سفرنامه/ قسمت سوم
سفر به سرزمین سیاه
براي رفتن به مومباسا اتوبوس شب رو ميگيريم. مومباسا شهري است در جنوب شرقي كنيا و در كناره غربي اقيانوس هند. اگر يكي، دوراه خاكي نسبتا كوچك نبود، مومباسا را ميشد بهراحتي يك جزيره خواند.
«كنيا» جايي عجيب و غريب است؛ جايي در شرق آفريقا و بهشدت آفريقايي. ۳۷ميليون نفر جمعيت دارد كه بيشتر آنها مسيحي هستند. ميشود هيجانانگيزترين سفر زندگي را به كنيا داشت و حسابي لذت برد. اين سفر در روزهاي پاياني فروردين ماه امسال انجام شد و تجربه بينظيري بود. بخش اول و دوم اين سفرنامه را در شمارههاي پيش خوانديد، اينك بقيه ماجرا...
ساعت تقريبا 6 صبح است كه به ورودي پارك ميرسيم. با ون روبازي كه حسابي هيجانانگيز بهنظر ميرسد، غر ميزنم سر اميرعلي كه پس حيوانهايتان كجا هستند؟ اميرعلي ميگويد: «مگر من رئيس حيوانها هستم... به من چه!»
داريم يكي به دو ميكنيم كه ريچارد ترمز ميكند و ميگويد: «دعوا نكنيد... اونجان!» و نخستين گله آهوها را نشانمان ميدهد. خداي بزرگ! مگر ميشود... تا به حال چنين صحنهاي نديدهام. 40-30 آهوي زيبا، با خطهايي زير شكمشان، ميچرخند و ميدوند... همه شعرهاي ادبيات فارسي كه درباره آهو بودهاند را در ذهنم مرور ميكنم. پس آن شاعران ميدانستهاند آهو چطور جانوري است كه اينقدر خوب آن را توصيف كردهاند. زيرلب ترانهاي را زمزمه ميكنم:
«تو اي آهو، كه به هرسو روي از برم گريزان...»
اميرعلي ميگويد:« چيه... خوشحال شدي...» ترانه را برايش ترجمه ميكنم. سري تكان ميدهد اما مطمئن هستم كه شاعرانگي ترانه را نفهميده است، بختمان باز ميشود و حيوانها يكي يكي به ميدان ميآيند. بوفالويي كه پرندهها روي پشتش نشستهاند و دارند تميزش ميكنند، گورخرهايي كه معلوم نيست حيوانات سياهي هستند با خطهاي سفيد يا حيوانات سفيد با خطهاي سياه؟... كرگدنهاي غولآسا... گلههاي زرافه... اما هيچكدام از اين حيوانها به زيبايي 2 قلاده شيري نيستند كه آرام و پرابهت در فاصله چندمتري ما دراز كشيدهاند و معلوم نيست در ذهنشان چه ميگذرد؟ آيا ميخواهند در يك حركت ناگهاني به سوي ما هجوم بياورند؟ چنين بهنظر نميرسد اما ريچارد ميگويد اگر چنان هم كنند، عجيب نيست. بودن در ماشين ريچارد برايم يك حاشيه امنيت ايجاد ميكند. هرجا خطري احساس شود، ميشود گاز داد و فرار كرد اما درنهايت به نقطهاي ميرسيم كه جنگل، انبوه ميشود و راه، ديگر ماشين رو نيست. بايد پياده شويم و پياده برويم. يك نگهبان مسلح آنجاست كه حاضر ميشود در مقابل دريافت مبلغي كه ابتدا تعيين نميكنيم چقدر، همراه ما به جنگل بيايد و گردشي يك ساعته داشته باشيم.
از اينجا به بعد را ديگر نميتوانم بنويسم، يعني درواقع واژههايي پيدا نميكنم كه بتواند احساسم را در آن صبح عجيب بيان كند. نميتوانم آن همه صداي پرنده را كه براي بار اول در زندگي ميشنيدم را براي كسي توضيح دهم، همينطور لانههاي پرندگان را... لاكپشتها و سنجاقكهاي خالخالي را... سوسمارهايي كه چنان آرامند كه آدم فكر نميكند ممكن است خودش طعمه بعدي، آنها باشد... گلها... برگها... خدايا! اينجا كجاست ديگر؟
مرد محافظ انگار چشمهايش مسلح است! چيزهايي را نشانم ميدهد كه عمرا ممكن نيست خودم ببينم. او ميداند كه لانه طوطيها روي كدام يك از درختهاي جنگل است. او ميداند كه كجاي درياچه را با انگشت نشانم دهد كه بتوانم چشمهاي يك سوسمار را ببينم... او ميداند كه چه ردي را بايد بگيريم تا در نهايت به 2 زرافه عاشق برسيم . گردش با مرد محافظ تمام ميشود. از ريچارد ميپرسم كه چقدر بايد به او بدهم؟ ميگويد: «صد شيلينگ» با تعجب ميپرسيم: «صد شيلينگ؟» صد شيلينگ به پول ما ميشود كمي بيشتر از هزار تومان. اگر قبل از همراه شدن با او ميدانستم كه او در مقابل اين مبلغ قرار است محافظ جان من باشد، حاضر به همراهي نميشدم. چون هنوز هم باور نميكنم كسي در مقابل هزار تومان حاضر به حفظ جان آدمي باشد كه او را استخدام كرده است.
براي رفتن به مومباسا اتوبوس شب رو ميگيريم. مومباسا شهري است در جنوب شرقي كنيا و در كناره غربي اقيانوس هند. اگر يكي، دوراه خاكي نسبتا كوچك نبود، مومباسا را ميشد بهراحتي يك جزيره خواند. از نايروبي سوار بر اتوبوس بايد ۷-۶ ساعتي را سپري كرد تا به مومباسا رسيد. با اميرعلي ساعت ۱۱ شب سوار اتوبوسي نسبتا تروتميز ميشويم. البته اين شانس ماست وگرنه اتوبوسهاي غيرقابل تحمل كم نيست. در كنيا وقتي سوار بر اتوبوسهاي بين شهري ميشويد، وقتي مسافران تكميل ميشوند و اتوبوس راه ميافتد، شاگرد راننده با يك دوربين ديجيتال شروع ميكند به تصويربرداري از همه مسافران. او از سرتا ته اتوبوس را تصويربرداري ميكند؛ اين كار براي جلوگيري از دزدي احتمالي و شناسايي دزدها صورت ميگيرد. بعدتر در مركز خريد بليت در مومباسا ميبينيم كه چندتا از همين عكسها را روي دروديوار زدهاند و زيرش مثلا نوشتهاند: «دزد لپتاپ يا دزد چمدان...» ساعت يك ربع به ۶ ميرسيم به مومباسا. هوا همين اول صبح هم گرم است و عجيب اينكه شهر چنان زنده و در رفتوآمده است كه آدم باور نميكند ساعت هنوز ۶ هم نشده است.
هتلي كه پيشتر رزرو كردهايم، فاصلهاي حدودا ۲۰ دقيقهاي تا مركز شهر دارد. يك توك توك ميگيريم؛ توكتوكها ۳چرخههاي درب و داغاني هستند كه گنجايش يكي، دو تا ساك و چمدان و ۲ مسافر را دارد اما وقتي سوار آن ميشويد تا به مقصد برسيد حسابي از خجالت كمر در ميآييد. (استفاده از وان آب گرم بعد از پياده شدن از توكتوك توصيه ميشود.) توكتوك را در محوطه هتل راه نميدهند. طبيعي است توكتوك در آن هتل! با آن ورودي رويايي مثل اين است كه روي چانه نيكول كيدمن يك جوش چركي زده باشد. ۲مستخدم ميدوند تا چمدان را زودتر پايين بگذارند و توكتوك را رد كنند برود پي كارش. معلوم نيست درباره ما چه فكري ميكنند... مسافراني در آن ساعت صبح... آن هم با توكتوك.
باغ هتل مجموعهاي است از انواع و اقسام گلها و درختاني كه تصور كنيد؛ از درختان نارگيل گرفته تا گلهاي عجيبي كه هيچوقت اسمشان را نميفهمم. رفتوآمد مارمولكهاي بزرگ آنقدر عادي است كه كسي نگاهشان هم نميكند؛ مارمولكهايي تقريبا ۴۰سانتيمتري در رنگبندي وسيع: سبز، آبي، قرمز و... . عصرها باغ هتل life city پر ميشود از ميمونهاي بامزهاي كه دمهايشان را بالا ميگيرند و از مقابلت عبور ميكنند.
اما اين قشنگي پشت شمشادهاي هتل، جايي كه چند تا پله آدم را به ساحل شني ميرساند، تمام ميشود. آفريقا اينجا شروع ميشود؛ فروشندگاني كه تا سرحد مرگ به آدم التماس ميكنند، آن هم براي خريد يك شي ۳-۲ هزار توماني. بچههايي كه آويزانت ميشوند تا در مقابل كمي راهنمايي، سكهاي بگيرند. در فاصله ۵ دقيقهاي از هتل، يك دهكده آفريقايي كوچك است كه زندگي صاحبانش از راه همين كارها ميگذرد. دكههاي كوچكي كه در انتظار تشنگي توريستها ميمانند تا شايد يك بطري آب بفروشند. دهكدهاي كه بخشي از آن شبها برق ندارد اما جالب اين است كه همين دهكده فقير، يك كافينت دارد. براي ما كه لپتاپ سنگين اميرعلي را در همان نايروبي گذاشتهايم، كشف چنين جايي مثل كشف فوقالعادهاي است. كافينت در واقع يك اتاق چوبي است با ۲ ميز درب و داغان و ۲تا لپتاپ. بايد روي يك چهارپايه (در واقع سهپايه چون يكي از پاهايش چنان لق ميزند كه اگر نباشد آدم امنيت بيشتري دارد) نشست و به اينترنت وصل شد.
دارم ايميلهايم را چك ميكنم و گاهي تيشرتم را بالا ميزنم تا شايد باد پنكه فكستني كه روشن است، بدنم را خشك كند كه ميبينم چيزي كنار پايم تكان ميخورد. يك ميمون درحاليكه بچهاش آويزان اوست كنارم آمده و زل زده به اين فرآيند پيچيده ايميل و تيشرت! چند لحظه نگاه ميكند شايد با خودش فكر ميكند اين ديوانه كيست؟ اما هر فكري ميكند حتما به اين نتيجه ميرسد كه آبي از اين موجود، گرم نميشود چون راهش را ميكشد و ميرود.
شهر ساحلي مومباسا كه نميدانم چرا كنياييها تا اين حد دوستش دارند، پر از خاكوخل است، پر از فقير و بيچاره. براي پيدا كردن جايي كه بشود غذا خورد، پدر آدم درميآيد و تازه وقتي جاي نسبتا مناسبي پيدا ميكني، آنقدر گرما خوردهاي كه ديگر چيزي ميلت نميكشد. شهر پر از هنديتبار است و جمعيت شيعه بخشي از مسلمانان را تشكيل ميدهند. شيعياني كه بهراحتي كنار اهل تسنن زندگي ميكنند و مراسمشان را از ظهر عاشورا بگيريد تا تولد «بيبي زهرا(س)» (به تعبيرخودشان) با شكوه تمام برگزار ميكنند.
يك فروشنده مومباسايي وقتي ميفهمد ايراني هستم و شيعه، شروع به صحبت ميكند و در آخر ميگويد: «آرزوي من اين است كه به زيارت امام رضا(ع) بيايم!»
با اتوبوسي شبيه آنچه با آن آمده بوديم به نايروبي برميگرديم اما اينبار در يك بعدازظهر دلانگيز كه ميشود زيباييهاي جاده پر دستانداز را هم ديد. درختهاي چاقي كه شبيه درختهاي توي كتاب قصههاي بچهها هستند، گرازهاي آزاد، بچههاي سياه خوشحال كه بهنظر ميرسد معناي خوشبختي را بهتر از هركس ديگر ميفهمند و... شب در نايروبي هستيم. خسته تا حدي كه خواب را بر شام ترجيح ميدهيم.
اميرعلي در راستاي سلسله اصرارهاي اعصاب خردكنش در سرويسدهي به يك دوست، ۲ ساعت و نيم تمام پافشاري ميكند تا صبح با ماشينش به دفتر كارش برويم و بعد من ماشين او را بردارم و به گشتوگذار در شهر بپردازم، از او اصرار و از من انكار. به او ميگويم: «من تا حالا حتي در تهران هم ماشين كسي را امانت نگرفتهام چه برسد به نايروبي» ميگويد: «نترس، هيچ اتفاقي نميافتد.» ميگويم: «من گواهينامه بينالمللي ندارم و قانوني نميتوانم رانندگي كنم.»
ميگويد: «هيچكسي جلويت را نميگيرد. اينجا كنياست...» به هيچ صراطي مستقيم نيست. اگرچه براي خودم وسوسهكننده است كه بعد از چندروز دوري از تهران، در شهر رانندگي كنم اما مطمئن هستم، نرسيده به چهارراه اول يا كسي را زير كردهام يا ماشين را زدهام به دروديوار. صرفنظر از رانندگي بد كنياييها، مشكل اصلي اين است كه فرمان ماشينها سمت راست است و جهت خيابانها برعكس. حتي وقتي پيادهروي هم ميكردم، يكي، دوباري نزديك بود بروم زيرماشين. زيرا وقت عبور از خيابان، مطابق آنچه در كودكستان ياد گرفته بودم اول سمت چپ را نگاه ميكردم و بعد در نيمه خيابان سمت راست را. اينجا هم همان اتفاق ميافتاد و جالب اينجا بود كه هيچوقت هم شك نميكردم كه چرا وقتي دارم سمت چپ را نگاه ميكنم، هيچ ماشيني را نميبينم كه به سمتم ميآيد. تنها زماني يادم ميآمد در كنيا هستم كه صداي بوق ماشيني، از پشتسر مرا بهخود ميآورد. بامزهترين اتفاق زماني ميافتد كه يك تاكسي ميگيرم. راننده كه كنار ماشين ايستاده است، صندوق عقب را باز ميكند و وسايل مرا داخل آن قرار ميدهد. من هم سرم را پايين مياندازم و ميآيم جلو و سمت راست مينشينم، بدون توجه به اينكه فرمان روبهروي من است. بعد ميبينم كه راننده كنارم ايستاده و زل زده به من. با تعجب به او نگاه ميكنم و يكباره دستم ميآيد كه چه خبر است. پياده ميشوم و برايش توضيح ميدهم كه چرا چنين اشتباهاتي كردهام. او ميخندد اما نميدانم باور ميكند كه نميخواستهام ماشينش را بدزدم يا نه!
صرفنظر از رانندگي بد كنياييها، مشكل اصلي اين است كه فرمان ماشينها سمت راست است و جهت خيابانها برعكس. حتي وقتي پيادهروي هم ميكردم، يكي، دوباري نزديك بود بروم زيرماشين...
نظر کاربران
مطالب و نحوه نگارش سفر به سرزمین سیاه واقعا منو رو جذب کرد تا جایی که چند خطی را برای چند بار خوندم ممنون