داستانک : آرزو ...
سالها گذشت تا اینکه روزی داغ تبر را روی کمر خود احساس کرد ، با خود گفت : این چنین عمر من به پایان رسید و من بهره ی خود را از زندگی نگرفتم! با فریادی غم بار سقوط کرد و با صدایی غریب که از روی تنش بلند میشد به هوش آمد!
حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاس شده بود!
منبع: داستانک
باز نشر: مجله اینترنتی Bartarinha.ir
نظر کاربران
جالب بود
مرحبا...
آخه تخته کجاش یاد میده؟؟؟؟ ،اون استاد یا معلمی که روش می نویسن یاد میدن......
پاسخ ها
یه کم با احساس باش گلم
دمتون گرم
منم با نظر مهسا موافقم!!!!! اگر مداد می گفت باز یجورایی تو یاد گیری با نوشتن کمک میکرد
khob takhtehe ke yad nemideeeee ooon moassere amma na ta in haaddd......
اين داستان رو ميشد قديما ساخت و تعريف كرد و بچه ها هم باورشون بشه و تحت تاثير قرار بگيرن ........
ولي حالا...فكر نميكنم مشكلات و سختي ها و............بذاره آدم راحت زندگي كنه و لذت ببره و دنبال علم دانش باشه
اكثرا به دبال مدرك براي درآوردن پول و امراره معاش هستن
پاسخ ها
درود بر شما !
موافق ( + )
خییییییییییییییییییییییییییییییییییلی قشنگ بود مخصوصا اینکه کوتاه هم بود که دیگه بهتر تر م شد....مرررررررررررررسی