طنز؛ مرگ آشنا!
آمدم خانه، دیدم همسرم در صحن علنی خانه دیده نمی شود. صدایش کردم. فهمیدم توی اتاق دارد حاضر می شود ...
مجله خط خطی - آیدین سیار سریع: آمدم خانه، دیدم همسرم در صحن علنی خانه دیده نمی شود. صدایش کردم. فهمیدم توی اتاق دارد حاضر می شود. از همانجا با صدای بلند پرسید:
دکتر چی گفت؟
گفتم: چیز خاصی نگفت. گفت ایدز داری و تا سی روز دیگر هم بیشتر زنده نیستی.
همینطور که بندهای مانتویش را می بست از اتاق بیرون آمد و گفت
سی روووز؟ چه خبره؟
نمی دونم. منم همین رو بهش گفتم. گفت زودتر نمیشه
حالا از کی گرفتی؟
چیو؟
ایدز رو دیگه
آهان... از چیز... اصغرآقا
همسر ناگهان از حرکت ایستاد، آخرین بار که اینطوری تعجب کرده بود مربوط به زمانی بود که از تلویزیون شنیده بود یک میمون افریقایی سه بچه شیر کانادایی به دنیا آورده. و جالب اینجاست که اصلا از نحوه زاد و ولد این دو حیوان تعجب نکرده بود، تا سه روز تمام فکرش این شده بود که عشق چه نیروی قوی ای است که باعث شده یک میمون برای عشقش از افریقا به کانادا مسافرت کند. برای همین رفت خانه دوستش در کرمانشاه و از آنجا زنگ زد که نیروی عشق باید باعث شود تو با ماشین بیایی دنبالم و من را برگردانی تهران وگرنه دوسم نداری! حالا من مانده بودم که این وسط میمون افریقایی هستم یا شیر کانادایی. بهرحال غرض از گزافه گویی این بود که با میزان تعجبش آشنا شوید که شدید ناگهان خیزشی به سمت من کرد و گفت
اصغر آقا!!؟
اونوقت چه جوری؟
رفته بودم آرایشگاهش. تیغ از دستش افتاد و چند نفری هم از روی تیغ رد شدن، بعد اصغرآقا تیغ رو برداشت فوت کرد و پس گردنم رو زد ولی تیغش اینقدر کند بود که پوستم رو پاره کرد و خون زد بیرون. گفتم چرا تیغش کنده اصغر آقا؟ سرش رو تکون داد و گفت خوب نمی سازن اینا رو بی شرفا. نفر قبل از شما که اومده بود... ریشش... دور از جون... از موی کینگ کنگ ضخیم تر بود. چاقوی زنجانم باشه کند میشه دیگه بابام جان. عجب آدم های بی ملاحظه ای هستن ها. ولی جای نگرانی نیست عزیزم. مرگ حقه. تو امروز رفتی دکتر؟
آره راستی یادم رفت بهت بگم... من تا ۲۳ روز دیگه بیشتر زنده نیستم.
فدای سرت... علتش چیه حالا؟
همسر همینطور که میز ناهارخوری را دستمال می کشید گفت:
سرطان ریه.
سری تکان دادم و گفتم: خب پس تو هم رفتنی شدی. گلچین روزگار عجب بدسلیقه است.
خندید و محکم بازویم را نیشگون گرفت.
گفتم: راستی کجا میخوای بری؟
گفت: دو سه روزه قرص برنجمون تموم شده. سردردهای منم برگشته. آهان... اینم بگم...
شب مامان اینا و آقا شهروز اینا میخوان بیان.
گفتم: این همه «اینا» به چه مناسبتی میخوان بیان؟
گفت: آقا شهروز فردا قراره بمیره. گفتیم یه بار دور هم جمع شیم.
گفتم: شهروز دیگه چرا؟
همسر نتونست جلوی خنده اش را بگیرد، پخ زد زیر خنده و گفت: از این سبزی های با فاضلاب آبیاری شده خورده.
گفتم: هه... راستی کاظم هم مرد.
همسر با تعجب و خنده ای که روی لبانش بود گفت: کاظم شمسایی؟
گفتم: آره. پسره اسکل رفت پراید خرید. بعد از دو روز زد به یه عابر. پرایده قشنگ جمع شد. حالا نقطه عطف داستان اینجاست که عابره دیروز از بیمارستان مرخص شد ولی خود کاظم مرد!
همسر که دلش را گرفته بود گفت: واااای خدااا... این از اون دوستت که تو پژو آتیش گرفت و اون همسایه مون که از آلودگی هوا خفه شد هم بهتر بود.
دیدم دارد خوش می گذرد، برای همین دلم نیامد این دم آخری همدیگر را ترک کنیم. کلید را برداشتم و گفتم: بریم. منم میام.
پ
نظر کاربران
درسته مرگ شوخی شده یک شوخی بی مزه وواقعی..خوزستان وکم وبیش 4استان دیگر باماسک روز مرگی میکنندریزگردبیدادمیکند
چه بی مزه
عالی بود .... مرسی
اه اه این چی بود دیگه حالم بهم خورد البته شاید تا چند سال آینده این داستان تحقق پیدا کنه ولی حتی فکر کردن بهش آدم رو افسرده می کنه