مادر امید با یک چشمک صدای موشکها را خاموش کرد
روزنامه اعتماد طی هفتهای که گذشت داستانکی خواندنی از روزهای جنگ منتشر کرد. داستانکی از خانه گرم امید و مادرش که به قلم محمد خیرآبادی نگاشته شده و حال و هوای منزل آنها را در بحبوحه جنگ روایت میکند.
روزنامه اعتماد طی هفتهای که گذشت داستانکی خواندنی از روزهای جنگ منتشر کرد. داستانکی از خانه گرم امید و مادرش که به قلم محمد خیرآبادی نگاشته شده و حال و هوای منزل آنها را در بحبوحه جنگ روایت میکند.
مادر داشت دلمه درست میکرد. امید در گوشه دیگری پشت میز آشپزخانه نشسته بود و نگاه میکرد. برگهای مو جوشانده شده، توی یک آبکش پلاستیکی قرمز روی میز بود. در کنارش توی کاسهای سفید، مخلوط برنج و لپه پخته شده، گوشتچرخکرده تفت داده شده، سبزیهای معطر و یک قاشق. همه اینها روی سفره کوچکی با گلهای آبی قرار داشت. مادر برگها را از آبکش بیرون میآورد. دو تا از آنها را روی هم میگذاشت و یک قاشق از مواد دلمه روی آن میریخت. چهار طرف برگ را به وسط جمع میکرد و بقچه مربع کوچکی از آن میساخت. وقتی متوجه نگاه امید شد، همانطور قاشق به دست، خندید و گفت: «بعدا اینا رو مینویسی، نه؟» میدانست بعضی وقتها یک چیزهایی مینویسد و در صفحه یا کانالش میگذارد.
شروع کرد به چیدن بقچهها توی قابلمه. یک لیوان آب ریخت و در قابلمه را گذاشت و شعله زیرش را روشن کرد. «چه عجیب که هیچ وقت دلمه درست کردن مامان را از نزدیک ندیده بودم». غذای مورد علاقهاش بود و همیشه پای سفره، تعداد دلمهای که میخورد از دستش در میرفت. چند وقتی بود که مادر از این دکتر به آن دکتر میرفت. آزمایشهای مختلف میداد. بعضیهایش را مختصر برای امید تعریف میکرد. اما نمیخواست نگرانش کند. خود امید هم انگار دلش نمیخواست جزییات مفصلش را بداند. از خودش میترسید که یکدفعه ته دلش خالی شود. مثل همین روزهایی که صدای بمب و موشک ته دلش را خالی کرده بود. خجالت میکشید از اینکه شاید نتواند هیچ کاری برای مادرش بکند. از اینکه حتی از پس چند جمله روحیهبخش هم بر نیاید. اما بالاخره باید میپرسید و میفهمید که الان کار به کجا رسیده؟ برای درمان بیماری مادر چه کارهایی باید بکنند؟ چقدر پول نیاز دارند؟ با این اوضاع و احوال لرزان و با این آینده نامطمئن چطور باید مواجه شوند؟ «اگر به واقعیت بیتفاوتی کنم که از بین نمیرود».
ضمن اینکه در خانواده دو نفره آنها، مادر جز پسر تکیهگاهی نداشت. پدر خیلی قبلتر، از زیر همه بارها شانه خالی کرده بود و رفته بود. به دستهای مادر خیره شد. سوالی که میخواست بپرسد در گلویش گیر کرده بود و بیرون نمیآمد. برای اینکه به خودش مسلط شود با خنده گفت: «میخوام چند تا عکس ازت بگیرم مامان.» مادر گفت: «خیلی هم خوب ... بفرما ... بگیر.» از جا بلند شد. کمی دورتر ایستاد. گوشیاش را آورد جلو و چند تا عکس از زوایای مختلف گرفت. دوباره که پشت میز نشست، مامان به گوشی توی دست امید اشاره کرد و گفت: «خب بخون ببینم چی نوشتی؟ شاید لازم باشه کم و زیادش کنم.» چشمک زد و خندید. امید خجالت کشید و گفت: «نه بابا، چیزی ننوشتم.» از پنجره بیرون را نگاه کرد.
سکوت و سکون عجیب و غریبی آن بیرون حاکم بود. چطور همه صداهای این چند روزه را که هنوز با سماجت توی گوشش و توی سرش دور میخوردند، میتوانست فراموش کند؟ همینطور بیهدف به نقطهای خیره شد. انگار مغزش خالی و خاموش شده بود. بعد ناگهان به خودش آمد. بوی غذا داشت بلند میشد. دلش ضعف رفت. از انتهای حرف مادر اینطور فهمید که همه چیز را تعریف کرده، اما او چیزی نفهمیده بود. مزهمزه کرد که بگوید: «مامان من حواسم پرت شد، نفهمیدم چی گفتی؟»، اما نگفت. شروع کرد به نوشتن: «مادر داشت دلمه درست میکرد. من در گوشه دیگری پشت میز آشپزخانه نشسته بودم و نگاه میکردم. برگهای مو جوشانده شده، توی یک آبکش پلاستیکی قرمز روی میز بود. مادر برگها را از آبکش بیرون میآورد. دو تا از آنها را روی هم میگذاشت و یک قاشق از مواد دلمه روی آن میریخت. چهار طرف برگ را به وسط جمع میکرد و بقچه مربع کوچکی از آن میساخت. وقتی متوجه نگاهم شد، همانطور قاشق به دست، خندید و گفت: «بعدا اینا رو مینویسی، نه؟»
ارسال نظر