طنز؛ کابوس اِم.آر.آي (۲ و آخر)
این دومین نفری بود که در تمام این سالها من رو شناخت. دفعه قبل هم یکی تو گردنه جمالبیگ جاده اقلید به یاسوج وقتی تنها پوست موز عمرم رو از پنجره ماشین انداختم بیرون، شیشه رو کشید پایین و گفت: «خاک بر سر ما که روشنفکر و طنزنویسمون تویی!»
پدرام ابراهيمى در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
این دومین نفری بود که در تمام این سالها من رو شناخت. دفعه قبل هم یکی تو گردنه جمالبیگ جاده اقلید به یاسوج وقتی تنها پوست موز عمرم رو از پنجره ماشین انداختم بیرون، شیشه رو کشید پایین و گفت: «خاک بر سر ما که روشنفکر و طنزنویسمون تویی!»
عصبی و معذب از متصدی پرسیدم: «چقدر طول میکشه؟» متصدی: «چی؟» توی دلم: «مراحل انتقال قدرت از ببرهای تامیل به پلنگهای پاتایا!» و بیرون دلم گفتم: «ام.آر.آی.» نگاهی به نسخه کرد و گفت: «مال شما یه ربع.» یک ربع؟! توی اون لوله؟ خدا بگم چیکارت نکنه کارگردان «سفر جادویی!» اکبر عبدی رو بردی تو لباسشویی، نسلی رو گرخوندی. آنی در افکارم غوطه خوردم. اگه یکی از پیچهای دستگاه شُل باشه کُلش بیفته روم چی؟ اگر وسط کار برق بره و تا آخر عمر اون تو بمونم چی؟ اگه آلارم دایرکت اینستا بیاد چی؟ باید کمی زمان میخریدم: «ببخشید، میشه قبلش از سرویس بهداشتی استفاده کنم؟» راهنماییم کرد. توی توالت طبق معمولِ هر موقعیت ناخوشایند دیگهای، مشاورم اومد جلوی چشمم.
این دومین نفری بود که در تمام این سالها من رو شناخت. دفعه قبل هم یکی تو گردنه جمالبیگ جاده اقلید به یاسوج وقتی تنها پوست موز عمرم رو از پنجره ماشین انداختم بیرون، شیشه رو کشید پایین و گفت: «خاک بر سر ما که روشنفکر و طنزنویسمون تویی!»
عصبی و معذب از متصدی پرسیدم: «چقدر طول میکشه؟» متصدی: «چی؟» توی دلم: «مراحل انتقال قدرت از ببرهای تامیل به پلنگهای پاتایا!» و بیرون دلم گفتم: «ام.آر.آی.» نگاهی به نسخه کرد و گفت: «مال شما یه ربع.» یک ربع؟! توی اون لوله؟ خدا بگم چیکارت نکنه کارگردان «سفر جادویی!» اکبر عبدی رو بردی تو لباسشویی، نسلی رو گرخوندی. آنی در افکارم غوطه خوردم. اگه یکی از پیچهای دستگاه شُل باشه کُلش بیفته روم چی؟ اگر وسط کار برق بره و تا آخر عمر اون تو بمونم چی؟ اگه آلارم دایرکت اینستا بیاد چی؟ باید کمی زمان میخریدم: «ببخشید، میشه قبلش از سرویس بهداشتی استفاده کنم؟» راهنماییم کرد. توی توالت طبق معمولِ هر موقعیت ناخوشایند دیگهای، مشاورم اومد جلوی چشمم.
بهش گفتم: «این بود تشخیص درستت؟ پس کو مانیا؟ کو خوشبینی مفرط؟ همهاش وعده، همهاش وعید، همهاش حرف!» تنها نکته مثبت کل روز این بود که اگر دختره من رو با این لباسها میپسندید، دیگه میتونستم تا آخر عمرم هر جفنگی جلوش بپوشم. برگشتم به اتاق و با صدایی که هیتلر به معشوقهاش گفت: «بهم شلیک کن.» گفتم: «آمادهام.» خانم متصدی، همکارش رو صدا زد و آوردش پیش من: «عزیزم، آقای ابراهیمی هستن. نویسنده بیقانون.» و ایشون رو هم به من معرفی کرد: «کوشا، نامزدم.» ماشاا... کوشا بودن هم از در و دیوارش میبارید. خلاصه، چه دردسرتون بدم، کوشا هدفون رو گذاشت روی گوشم و خوابیدم و رفتم داخل دستگاه.
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که اسپاسم عضلانی و مغزانی و همگانی شدم و همزمان از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم، دیدم کوشا مثل رستم که بالای سر سهراب باشه، بغلم کرده. از اون روز اوضاع کمرم وخیمتر شد و بالاخره یه جراح خوب پیدا کردیم و الان که در خدمت شما هستم از کمر مصنوعی استفاده میکنم. کارِ طبیعیش رو نمیکنه ولی خوبیش اینه که میشه چند وقت یه بار درآورد شستاش. روی سینی کله پاچه هم نمیشه خَم شد. قدر سلامتیتون رو بدونید.
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که اسپاسم عضلانی و مغزانی و همگانی شدم و همزمان از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم، دیدم کوشا مثل رستم که بالای سر سهراب باشه، بغلم کرده. از اون روز اوضاع کمرم وخیمتر شد و بالاخره یه جراح خوب پیدا کردیم و الان که در خدمت شما هستم از کمر مصنوعی استفاده میکنم. کارِ طبیعیش رو نمیکنه ولی خوبیش اینه که میشه چند وقت یه بار درآورد شستاش. روی سینی کله پاچه هم نمیشه خَم شد. قدر سلامتیتون رو بدونید.
پ
ارسال نظر