من دختر چاقی هستم که مادرش هیچوقت دوستش نداشت
مامان که خودش هم همیشه با وزنش درگیر است، وقت دکتر تغذیه میگرفت و غذاهای رژیمی میپخت. ناهار گوشت گوساله بدون چربی و سبزیجات میبردم. تابستانها کلاس ایروبیک ثبتنام میشدم که با زنهای گنده ورزشهای حوصلهسربرِ مسخره کنم
شوروم: "بدن زن چاقی که منم" جستاریست که فاطمه فرخی در وبسایت شوروم منتشر کرده است.

آرام و باذوق میگوید: «وای فاطمه، حاملهای؟»
آرام و با ذوق میگویم: «نه، چاقم.»
مجلس ختم شوهرعمهام بود، گوینده: زنعمو (که امیدوارم متوجه لبخند شیطانیام از دیدن صورت خجالتزدهاش شده باشد). همیشه به همین راحتی هم نبود. هنوز هم به همین راحتی نیست. «چاق» فحش است و من اجازه ندارم به خودم فحش بدهم. «وا! به خودت اینطوری نگو. چاق نیستی. تو درشتی!»، «ولی هنوزم قشنگی ماشالا، صورتت قشنگه.» و این یعنی که چاقها زشتاند.
من همان بچهی تپل بامزهام؛ همانی که کابوسش وزنکشیهای مربی بهداشت دبستان بود که سالهای راهنمایی مدیرشان در کارنامهاش دست میبرد که نمرهی ورزش را بیست کند که معدل همیشه بیستش اوخ نشود، چون نمیتوانست بارفیکس و درازنشست و دوی ۵۴۰متر را به تعداد «کافی» انجام بدهد. بچهی نهسالهای که فکر میکرد نمیتواند بدود. که چون در خانوادهای سنتی چشم به جهان گشوده بود، از نهسالگی «اجازه» نداشت بدود، که کوچه و بازی و لیلی و دوچرخه دیگر ممنوع شده بود، که «درشت» بود و از هشتسالگی باید بدنش را جوری میپوشاند که «تپلی»هایش معلوم نباشد. بدنش باید پنهان میشد و چون بزرگ بود، سخت میشد قایمش کنیم و وانمود کنیم که نیست. ولی آرامآرام شد. این بدن، دیگر «نبود».
مامان که خودش هم همیشه با وزنش درگیر است، وقت دکتر تغذیه میگرفت و غذاهای رژیمی میپخت. ناهار گوشت گوساله بدون چربی و سبزیجات میبردم. تابستانها کلاس ایروبیک ثبتنام میشدم که با زنهای گنده ورزشهای حوصلهسربرِ مسخره کنم. که ورزش کاری بود که برای لاغر شدن باید انجام میدادیم. نه آن چیزی که میتواند کیف بدهد و میتوانی دوستش داشته باشی. و نمیرفتم و نمیکردم و سرزنش میشدم و در رمانها و تلویزیون غرق میشدم و سرزنش میشدم و سرزنش میکردم.
بلوغ دیر آمد، ولی آمد. با برآمدگیهایی که مامان دوستشان نداشت. در توییتر میخوانم که «کَدّی»1 است و یادم میافتد که چرا مامان برآمدگیهای من را دوست نداشت. سعی میکرد به روی خودش نیاورد. اما چندش، توی صورتش وقتی که میگفت: «به عمه فلانی رفته که اِنقدر بزرگه.» او را لو میداد و دوست نداشتن مامان، یادم انداخت چرا خود من هم هنوز سینههایم را کجکج نگاه میکنم و از اینکه صاحبشان هستم خجالت میکشم و ته دلم برنامه میریزم (که پنج سال دیگر که قرار است اضافهوزنها تمام شوند و داف بشوم)، عملشان کنم و چیزهای کوچکِ شیک تحویل بگیرم.
و از این فکرها هم خودم را سرزنش میکنم که اِی فرخی! ببین باورها چه سفت به مغز کوچکت چسبیدهاند.

بزرگتر شده بودم. هورمونها حمله کردند. میگرنی که حالا میدانم بالا و پایین شدن ماهیانهی استروژن علتش بود و هست، بیچاره میکرد. خُلقی که با هورمونها سوار ترنهوایی میشد و میشود و هر ماه ویییییژ، ته چاه سیاه افسردگی و کجخلقی میافتد. و راه دوام آوردن؟ «خوردن»؛ بستنی حالت را خوش میکند، بخور. اضطراب؟ قابلمهی پلوی روی گاز. سرت درد میکند؟ شیرینی، شکلات. مامان و بابا دعوا میکنند؟ بخور. مامان چپچپ نگاهت میکند و غذا را از جلویت برمیدارد؟ داد بزن، بیشتر بخور. بخور، چون مغزت «لذت لحظه» را میفهمد و آرام میشود، چون فردا را نمیفهمد، چون مغز و بدنت غریبهاند؛ غریبگانی که قرار است «تو» باشند.
تا بیستوچندسالگی نمیدانستم به مزهی غذاها توجه نمیکنم، که ذهنم با بدنم همراه نیست، که فقط میبلعم. چندین جلسه تراپی لازم بود تا یاد بگیرم وقت خوردن حواسم را درگیر کنم، که به قول خانم دکتر «ذهنآگاه» غذا بخورم؛ لقمهلقمه، بین لقمهها یک جرعهی کوچک آب، چون بعد از لقمهی سوم مغز مزه را نمیفهمد. دستورها: نگاه کن، بو کن، دست بزن، مزه کن، به صدای جویدنت گوش کن. روزی دوبار مدیتیشن، چون مقالهی فلان نشان داده است که فلانتأثیر را روی کاهش وزن دارد. آرامآرام و دوباره یک وییییژ بزرگ، تراپی و تمرینها و همهچیز رها میشود. سر کار به مشکل خوردی؟ با دنیای دیوانه کنار نمیآیی؟ با شوهرت دعوا کردی؟ خسته شدی؟ باید انتقام همهچیز را از بدنت بگیری. باید انتقام زندگی را از خودت بگیری. بخور و زیر پتو قایم شو که دنیا دستش به تو نرسد.
سی و یکسالهام، حامله. مجوز کمی اضافهوزن را دارم، چون مجوز دارم، فقط شش کیلو اضافه میکنم. اگر میگفتند نباید، حتماً میشد بیست کیلو. هفتهای سه روز یوگا، پیادهروی، غذای سالم. سردرد و افسردگی بیچارهام کرده، چون طوفان هورمونها بالا زده. ولی حواسم به سلامتیام هست. خورشیدی در بدن دارم؛ همان بدنی که حالا کمی دوستش هم دارم. دکترها زن حاملهی چاق که میبینند، انگار جن دیدهاند (البته دکترها زن غیرحاملهی چاق را هم میبینند، همینجورند). حاملگی را بدون فشارخون بالا و دیابت و هر کوفت دیگری میگذرانم. ماه آخر روزی هزاران قدم راه میروم و نرمشهای سنگین لگن میکنم که بتوانم طبیعی زایمان کنم. علت؟ یک، میخواهم درد زایمان را تجربه کنم. دو، دوست ندارم خواب بچه را به هم بزنم. فکر کن در شکم گرم و نرم مامانت خوابیده باشی، بعد یکی با چاقو دنیای کوچک امنت را پاره کند و تو را بکشد توی دنیای دیوانهی این بیرون. دوست داشتم بچه با پای خودش که نه، با سر خودش به دنیا بیاید. آمد. و دوست داشتم شیر مادر بخورد که خورد. شیر دادن را دوست نداشتم، شیر خوردن بچه را دوست داشتم و البته که سینههای بعد از شیردهی را اصلاً دوست نداشتم.

بچه بزرگتر شده و روزی چند ساعت مهدکودک است. مُدِ دویدن دارد اوج میگیرد. حالا زن سیوچهارسالهای هستم که از نهسالگی فکر میکرده نمیتواند بدود. هفتهای سه روز بچه را میگذارم مهد و میروم پارک بانوان. پارک بانوان، چون خجالت میکشم در پارک معمولی بدوم. چون چاقها نمیدوند و چون زنم، چون زنهای تهران راستراست معمولی هم راه میروند، سهمیهی روزی صد تا متلکشان به جاست. اَپ دویدن را نصب کن و شروع کن. نترس. از سی ثانیه دو و یک دقیقه راه رفتن شروع میشود. بعد از سه ماه، میتوانم پانزده دقیقه پشتسرهم بدوم و آن نفسهای عمیقِ وقت کششیهای آخر را حس کنم؛ آن احساس خوبِ توانستن، آن حس زنده بودن، بودن.
آمدیم و به قبل از مهاجرت رسیدیم، کمی بیشتر از سه سال پیش. بچه چهارساله است، من سیوششساله. یکی دو سال است که معمولاً فقط کنار خانوادههایمان حجاب دارم. قبل از آمدن چند دست لباس خریدهام. مامان میگوید: «چقدر پلیورهایی که خریدی کوتاهه. برجستگی بدنت معلوم میشه.» . اینجا معمولاً کسی جوری نگاهت نمیکند که بفهمی دارد نگاهت میکند.
دو سال اول سخت میگذرد، خیلی سخت. افسردگی میآید و میرود. چند ماهِ ابر و تاریک ونکوور، روی سرم سنگین و دردناک مینشیند. مُسکنهای همیشگی را خوردن، و آخر سال دوم، ده کیلو چاقترم، ۱۱۰ کیلو شدهام. زیادی زیاد است. میترسم بمیرم. میترسم بمیرم و بچه بیمادر بماند. دکترها میگویند چاقها زود میمیرند، آمارها میگویند. من آمار نیستم، ولی چاق هستم. احوالات روانم بهتر است. دو سالی میشود که تشخیص درستی برای دیوانگیهایم گرفتهام. داروها کمک میکنند. خانهی اینجا بالاخره خانه شده است. آمدن را پذیرفتهام. رفتن، آمدن شده است. تصمیم میگیرم به بدنم بیشتر توجه کنم، به خودم. راه میروم و حواسم به لقمهها هست. هفتهای سه روز ورزش میکنم. حالا دقیقاً هفت ماه است و نکتهی عجیب اینکه هر جلسه با علاقه سر تمرین میروم و عرق میریزم و خوشحالم. سال سوم آمدن هم تمام شده و ده کیلو رفته است. ولی من خیلی سبکتر از صد کیلوام و از اینکه آنقدر راحت مینویسم «صد کیلو»، منی که تا چند ماه پیش، به شوهرم هم عدد ترازو را نمیگفتم، از این هم خوشحالم.
هنوز هم به بدنِ زن توی آینه با عشق نگاه نمیکنم، ولی دوستش دارم. در آن لحظههای آرامش بعد از ورزش که موسیقی آرامی برای خودم گذاشتهام و دراز کشیدهام و سعی میکنم حواسم را روی تکتک اعضای این بدن عزیز متمرکز کنم، گاهی قربانصدقهی دستوپای بلوری خودم هم میروم. هنوز هم وقتی با خودم لج میکنم، ده قاشق مربا میخورم. فقط فرقش این است که مربا را خودم با عسل و کمشیرینی درست کردهام. هنوز هم وقتی لباس بیآستین میپوشم، یاد مامان میافتم که از بازوهای خودش و بازوهای من بدش میآمد. یاد لباس عروسم میافتم که باید کمی آستین میداشت که بازوهای خجالتآور عروس را پنهان کند.
فکر میکنم تا همیشه هم قصهی من و بدن ادامه دارد. فکر میکنم مگر من چه هستم غیر از همین بدن؟
ارسال نظر