارش های تلخ سازمان امنیت را.
علینقی عالیخانی، که اتفاقا راه دولتمردی اش را از ساواک آغاز کرده و تا وزارت اقتصاد و ریاست دانشگاه تهران هم پیش رفته بود، روایتی دارد از اصرار شاه به حفظ آن تصویر خیالی خوش، «... همان روزهایی که داشت شلوغ می شد، یک بار سپهبد مقدم را دیدم و برای من تعریف کرد که یک دفعه قسمت امنیتی ساواک مقدار زیادی گزارشی دریافت کرده بودند، دیده بودند وضع خیلی خراب است. بعد به هر قیمت شده بود، این ها را جمع کرده بودند و به مقدم گفته بودند وضع خیلی خراب است و یک گزارشی مفصلی تهیه کرده بودند. مقدم هم گفته بود که من نمی توانم این را به اطلاع [نعمت الله] نصیری، که آن موقع رئیس ساواک بود، برسانم ولی فشار آورده بودند.
آخرش قبول می کند و گزارش را می برد پهلوی نصیری. نصیری هم گزارش را می خواند وحشت زده می شود، ولی جرات نمی کرده به شاه چیزی بگوید. خلاصه با اصرار و ابرام مقدم قبول می کند که برود این را به شاه بدهد. می رود گزارش را می دهد به شاه. شاه هم شروع می کند به خواندن و بعد، یک مرتبه می گوید: این مزخرفات را چه کسانی نوشته اند؟ نصیری می گوید این مطالعاتی است که در قسمت امنیتی ما انجام داده اند.
شاه گفته بود: این ها از ترقیات مملکت، اطلاعی ندارند؟ نمی دانند در کشور دارد چه اتفاقاتی می افتد؟ الان بروید ببینید ما در پتروشیمی چقدر پیشرفت کرده ایم. در ذوب آهن داریم چه کار می کنیم، چقدر سدهای بزرگ ساخته ایم. این ها را پس نمی دانند که این چیزها را نوشته اند. بروید این ها را با ترقیات ایران آشنا کنید. این هم می گوید چشم قربان. به عنوان یک نظامی بر می گردد، می آید به مقدم می گوید اعلی حضرت فرمودند شما هیچ کدام تان با تغییرات ایران آشنایی ندارید. از همین حالا یک برنامه بگذارید. یک روز در هفته صبح یا بعدازظهر، نمی دانم چند ساعت وقت بگذارید برای این که فیلم ترقیات ایران را نشان بدهند.» (اقتصاد و امنیت، ۵۷۷) تقریبا مشابه همین حرفه ها را پس از رویت گزارش اداره امنیت داخلی خطاب به رئیس ساواک زده بود؛ شاه حتی نمی خواست به چشمان خود اعتماد کند.
ترس
بزرگ ترین فوبیای زندگی محمدرضا، تکرار سرنوشت پدر بود، می ترسید قدرتی خارجی، تصمیم بگیرد که او دیگر شاه نباشد و دیگر شاه نباشد. چنین بود که در همه ۳۵ سال پس از کودتا، مشت آهنینش برای اهالی ایران بود و لبخندهای دلبری اش برای دولتمردان جهان اول. تجربه بهار ۴۲، بر ترس هایش از دموکرات های آمریکا می افزود و چنین بود که در بهار و تابستان و نیمی از پاییز ۵۵، به دقت کمپین های دو حزب بزرگ آمریکا را رصد می کرد. کمک های گشاده دستانه اش به ستاد جرالد فورد، افاقه نکرد و جیمی کارتر به کاخ سفید رفت.
از این جا را به روایت پرویز ثابتی بخوانید که مرد شماره ۲ ساواک و مدیر امنیت داخلی بود: «پس از انتخاب کارتر به ریاست جمهوری آمریکا در ۴ نوامبر ۱۹۷۶، شاه تلگراف تبریکی برای او فرستاد، ولی کارتر به موقع به تلگراف پاسخ نداد. من دوباره گزارش تهیه کردم که مخالفین دارند هر روز امیدوارتر می شوند و ما باید پیش بینی همه حوادث اجتماعی را به عمل آورده و عوامل و عناصر مرتبط به آمریکایی ها اعم از نظامی و غیرنظامی را تحت مراقبت قرار دهیم. شاه ابتدا گفته بود این ترس و سوءظن غیرمنطقی و بی پایه و اساس است و آن ها دیوانه نیستند به عملی علیه رژیم دست بزنند، ولی بعد از یک هفته دستور داد شناسایی و مراقبت از عوامل آمریکا را انجام دهید... شاه بر سر دوراهی قرار گرفته بود.
یک راه آن بود که در مقابل فشار کارتر ایستادگی کند و با آمریکا درگیر شود. راه دیگر این بود که با سیاست آن ها همراه شده و مانند زمان کندی با خریدن وقت، راهی برای برون رفت از بن بست پیدا کند... شاه اولین قدم برای عقب نشینی و تسلیم شدن به خواسته آمریکایی ها را پس از ملاقات با مارتین انالز، رئیس سازمان عفو بین الملل با دعوت از صلیب سرخ جهانی برای بازرسی از زندان ها برداشت.»
ثابتی توضیحاتی درباره تلاش ساواک برای دست به سر کردن ناظران بین المللی و مخالفت شاه با آن می دهد و می گوید: «با حضور بازرسان صلیب سرخ در زندان، کار تحقیق و بازجویی از زندان ها تقریبا تعطیل و زندانیان که به تازگی دستگیر می شدند، احساس مصونیت کرده و حتی در برابر ارائه مدرک مستند، جواب بازجویان را نمی دادند و با مراجعه به بازرسان صلیب سرخ، از نحوه رفتار مامورین با خود شکایت می کردند. شاه در فرار به جلو باز هم پیش رفت و گفت از این پس، ساواک در دستگیری و تعقیب کسانی که در تظاهرات و اجتماعات ضدامنیتی، در دانشگاه ها و خیابان ها شرکت می کنند، دخالت نکرده و این گونه افراد به وسیله شهربانی، دستگیر و پرونده آن ها به دادگستری احاله شود...» این همه نه برای هواداری از مردم و نگرانی از سرنوشت جوانان، که برای اطمینان خاطر دادن به رئیس یک دولت در آن سر جهان بود که شعارهای بلند حقوق بشری می داد.
تهدید
فقط توهم و ترس شاه نبود که ساواک را از خاصیت انداخت، بیماری های دیگری هم دستگاه اطلاعاتی و امنیتی کشور را تهدید می کرد که عاقبت سازمان را به سکته انداخت.
۱- گسست اعتقادی
بخش بزرگی از نیروهای عملیاتی ساواک را جوانان نخبه ای تشکیل می دادند که از خانواده های متوسط شهری عمدتا سنتی به بروکراسی دولتی راه یافته بودند. تعداد زیادی از این مستخدمین، اعتقادات مذهبی داشتند و خدمت در دستگاه ساواک را به مثابه موثرترین اقدام برای مقابله با جریانات مارکسیستی و کمونیستی می دانستند. اسناد موجود از نحوه مواجهه مامورین ساواک با روحانیون معترض یا کانون های مذهبی مانند حسینیه ارشاد، نشان می دهد حداقل در سطح کارمندان دو پایه. احترام و علاقه به مذهب وجود داشته است. اینان تا مدتی هم با تز «مارکسیست های اسلامی» همراه شدند، اما از اواخر سال ۵۶، دیگر برایشان مسجل شد که نهضتی عمیقا مذهبی در ایران به راه افتاده و آن ترس پشتیبانی روس ها از اعتراضات موهوم بوده است. این نیروها در چند ماه سرنوشت ساز منتهی به بهمن ۵۷، عملا از خدمت به ساواک استنکاف ورزیدند.
۲- گسست انگیزشی
در سطحی بالاتر، برخورداری از مواهب رانت های نفتی، مورد انتظار به مدیران میانی ساواک بود. آن ها می دیدند مدیران درجه اول و دوم سازمان امنیت، پیشرفتی صعودی در بهره مندی های اقتصادی دارند و هر روز بر ثروت شان می افزایند. نعمت الله نصیری در مدت تصدی ساواک، به یک ملاک بزرگ بدل شده بود و... این بر عطش و اشتهای مدیران امنیتی می افزود و هر چه سطح توقع افزایش می یافت، انگیزه خدمت موثر کم می شد و وقتی تندباد انقلاب وزیدن گرفت، مهم ترین وظیفه، حفظ داشته ها و دور شدن از دیده ها بود.
غیر از حسدهای اداری و رشک های اقتصادی معمول در نظام اداری ایران، فضای باز جمشید آموزگار هم به ناامید کردن عموم خدمت گزاران رژیم و به ویژه امنیتی ها منجر شد. در دوره یک ساله آموزگار چنان از سیاست های فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی دولت پیشین انتقاد می شد که گویی آن دولت، خود به خود در حاکمیت سبز شده است. مدیران میانی دستگاه امنیتی می دیدند که وزیر مهم دولت پیشین، حالا سردمدار نقد همان دولت است و نتیجه می گرفتند که این هیاهو، به قیمت چند قربانی تمام خواهد شد. نمی خواستند قربانی باشند و بی عملی را در دستور کار قرار دادند.
۳- بن بست سیاست ترس
تا سال ۵۵، ساواک بیش از آن که سازمانی مقتدر باشد، دستگاهی مخوف بود که همه جا را می دید و حتی زمزمه ها را می شنید، در مدرسه و دانشگاه، کارگاه و کارخانه، اتوبوس و تاکسی، شهر و روستا، بقالی و قصابی و نانوایی مامور داشت و هر تحرکی را زیر نظر می گرفت. رئیس خودش را در کشوری دیگر ترور کرده بود و هر اعتراضی را در نطفه خفه می کرد. در مواجهه با چنین سازمان مسلطی، عده ای معدود اما موثر به راه «یا مرگ یا پیروزی» رفتند که هیبت ساواک را شکست. عده بیشتری منتظر ماندند تا روزی که کسی فریاد زد «پادشاه لخت است»؛ به خیابان آمدند و شعار دادند و شیشه شکستند و هیچ اتفاق نیفتاد. خبر دهان به دهان چرخید و ترس همه ریخت. از جایی به بعد هم دیگر مرگ نبود. شهادت بود که افتخار محسوب می شد و این در هیچ جای محاسبات ساواک نمی گنجید.
در هیچ کدام از جزوات آموزشی و کلاس های ویژه و دوره های اعزام به خارج نگفته بودند که ترس هم مرزی دارد و پس از آن مرز، دیگر بازدارنده نیست. مدیران ساواک فراموش کرده بودند که بالاتر از گرفتن جان، مجازاتی نیست و پیام عادی شدن اعدام، پیش رفتن معترضان تا یک قدم پیش از شهادت است.
۴- بیگانگی
ساواک در چند سال آخر حیاتش، یک سازمان امنیتی نبود و بیشتر به شعبه ای از پلیس مخفی شباهت داشت. دستگاه امنیتی با علت ها برخورد می کند و پلیس، چه مخفی و چه علنی، با معلول ها. ساواک هیچ شناختی از مطالبات طبقه متوسط شهری نداشت. همان طور که شبکه روابط اجتماعی، جذابیت های مذهب، قابلیت های روحانیون و تاثیر شایعات و شگردهای اقناع را نمی شناخت، سازمان اطلاعات و امنیت همه توش و توانش را صرف مبارزه با مخالفین مسلح می کرد اما از کارکردهای سلاح اعتقاد اطلاعی نداشت و بنابراین نمی توانست تحولات پرشتاب جامعه ایران را درست تجربه کند و عناصر را یک به یک تحلیل. تا انتهای تابستان ۵۷، هنوز عده زیادی از ماموران سازمان امنیت در جست و جوی عامل خارجی محرک معترضین، آن هم فقط از مرزها شمالی، بودند.
۵- سردرگمی
سکته ساواک، تجربه مبارکی است برای جمهوری اسلامی و دستگاه ایمنی اش. درس آن تجربه، این که یگانه راه ایمن سازی یک نظام، قوه قهریه نیست؛ سرمایه اجتماعی، قدرت اقناع، درک تحولات، همه شئون حیات یک ملت، همبستگی و هم دلی و... عناصر مهم امنیت پایدار هستند.
ارسال نظر