اسنپ پی_استیکی داخلی
adexo3
۹۹۶۴۷
۱ نظر
۵۰۰۲
۱ نظر
۵۰۰۲
پ

باستانی پاریزی از زبان باستانی پاریزی

علی دهباشی، از دوستان و یاران همیشگی محمدابراهیم باستانی پاریزی بوده است. او در نشریه «بخارا» شماره ۴۶ آذر و دی ۱۳۸۴ گفت‌و‌گویی با زنده‌یاد باستانی پاریزی به مناسبت هشتاد سالگی او انجام داده است.

بخارا:
علی دهباشی، از دوستان و یاران همیشگی محمدابراهیم باستانی پاریزی بوده است. او در نشریه «بخارا» شماره ۴۶ آذر و دی ۱۳۸۴ گفت‌و‌گویی با زنده‌یاد باستانی پاریزی به مناسبت هشتاد سالگی او انجام داده است. این گفت‌وگو که ظاهرا به صورت کتبی بوده، استاد را بر آن داشته تا مروری به زندگی و کار‌هایش داشته باشد. خواندن بخش‌هایی از زندگی باستانی پاریزی از زبان خودش با آن طنز همیشگی بسیار جذاب است:



* خدمت دهباشی عزیز... دوست نازنین، عرض می‌شود یادداشت سرکار را در مورد گفت‌وگو به مناسبت هشتاد سالگی زیارت کردم. یادم آمد که مرحوم جمال‌زاده می‌گفت: یک وقت مرحوم عباس مسعودی متوجه شده بود که مرحوم تقی‌زاده در آستانه هشتاد سالگی است، طی نامه‌ای به جمال‌زاده نوشته بود که شما با تقی‌زاده دوست نزدیک هستید، خواهش کنید مطلبی از خاطرات خود برای ما بنویسد، زیرا روزنامه اطلاعات خیال دارد یادنامه‌ای برای هشتاد سالگی تقی‌زاده چاپ کند. جمال‌زاده مطلب را با تقی‌زاده که آن روز‌ها در اروپا بوده است، در میان گذاشته بود. تقی‌زاده در جواب گفته بود: «عجیب است، نمی‌دانستم که در ایران کسانی هستند و چرتکه انداخته‌اند و پی در پی سال‌های عمر مرا می‌شمرند تا حالا که به هشتاد رسیده‌ام مرا روی دست بلند کنند. سلام مرا به ایشان برسانید و بفرمایید، صبر کنید. چند سالی بگذرد ان‌شاءالله در صد سالگی خواهم نوشت.»



اینک بدون اینکه درین قیاس مع‌الفارق بخواهم شرکت کنم این جواب را می‌توانم بدهم که: مخلص دلم می‌خواهد هنوز چند سالی زنده بمانم. می‌خواستم تقاضا کنم این اظهار لطف را چند سالی و اگر ممکن نیست، چند روزی به تاخیر بیاندازید، ما هنوز داریم هشتاد سال صد سال اول عمر خود را می‌گذرانیم: و چون تقریبا به تجربه رسیده که این سال‌ها از هر کس تجلیل کرده‌اند ـ اندکی بعد ترک دنیا گفته است و بعضی‌ها مثل مرحوم دکتر صدیقی و مرحوم دکتر مهدوی، یادواره آن‌ها را در آخرین روز توقف آن‌ها در بیمارستان به نظر آن‌ها رسانده‌اند ــ از هزاره اول زندگی امیدوارم عمری باشد برای هشتاد سال صد سال دوم عمر یادداشت مفصلی را خدمتتان تقدیم کنم.



با همه این‌ها امتثال‌الامر جناب دهباشی، چند سطری گذشته همین از عمر هشتاد ساله را برای اینکه لطفتان بی‌جواب نماند ــ درین جا می‌نویسم، و تاسفم این است که برای جوان‌های این روزگار، هر چه صحبت درین یادداشت کرده‌ام، همه‌اش گفت‌وگو از مرحوم‌ها و درگذشتگان است ــ و این هم امری طبیعی است که نوشته هشتاد سالگان از همین گونه است ــ و حتی در بعض کتاب‌هایم وقتی من از کسانی یاد می‌کنم ــ در نمونه غلط‌ گیری دوم، گاهی باید یکی دو کلمه مرحوم به بعضی اسم‌ها اضافه شود ــ سوالات دهباشی ردیف مرتب داشت، ولی مخلص که آدم نامرتبی است ــ بدون توجه به نمرات ردیف همانطور فله‌ای هر چه به قلمش آید درین جواب می‌نویسد:



* آن‌طور که در شناسنامه من آمده در سوم دی ماه ۱۳۰۴ ش/ ۲۴ دسامبر ۱۹۲۵ م. متولد شده‌ام ــ شناسنامه سه چهار سال بعد از تولد من صادر شده ــ ولی چون پدرم مرد باسوادی بود و ایام تولد بچه‌ها را در ذهن داشت ـ و فاصله هم چندان زیاد نیست ــ باید همین تاریخ درست باشد. در کوهستان پاریز متولد شده‌ام. پاریز دهکده کوچکی است در ده فرسنگی شمال سیرجان و ۱۳ فرسنگی جنوب رفسنجان.



سال ۱۳۰۹ ش/ ۱۹۳۰ م. پدرم مرحوم حاج آخوند پاریزی که در کسوت روحانی بود ــ به جای مرحوم آقای علی پولادی ــ که اصلا کرمانی بود و به پاریز آمده مدیر مدرسه شده بود ــ به مدیریت مدرسه انتخاب شد. و‌‌‌ همان روزهای اول دست مرا گرفت و همراه خود به مدرسه برد و تحویل اکبر فراش داد.



مدرسه پاریز آن روز‌ها در خانه شیخ محمدحسن در جنوب رودخانه پاریز بر فراز تپه‌ای قرار داشت. این خانه را بدین جهت شیخ محمدحسنی می‌گفتند که متعلق بوده است به مرحوم شیخ محمدحسن زیدآبادی معروف به نبی السارقین. او تابستان‌ها را از زیدآباد به پاریز می‌آمد و با اقوام خود در دهات اطراف ـ از جمله تیتو ــ می‌گذراند. خانه چند اطاق شرقی غربی داشت که کلاس‌ها بودند و یک ته‌گاه که محل بازی و ورزش بچه‌ها بود.



در ماه اسفند و چند روزی از فروردین که معمولا در سال‌های آب سال، رودخانه پاریز جای می‌شد نجار‌ها یک پل چوبی روی رودخانه می‌زدند و بچه‌های طرف شمال ده که اکثریت داشتند از روی پل گذشته به مدرسه می‌آمدند. من الفبای سال‌های اول را در همین مدرسه شیخ محمدحسین آموختم. نوه پیغمبر دزدان، مرحوم جلال پیغمبرزاده که نام فامیلش در شناسنامه‌اش بود در همین مدرسه هم‌کلاس من بود.



قضای روزگار است مقدر بود که مخلص هیچ مدان پاریزی، ده دوازده سال بعد، نخستین کتاب خودم را با تیتر «آثار پیغمبر دزدان» در ۱۳۲۴ ش/ ۱۹۴۵م در کرمان منتشر کنم در حالی که دانش‌آموز دانشسرای مقدماتی کرمان بودم. چنان می‌نماید که معلم تقدیر، الفبا را در مدرسه شیخ محمدحسن نبی السارقین بر دهان من نهاده، لوح و قلم در پیش من گذاشته بود تا یک روزی، مجموعه نامه‌های‌‌‌ همان مرد را به چاپ برسانم ــ کتابی که تا امروز ــ بعد از شصت سال ــ هفده بار چاپ شده. بدون آنکه جایی تبلیغی برای آن شده باشد. و من همیشه به شوخی به دوستان می‌گویم که: «شما به من پیغمبری را نشان دهید که پس از صد سال که از مرگ او گذشته باشد، کتابش هفده بار چاپ شده باشد. آن وقت مرا از کاتب وحی بودن این پیغمبر ملامت کنید.»



* پیش از آنکه سر و کار با روزنامه‌ها و مطبوعات پیدا کنم، در‌‌‌ همان پاریز، با دیدن بعضی جرائد و مجلات مثل «آینده» و «مهر» و «حبل‌المتین» ذوق نویسندگی در من فراهم می‌آمد. باید عرض کنم که پدرم که قبل از معلمی ــ روضه‌خوان و خطیب خوش‌کلامی بوده، ایام محرم و رمضان را در سیرجان و زیدآباد به وعظ می‌گذراند.



یک مرد فاضل نامدار در اوایل کودتای ۱۲۹۹ش/۱۹۳۱م حاکم سیرجان بوده ــ اصلا نائینی و به نام مرحوم محمودخان طباطبایی، معروف به ثقه‌السلطنه. این مرد از روشنفکران روزگار بعد از مشروطیت است. مجلات داخلی و خارجی در آن روزگار برای او در سیرجان می‌رسیده است و او بسیاری از آن‌ها را در اختیار پدرم می‌نهاده و به پاریز می‌فرستاده، از آن جمله یک سال «حبل‌المتین» را به طور کامل به پاریز فرستاده بود که بعضی شماره‌های آن هنوز در اختیار من هست.



در باب ثقه‌السلطنه من باید یک وقت مطلب مفصلتری به دلایلی بنویسم. این مرد اهل کمال و ذوق و خوش‌قلم بود و برخلاف ضرب‌المثل رایج که بعضی به طعنه می‌گوید: «نایینی بدخط خوش‌جنس وجود ندارد» این مرد در عین خوش‌خطی یکی از نجیب‌ترین و کارآمد‌ترین اولیای دولتی بوده است که هشتاد سال پیش سهم سیرجان شده و من چند نمونه نامه‌های او را خطاب به مرحوم شیخ‌الملک سیرجانی که او نیز از رجال بزرگ صدر مشروطیت است (هشت‌الهفت، ص۲۵۵) دیده‌ام و کاش کمک می‌کرد دهباشی و یکی از آن نامه‌ها را محض نمونه درج می‌کرد ــ که حاوی عنوان حکومت پاریز هم هست.



* پس یک دلیل این بود که بعضی مجلات و روزنامه‌ها توسط ثقه‌السلطنه به پدرم داده شده بود ــ و این‌ها برای من که بعد‌ها با قلم و کتاب آشنا شده بودم ــ یک مشوق مهم به شمار می‌رفت. علاوه بر آن، یک قرائتخانه در پاریز بود که مرحوم میرزاحسین صفاری به یاد برادرش میرزا غلامحسین در پاریز تاسیس کرده بود و بسیاری از کتب و مجلات ــ مثلا کاوه برلن، یا گلستان و بهارستان و استخر شیراز یا عالم نسوان به این مرکز می‌رسید و من با وجود حدائت سن بسیاری از آن‌ها را می‌دیدم و استفاده می‌کردم. سال‌های بعد که مجله «آینده» و «شرق» و «مهر» به پاریز می‌آمد مخلص یکی از هواداران پروپاقرص آن بود و کتبی مثل «بینوایان» ویکتور هوگو و پاردایان‌ها و امثال آن در‌‌‌ همان سال‌های اولیه چاپ در پاریز موجود بود.



این‌ها همه وسائل و موادی بود که مرا به نویسندگی تشجیع می‌کرد و به همین دلائل بود که در سال‌های اواخر دبستان و دو سال ترک تحصیل ۱۳۱۸ و ۱۳۱۹ش/۱۰۳۰ و ۱۹۴۰م من یک روزنامه به نام باستان و یک مجله به نام ندای پاریز در پاریز منتشر می‌کردم ــ در واقع می‌نوشتم ــ و دو یا سه تا مشترک داشتم که خوش‌حساب‌ترین آن‌ها معلم کلاس سوم و چهارم من مرحوم سیداحمد هدایت‌زاده پاریزی بود ــ که دو و نیم قران به من داده بود و من یک سال ۱۲ شماره مجله خود را می‌نوشتم و به او می‌دادم.



برای اینکه متوجه شوید که عوامل گستردگی فرهنگ در دنیا چه کسانی و چه نیروهایی هستند ـ خدمتتان عرض می‌کنم که این آقای هدایت‌زاده، روز‌ها، ساعت‌های تفریح مدرسه می‌آمد روی یک نیمکت، در برابر آفتاب، زیر هلالی ایوان مدرسه ــ که خود پدرم ساخته بود ــ می‌نشست و صفحاتی از «بینوایان» ویکتور هوگو را برای پدرم می‌خواند و پدرم همچنانکه گویی یک کتاب مذهبی را تفسیر می‌کند ــ آنچه در باب فرانسه و رجال کتاب «بینوایان» می‌دانست و از این و آن ــ خصوصا شیخ‌الملک ــ شنیده یا خوانده بود به زبان می‌آورد و من نیز که نورسیده بودم در اطراف آن‌ها می‌پلکیدم و اغلب گوش می‌کردم. حقیقت آن است که سی چهل سال قبل که پاریس رفتم، بسیاری از نام‌های شهر پاریس و محلات آن مثل مونپارناس و فونتن بلو و امثال آن کاملا برایم شناخته شده بود.



به خاطر دارم که آن روز‌ها که در سیته یونیورسیتر در آن شهرک دانشگاهی (کوی دانشگاه پاریس) منزل داشتم، یک روز متوجه شدم که نامه‌ای از پاریز از همین هدایت‌زاده برایم رسیده. او در آن نوشته بود: «نور چشم من، حالا که در پاریس هستی، خواهش دارم یک روز بروی سر قبر ویکتور هوگو و از جانب من سید اولاد پیغمبر، یک فاتحه بر مزار این آدم بخوانی.»



تکلیف مهمی بود و خودم هم شرمنده بودم که چرا درین مدت من به سراغ قبر مردی که این همه در روحیه من موثر بوده است نرفته بودم. بالاخره پانتئون را پیدا کردم و رفتم و از پشت نرده‌ها فاتحه معلم خود را خواندم. و در‌‌‌ همان وقت با خود حساب کردم که نه نیروی ناپلئون و نه قدرت دوگل و نه میراژهای دو هزار، هیچکدام آن توانایی را نداشته‌اند که مثل این مشت استخوان ویکتور هوگو، از طریق بینوایان، فرهنگ فرانسه را به زوایای روستاهای ممالک دنیا، از جمله ایران، خصوصا کرمان و بالاخص پاریز برسانند.



این شوق به نوشتن طبعا به جرائد منتهی می‌شد. در تیرماه سال ۱۳۲۱ش/۱۹۴۲م سال‌های بحبوحه جنگ ــ که ترک تحصیل هم کرده بودم، روزنامه بیداری کرمان که از قدیم‌ترین جرائد ایران است و توسط سیدمحمد هاشمی و بعدا برادرش سید محمدرضا هاشمی چاپ می‌شد و به پاریز هم برای پدرم می‌آمد مقاله‌ای داشت از مرحوم اسمعیل مرتضوی برازجانی که آن وقت معلم فارسی در دبیرستان‌ها و دانشسرای کرمان بوده است. مقاله در انتقاد از زنان و این‌گونه چیز‌ها.



من یک جواب نوشتم و بدون آنکه تصور بکنم که قابل چاپ است به بیداری فرستادم و اتفاقا آن را چاپ کردند. تحت عنوان «تقصیر با مردان است نه زن‌ها» و دفاع کرده بودم از زنان که اگر مردان توقعات بیخودی از زنان نداشتند زنان غیر از آنگونه رفتار می‌کردند که می‌کنند. و شاهد مثال از حضرت زهرا(س) آورده بودم. در واقع نخستین مقاله من است که شصت و چند سال پیش چاپ شده و از شما چه پنهان کمی بوی فمینیستی هم می‌دهد.



دومین مقاله‌ام در سال ۱۳۲۳ش/۱۹۴۴ به یاد معلم جوانمرگ دانشسرا مرحوم ادبی نوشته شده بود که باز در‌‌‌ همان بیداری به چاپ رسیده و من آن وقت دیگر دانش‌آموز دانشسرای مقدماتی کرمان بودم. در‌‌‌ همان وقت مرحوم سیدابوالقاسم پورحسینی مدیر شبانه‌روزی دانشسرا نیز روزنامه‌ای داشت به نام روح‌القدس که مخلص نیز چند مقاله و چند شعر در آن جریده دارد.



همکاری با مطبوعات تهران از آنجا شروع شد که من در پاریز که بودم، پدرم در کلاس پنجم ابتدایی بعض جملات عربی را برایم ترجمه می‌کرد ــ کم کم قواعد و صرف و نحو عربی را هم یادم داد، و یک وقت متوجه شدم که بسیاری از نوشته‌های عربی را می‌توانم بخوانم ترجمه کنم. وقتی به تهران آمدم و یکی دو تا شعر‌هایم را در روزنامه خاور مرحوم احمد فرامرزی چاپ کردم. مرحوم حسن فرامرزی پسر عبدالله فرامرزی برادر عبدالرحمن و احمد متوجه شد که بعضی جرائد عربی را که در دفتر آن‌ها بود می‌خوانم. مرا تشویق به ترجمه کردند و روزی نبود که یک مقاله از عربی برای روزنامه خاور ترجمه نکنم ــ با تیترهایی ــ مثل: خاطرات یک مگس در هواپیما یا کودتای سوریه، یا هلا خصیب یا اینکه زن حسنی الزعیم، پسر زاییده است!



مرحوم عبدالرحمن در سال ۲۸ و ۲۹ و ۳۰ از من خواست که برای کیهان از مجلات و جرائد عربی، مصری و لبنانی اخبار را ترجمه کنم. اتفاقا سال‌های ملی شدن نفت بود و جرائد عربی خبر و مطالب مفصل راجع به ایران داشتند و من مفصل ترجمه می‌کردم. به طوری که گاهی یک صفحه خبر ترجمه می‌شد. البته بدون نام مترجم در کیهان چاپ می‌شد و حق‌الترجمه مرا می‌دادند.



سال ۱۳۲۹ش/۱۹۵۰م مرحوم حسن فرامرزی مجله ثقافه‌الهند را به من داد که مقاله کوروش ذوالقرنین از ابوالکلام آزاد را ترجمه کنم و کردم با مقدمه مرحوم سعید نفیسی، برای ورود ابوالکلام آزاد به ایران ــ به دعوت مصدق ــ به چاپ رسیده و نسخه‌ای از آن را تقدیم لغت‌نامه نیز کردم که بیشتر آن در آنجا نقل شده، البته بدون نام مترجم. کتاب ذوالقرنین یا کوروش کبیر را بعد‌ها با مقدمه مفصل که خود در باب «کوروش در روایات ایرانی» نوشته بودم بار‌ها و بار‌ها به چاپ رساندم و اخیرا چاپ نهم آن منتشر شده است.



ایامی که در دانشگاه تحصیل می‌کردم، در خواندنیها هم کار داشتم و مرحوم امیرانی سه چهار سال تحصیل من، ماهی دویست تومان حقوق به من می‌داد که از حقوق یک معلم زیاد‌تر بود.



بعد از معلمی کرمان و انتقال به تهران، بیشتر با مجلاتی مثل یغما و راهنمای کتاب و وحید و گوهر و... همکاری داشتم و مقالاتم در آنجا چاپ شده است، خصوصا یغما که حقی بزرگ به گردن من دارد. او به سرحروفچین چاپخانه تابان و بعد به تقی‌زاده سرحروفچین بهمن گفته بود «باستانی هر چه نوشت حروفچینی کنید و خودش غلط گیری کند و چاپ کند ــ اگر اشکالی پیدا شد خودم جوابگو خواهم بود» و همین‌طور هم شد. دو بار او را خواسته بودند و درباره مقالات من توضیح داده بود و مدت‌ها بعد از آن به من گفت. بیشتر مقالات من پس از چاپ در مجلات در خواندنیها هم نقل می‌شد.



چند سالی پیش از انقلاب مرحوم مسعودی مرا خواست. هفته‌ای یک مقاله به عنوان انتقاد در اطلاعات می‌نوشتم. او هم هر مقاله را که معمولا یک ستون بود یک هزار تومان ــ ماهی چهار هزار تومان به من می‌داد ــ که باز هم از حقوق دبیری دانشگاهی من زیاد‌تر بود. او هم گفته بود هر چه خواهی بنویس، من دست در آن نمی‌برم و جوابگو هم هستم. چنانکه خوانندگان می‌دانند، من سال‌های سال است که با عصای مرده ریگ پدرم آمد و رفت می‌کنم و به همین دلیل همیشه در عین اینکه مواظب هستم کلاهم را باد نبرد ــ همیشه هم «دست به عصا» هستم.



تعدادی از مقالات مندرج در اطلاعات را در «زیر این هفت آسمان» چاپ کرده‌ام. بعد از انقلاب هم مقالاتم در بسیاری از مجلات، خصوصا آینده که افشار منتشر می‌کرد و «کلک» که دهباشی مدیرش بود، منتشر می‌شد و بدم نمی‌آید که گاهی مقالاتی در بخارا هم داشته باشم، ولی «بخارا» اعتنایی به مقالات مخلص ندارد و ناچار آن‌ها را در اطلاعات منتشر می‌کنم. به قول ابوالعباس لوکری:

بخارا، خوش‌تر از کوکر بود شا‌ها تو می‌دانی/ ولیکن کرد نشکیبد از دوغ بیابانی



* رساله دکتری من درباره الکامل ابن‌اثیر بود و قسمت عمده آن را هم ترجمه کردم و جلد اول آن شامل «اخبار پیش از اسلام ایران از ابن‌اثیر» به چاپ رسیده است. این توفیق در ترجمه عربی، مخلص را گستاخ کرد که با‌‌‌ همان فرانسه شکسته بسته‌ای که در ۱۳۱۸ش/۱۹۳۹م در پاریز آموخته بودم ـ و البته از شما چه پنهان با کمک دیکسیونر، کتاب معلم اول ــ ارسطو را ــ تحت عنوان «اصول حکومت آتن» به دستور استاد فقید دکتر عزیزی استاد دانشمند دانشکده حقوق ــ که در دوره دکتری درست تاریخ عقاید سیاسی به ما می‌داد ــ ترجمه کنم.



این ترجمه مورد عنایت استاد فقید دکتر غلامحسین صدیقی قرار گرفت و مقدمه‌ای مفصل در باب ارسطو و آثار او و ترجمه آن‌ها به فارسی و عربی نگاشت ــ و ترجمه مخلص با مقدمه ایشان به لطف دکتر احسان نراقی توسط موسسه تحقیقات علوم اجتماعی به چاپ رسید، و اینک چند بار نیز خارج از آن موسسه به چاپ رسیده است و باید اذعان کنم که این تجدید چاپ‌ها به خاطر ترجمه این شاگرد ناتوان نیست، بلکه به خاطر آبروی معلم اول ارسطو و به اعتبار معلم ثالث استاد دکتر صدیقی صورت می‌پذیرد.



علاوه بر آنکه بعضی مقالات من به زبان فرانسه نیز ترجمه و چاپ شده است. کتاب «یعقوب لیث صفاری» را که به سفارش موسسه فرانکلین برای جوانان نوشتم و تاکنون بیش از هشت بار به چاپ رسیده است، توسط استاد محترم آقای دکتر محمد فتحی الرئیس، استاد دانشگاه قاهره به عربی نیز ترجمه شده و در ۱۹۷۱م/۱۳۵۰ش در قاهره به چاپ رسیده است.



با اینکه من آلمانی نمی‌دانم، اما آلمانی‌ها به من خیلی محبت دارند و دکتر فراگنر از دوستان مشوق من است، علاوه بر آن یک استاد بزرگ آلمانی، دکتر ارهارد کروگر استاد دانشگاه ماکسی میلان مونیخ دو ساعت درس، در بخش شرق‌شناسی این دانشگاه تنها برای بررسی کتاب‌ها و آثار من گذاشته است که شماره آن درس ۱۲۲۸۷ است و در صفحه ۳۵۹ سالنمای آن دانشگاه به چاپ رسیده است. (سایه‌های کنگره ص ۲۳۵) این گزارش، صرفا برای خودنمایی عرض شد و از خوانندگان بخارا پوزش می‌طلبم.



جغرافیای کرمان تالیف وزیری را که من تصحیح و تحشیه کرده‌ام، توسط استاد بزرگ ایران‌شناسی آقای پروفسور بوسه به آلمانی ترجمه شده و در شماره ۵۰ مجله اسلام به چاپ رسیده است.



نخستین کتاب من ــ چنانکه گفتم ــ مجموعه نامه‌های پیغمبر دزدان بود که با مقدمه‌ای و توضیحاتی در اوایل سال ۱۳۲۴ش/۱۹۴۵م در چاپخانه گلبهار کرمان به خرج مرحوم سعیدی مدیر گلبهار چاپ شد و درست شصت سال از آن روزگار می‌گذرد.



مجموع کتاب‌ها تاکنون به ۶۱ نسخه رسیده که گفت‌و‌گو در باب هر کدام از آن‌ها خود فرصت دیگر می‌خواهد ــ به طور خلاصه عرض کنم که ۱۳ جلد آن مختص کرمان است از نوع تاریخ کرمان و جغرافی کرمان و تذکره صفویه و تاریخ شاهی و صحیفه الارشاد که عموما متن است، و شاید بهترین آن‌ها «سلجوقیان و غز در کرمان» باشد که متن تاریخ افضل است و اول بار در اروپا چاپ شده بود. چند سال پیش به دعوت آقای اتابکی رئیس وقت بخش ایران‌شناسی دانشگاه اوترخت هلند در کنگره عربی‌دانان یا به قول فرهنگی‌ها عربی‌ذان شرکت کردم، یک سخنرانی در باب تاریخ سلجوقیان و غز در کرمان داشتم و به دلیل اینکه این کتاب را نخستین بار مرحوم Hutsma هلندی در صد و بیست سال پیش به چاپ رسانده، و این قدیم‌ترین تاریخ کرمان است از افضل‌الدین کرمانی، یک روز با جمع متشرفین به قبرستان اوترخت رفتیم و بر مزار هوستما دسته گلی نهادیم و یک غزل حافظ را من در آنجا خواندم.



* سری دوم از کتاب‌های من مجموعه هفتی است: هفت کتاب دارم که عدد هفت در عنوان آن‌ها هست: «خاتون هفت قلعه»، «آسیای هفت سنگ»، «نای هفت بند»، «اژدهای هفت سر»، «کوچه هفت پیچ»، «زیر این هفت آسمان» و «سنگ هفتم». وقتی این هفت‌ها تمام شد دیدم ته مانده بعضی مقاله‌ها می‌تواند یک کتاب دیگر بشود، حروفچینی‌ها را نشان ایرج افشار دادم و گفتم نمی‌دانم اسم این کتاب را چه بگذارم. افشار گفت: ‌ای، یک هشلهفی اسم روی آن بگذار. من فورا حرف او را چاقیدم و اسم کتاب را گذاشت: هشت الهفت. هم کتاب هشتم است. هم کلمه هفت را دارد. هم یک هشلهفی هست که به هر حال چهارتا خواننده دارد.



بقیه کتاب‌ها هم اگرچه موضوعات مختلف است، ولی به هر حال هیچکدام از یاد کرمان غافل نیست، و مسائل بسیاری در باب کرمان در آن‌ها آمده است. علاقه من به کرمان البته بر مبنای آن است که ولایت من است، و پاریز از دهات سیرجان، و سیرجان از مضافات کرمان و اول ارض مس بها جلدی. چنان که گفتم کتاب‌ها به ۶۱ جلد رسیده و امیدواری دارم که احتمالا به ۷۷ جلد برسد.



* در طی این سال‌های متمادی شاید بیش از پنجاه مقدمه بر کتاب‌های این و آن نوشته‌ام ـ به طوری که وقتی به فکر افتادم بعضی از آن‌ها را جمع کنم و در یک کتاب چاپ کنم ــ خودش شد یک کتاب «به قاعده» ـ در دو جلد ــ که اسم آن را هم گذاشتم جامع‌المقدمات. و تازه خیلی از آن‌ها را هم هنوز به دست نیاورده‌ام.



یک دلیل نوشتن بدون اکراه این مقدمات، برای خودم این استدلال بود که از دو حال خارج نیست:

ــ یا تیراژ کتاب قابل توجه خواهد بود، که خیلی زود به مولف منت گذاشته خواهم گفت: این زیادتی تیراژ به خاطر مقدمه مخلص است.

ــ یا اینکه تیراژ کتاب کم است، خیلی طبیعی است که گناه را به گردن متن کتاب انداخته خواهم گفت: بیخودی مقدمه ما را حرام کردی! و به هر حال، این هم یک پرده از نویسندگی بنده بود.



* چنان کم و بیش شعر می‌گفتم و بدکی هم نبود. مثلا این غزل خود را در حدود ۱۳۲۴ در فروردین کوهستان پاریز و در زیر درخت‌های بادام باغچه که در فصل بهار گلریزان آن سطح باغچه را سفیدپوش کرده بود، گفته‌ام:

یاد آن شب که صبا بر سر ما گل می‌ریخت/ بر سر ما ز در و بام و هوا گل می‌ریخت

سر به دامان من‌ات بود و ز شاخ بادام/ بر رخ چون گلت، آرام صبا گل می‌ریخت

خاطرت هست که آن شب، هم شب تا دم صبح / گل جدا شاخه جدا باد جدا گل می‌ریخت

نسترن خم شده لعل لب تو می‌بوسید/ خضر گویی به لب آب بقا گل می‌ریخت

تو به مه خیره چو خوبان بهشتی و صبا/ چون عروس چمن‌ات بر و پا گل می‌ریخت

زلف تو غرقه به گل بود و هر آن‌گاه که من/ می‌زدم دست بدان زلف دوتا گل می‌ریخت

گیتی آن شب اگر از شادی ما شاد نبود/ راستی تا سحر از شاخه چرا گل می‌ریخت؟

شادی عشرت ما، باغ، گل‌افشان شده بود/ که به پای تو و من از همه جا گل می‌ریخت؟



این شعر بار‌ها و بار‌ها، در جرائد گوناگون ایران چاپ شد، و خود من نیز که در سال ۱۲۳۷ مجموعه‌ای از اشعار خودم به عنوان «یادبود من» چاپ کردم ــ و دومین کتاب من است ــ و آن روز‌ها دانشجوی دانشکده ادبیات بودم و مرحوم سعید نفیسی نیز مقدمه‌ای بر آن کتاب نوشته ــ آن را در آن کتاب چاپ کرده‌ام.
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با ١٥ سال گارانتي 9/5 ميليون تومان

ویزیت و مشاوره رایگان
ظرفیت و مدت محدود

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

سایر رسانه ها

    نظر کاربران

    • جهانی

      روحش شاد

    ارسال نظر

    لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

    از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

    لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

    در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

    بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج