طنز؛ بدانیم و بمیریم بهتر است
ابوریحان بیرونی، ریاضی دان بزرگ، در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت: «الان چه وقت پرسیدن است؟» ابوریحان گفت: «بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟»
ماهنامه خط خطی - مهرشاد مرتضوی:
ابوریحان بیرونی، ریاضی دان بزرگ، در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت: «الان چه وقت پرسیدن است؟» ابوریحان گفت: «بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟»
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت: «الان چه وقت پرسیدن است؟» ابوریحان گفت: «بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟» عالم از پاسخ ماند.
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت: «الان چه وقت پرسیدن است؟» ابوریحان گفت: «بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟» عالم گفت: «دم مرگ هم می خوای جمله قصار بگی؟ اصلا ندانی و بمیری!» و بالشی را بر صورت او فشرد.
ابوریحان بیرونی، ریاضی دان بزرگ، در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت: «الان چه وقت پرسیدن است؟» ابوریحان گفت: «بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟»
***
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت: «الان چه وقت پرسیدن است؟» ابوریحان گفت: «بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟» عالم از پاسخ ماند.
***
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت: «الان چه وقت پرسیدن است؟» ابوریحان گفت: «بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟» عالم گفت: «دم مرگ هم می خوای جمله قصار بگی؟ اصلا ندانی و بمیری!» و بالشی را بر صورت او فشرد.
***
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت: «الان چه وقت پرسیدن است؟» ابوریحان گفت: «بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟» عالم گفت: «بدانی و نمیری که خیلی خوب است، ولی خب رفتنی هستی دیگر.» و دستگاه ها را از او باز کرد.
***
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت: «الان چه وقت پرسیدن است؟» ابوریحان گفت: «بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟» فرزندان ابوریحان ظاهر شدند و گفتند: «کلید آن گاوصندوق بزرگه را کجا گذاشتی؟» ابوریحان گفت: «می خواین چی کار؟» گفتند: «بدانیم و بمیری بهتر است یا ندانیم و بمیری؟»
***
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت: «الان چه وقت پرسیدن است؟» ابوریحان گفت: «بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟» عالم گفت: «حالا بذار بعدا بپرس.» ابوریحان گفت: «دارم می میرم دیگه. الان بگو.» عالم گفت: «بابا، ما تا انتگرال دوگانه بیشتر نخوندیم. حتما باید ضایعم می کردی؟»
***
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم گفت: «آقا سلوکی، کمک کنین.» آقای سلوکی ۱۰ امتیاز کم کرد و یک راهنمایی کرد. عالم به سوال ابوریحان پاسخ گفت.
***
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید و سوالی کرد. عالِم بلد نبود و سینه خیز از محضر ابوریحان خارج شد.
***
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. یکی از علما را دید. عالِم در دلش گفت: «باز این می خواد سوال کنه.» و خود را به آن راه زد.
***
ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود. به هر کدام از فرزندانش یک چوب داد و گفت: «بشکنید.» شکستند. ابوریحان از صدای شکستن چوب ها سکته کرد و نصیحت نیمه کاره ماند.
پ
ارسال نظر