طنز؛ از دفترچه خاطرات یک داعشی مهربان
روز قبل از حادثه فرزندم یک خطایی کرد که مجبور شدم به خاطر تربیتش هم که شده او را از روی پشت بام به پایین پرتاب کنم و به این شیوه تنبیهش کنم!
ماهنامه خط خطی - مهدی طوسی:
شنبه: در یک روز عصر زمستانی به استادیوم رفتم تا بازی آلمان و فرانسه را از نزدیک تماشا کنم.
برخلاف تصورم بازی بسیار سد و کسل کننده بود. داوری هم ضعیف ترین در نوع خودش بود. چیزی که من را عصبانی و وادارم کرد اسلحه را بردارم و یک صدتایی از تماشاگرنماها را از بین ببرم، این بود که این ها به جای اینکه به بازیکنان به خاطر بازی بدشان فحاشی کنند و ناسزا بگویند، تصمیم داشتند تا دقیقه آخر آنها را مورد تشویق قرار بدهند!
یکشنبه: آرزو دارم که من و همفکرانم به ثبات برسیم. آن وقت زمان برگزاری بازی فوتبال دست داور وسط زمین یک کلت می دهیم تا زمانی که بازیکنان سرد و بی روح بازی کردند و یا خطای پنالتی صورت دادند، شلیک کند وسط مخ بازیکنان! البته دست داور چهارم هم از همین نوع اسلحه می دهیم تا اگر داور بد قضاوت کرد از همان گوشه زمین بزند توی مخش!
دوشنبه: از صدای موسیقی خیلی بدم می آید. اما روز قبل از حادثه فرزندم یک خطایی کرد که مجبور شدم به خاطر تربیتش هم که شده او را از روی پشت بام به پایین پرتاب کنم و به این شیوه تنبیهش کنم! او دست و پایش شکسته بود و از دست من ناراحت بود. برای اینکه کمی روحیه اش عوض شود، او را بردم به یک کنسرت موسیقی.
در خلال اجرای موسیقی متوجه شدم که خواننده هم شعر و هم ملودی را دزدیده. برای همین هم عصبانی شدم و اسلحه را برداشتم و چندین نفری را کشتم که دیگر آنها باشند به خواند یا شنیدن اثر دزدی مبادرت نورزند! رفتم بالای سرشان و گفتم: «شما باید ممنون باشید که گشتم تان وگرنه معلوم نبود تا آخر عمرتان چقدر دیگر دزدی می کردید!»
سه شنبه: در جمع دوستان تروریست من را به مهربان ترین عضو گروه می شناسند.
آخر امروز دو جوان اسیر را انداختم توی قفس شیر تا آنها را بخورد. آخر شیر بیچاره داشت از گرسنگی هلاک می شد! یکی از دوستانم آمد پیش من و گفت: «کمی از مهربانیت کم کن! ما آمدیم بجنگیم نه اینکه دل مان برای شیرهای توی قفس بسوزد!» او راست می گفت. من خیلی مهربانم و با این روحیه نمی توان جنگید. همین هفته پیش قرار بود با اره سر یک نفر را ببریم، یک سرباز را صدا زدم و گفتم: «برو تیغ این اره را عوض کن. چون خیلی کُند شده و قربانی بدبخت گناه دارد!»
شنبه: در یک روز عصر زمستانی به استادیوم رفتم تا بازی آلمان و فرانسه را از نزدیک تماشا کنم.
برخلاف تصورم بازی بسیار سد و کسل کننده بود. داوری هم ضعیف ترین در نوع خودش بود. چیزی که من را عصبانی و وادارم کرد اسلحه را بردارم و یک صدتایی از تماشاگرنماها را از بین ببرم، این بود که این ها به جای اینکه به بازیکنان به خاطر بازی بدشان فحاشی کنند و ناسزا بگویند، تصمیم داشتند تا دقیقه آخر آنها را مورد تشویق قرار بدهند!
یکشنبه: آرزو دارم که من و همفکرانم به ثبات برسیم. آن وقت زمان برگزاری بازی فوتبال دست داور وسط زمین یک کلت می دهیم تا زمانی که بازیکنان سرد و بی روح بازی کردند و یا خطای پنالتی صورت دادند، شلیک کند وسط مخ بازیکنان! البته دست داور چهارم هم از همین نوع اسلحه می دهیم تا اگر داور بد قضاوت کرد از همان گوشه زمین بزند توی مخش!
دوشنبه: از صدای موسیقی خیلی بدم می آید. اما روز قبل از حادثه فرزندم یک خطایی کرد که مجبور شدم به خاطر تربیتش هم که شده او را از روی پشت بام به پایین پرتاب کنم و به این شیوه تنبیهش کنم! او دست و پایش شکسته بود و از دست من ناراحت بود. برای اینکه کمی روحیه اش عوض شود، او را بردم به یک کنسرت موسیقی.
در خلال اجرای موسیقی متوجه شدم که خواننده هم شعر و هم ملودی را دزدیده. برای همین هم عصبانی شدم و اسلحه را برداشتم و چندین نفری را کشتم که دیگر آنها باشند به خواند یا شنیدن اثر دزدی مبادرت نورزند! رفتم بالای سرشان و گفتم: «شما باید ممنون باشید که گشتم تان وگرنه معلوم نبود تا آخر عمرتان چقدر دیگر دزدی می کردید!»
سه شنبه: در جمع دوستان تروریست من را به مهربان ترین عضو گروه می شناسند.
آخر امروز دو جوان اسیر را انداختم توی قفس شیر تا آنها را بخورد. آخر شیر بیچاره داشت از گرسنگی هلاک می شد! یکی از دوستانم آمد پیش من و گفت: «کمی از مهربانیت کم کن! ما آمدیم بجنگیم نه اینکه دل مان برای شیرهای توی قفس بسوزد!» او راست می گفت. من خیلی مهربانم و با این روحیه نمی توان جنگید. همین هفته پیش قرار بود با اره سر یک نفر را ببریم، یک سرباز را صدا زدم و گفتم: «برو تیغ این اره را عوض کن. چون خیلی کُند شده و قربانی بدبخت گناه دارد!»
پ
نظر کاربران
قشنگ بود
یه ذره بی مزه شده بود تا طنز ولی در کل خوب بود
یه ذره بی مزه شده بود تا طنز ولی در کل خوب بود