داستانک؛ بوی کباب!
فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشتها را روی آتش نهاد و باد میزد طوری كه بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود

مجله سیب سبز : فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشتها را روی آتش نهاد و باد میزد طوری كه بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس به راه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت: کجا میروی؟ پول دود کباب را که خوردهای بده! از قضا شیخی از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند که او را رها کند.
ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که او خورده است بگیرد. شیخ دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. شیخ پس از رفتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حالی که آنها را یکی پس از دیگری روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.
نظر کاربران
داستان تکان دهنده ای بود
عالي بود مرسي
ایول شیخ
این داستان رو یادمه حدود 12--13 سال پیش تو یکی از قسمتهای کارتون "ای کیو سان" بازی کرده بودن! (البته با کمی تفاوت با این داستانک)
دقیقآ یادمه، چون مرد تو اون قصه "ای کیو سان" رو با این ترفند ضایع کرد، من حسابی حرص خوردم و ناراحت شدم ک "ای کیو سان" پیش اون مرد کم آورد.
اییییییییییی.. یادش بخیر
زيبا بود
آفرين بر شيخ كه دانا لود
دم شیخ گرم
فریبا جان دانا لود؟