خانه موزه شاملو و شاملو در گفتوگو با آيدا
شاملو؛ يك شاعر، يك عاشق و يك آدم معمولي
همه دوستداران شاملو از شيفتگي او به موسيقي خبر دارند. او و آيدا در خانه، جاده و... موسيقي گوش ميكردند. شاملو با موسيقي شارژ ميشد و البته با خواندن شعرهاي مولوي، حافظ و بعضي از شعرهاي عطار. فيلم هم زياد ميديدند.
هر كجا كه سري بچرخاني و روي برگرداني، تصوير او را ميبيني، او در خانه بدجوري حاضر است در تصاويري با ابعاد گوناگون. چشممان به تصاوير اوست و گوشمان به سخنان همسرش آيدا، زني كه او را به واسطه شعرهاي شاملو ميشناسيم و حالا او روبهروي ما است تا برايمان بگويد از خانهاي كه قرار است موزه شود؛ خانهموزه يا باغموزه بامداد.
خانه شاملو در دهكده است؛ محلهاي در نزديكي فرديس كرج. تفاوت اين محله با محلههاي اطرافش باورنكردني است. نهتنها از بابت زيباييهاي چشمگيرش بلكه از نظر فضا و حس و حال هم كاملا متفاوت است. شاملو و آيدا از سال ٦٨ در اين خانه زندگي كردهاند. اما چگونه آنها از اين محله و اين خانه سر درآوردند، داستان جالبي دارد. سال ٦٨ بود و آنها خسته بودند از دود و دم تهران كه آزارشان ميداد. از صفهاي طولاني بنزين و گازوييل عاجز بودند و كلافه.
بعد از يكي دو هفته تماس گرفتند كه چند خانه براي فروش هست و آنها خانهاي را پسنديدند كه شمارهاش ٥٥٥ بود. حالا دشواري ديگري مطرح بود، خريد و فروش راكد بود و شاعر شهر ما هم دوست نداشت زير بار قرض و بدهي برود كه رفت. با اين حال مدتي خانه خيابان سهروردي را براي فروش گذاشته بودند كه آخر سر سياوش- پسر شاملو كه دفتر املاك داشت- خانه را برايشان زير قيمت فروخت و آقاي شاعر و همسرش ساكن دهكده شدند؛ شهركي محصور كه براي ورود به آن بايد نام ميزبان را بگوييد و...
نزديك به ٣٠ سال از اقامت آنها در اين خانه ميگذرد و حالا قرار است اين خانه با تمام يادگارهايش بشود موزه و مسوولان محترم ميراث فرهنگي استان البرز نيز رسما اين موضوع را اعلام كردهاند. براي رفت و آمد بازديدكنندگان هم هماهنگيهايي صورت گرفته. علاقهمندان ميتوانند به صورت گروهي با خانم شاملو هماهنگ كنند و از خانه شاملو ديدن كنند. هرچند هنوز اين موزه در آغاز راه است و دو سه سالي مانده تا كامل شود.
اين خانه حس غريبي دارد!
واقعيت اين است كه اين خانه هيچ چيز عجيب و غريبي ندارد؛ نه خيلي بزرگ است، نه خيلي تزيينات و دكور ويژهاي دارد اما هيچ كدام از اينها مهم نيست! اصلا مهم نيست! اين خانه حس غريبي دارد، حسي كه بدجوري آدم را ميگيرد. آنچه در اين خانه موج ميزند، انرژي فوقالعادهاي است و همين مهم است! يك نيروي مثبت پنهان كه در فضا موج ميزند. از آن خانههايي است كه ممكن است هر از گاهي دلتنگش شويد و هوايش را بكنيد. اين را هم در پرانتز بگويم كه طبق اصول مطبوعاتي بايد از بانوي ميزبان به عنوان شاملو يا سركيسيان نام ببريم اما اميدواريم هم شما كه خواننده اين گزارش هستيد و هم ايشان بر ما ببخشاييد اگر يكي از اصول مطبوعات را ناديده ميگيريم و به جاي نام خانوادگي، «آيدا» را به كار ميبريم چرا كه حضور او با همان نام «آيدا» در اشعار شاملو آن قدر پررنگ است كه در ذهن همه ما، او «آيدا» است.
و آيدا همهچيز را نگه داشته: لباسها، كفشها، مسواك، عينك و قلم و... هرچند به جز اينها كه تعداديش را نگه داشته، تمام وسايل خانه را بردهاند. علاقه چنداني ندارد تا از اين موضوع سخني بگويد و فقط به بيان اين چند جمله بسنده ميكند: «اگر همهچيز اصولي و قانوني و عادلانه انجام ميشد، مشكلي نبود ولي متاسفانه هميشه آتشبيارهاي معركه هستند.»
بعد از شاملو چراغ اين خانه هميشه روشن بوده
آيدا زن باهوشي است. از همان اوايل دهه چهل كه با شاملو آشنا ميشود، به او ميگويد: «پس نوشتهها و كاغذهات كو؟» و متوجه ميشود كه شاملو هيچ در فكر نگهداري دستنوشتههايش نبوده است: «وقتي ديدم هيچ نوشته يا كتابي از آثارش را ندارد، ناراحت شدم و اين حس در من قويتر شد كه آثار را بايد محفوظ بدارم.» آيدا درمييابد كه او مردي ويژه است و بايد همه دستنوشتهها و آثار او را حفظ كرد و از همان زمان شروع ميكند به نگهداري آثار، نوشتهها، عكسها، يادداشتها، فيشها و كاغذها و خلاصه هر چيز مربوط به شاملو. در يكي از قفسهها تهمدادهايي را ميبينيم در اندازههاي مختلف و اينها مدادهايي است كه شاملو «كتاب كوچه» را با آنها نوشته است و در كنار آن، فيشهاي كتاب كوچه هم هست؛ فيشهايي به خط شاملو كه همچون شعرها و صدايش زيباست: «فقط كتاب كوچه را با مداد مينوشت. اول فيشبرداري ميكرد و پس از آن فيشها را تايپ ميكرد.
كتاب كوچه پايان نميپذيرد
باز برميگردد و از «بامداد» ميگويد و عطش سيريناپذير او به نوشتن و تحقيق و يافتن: «اين شوق برايم جذاب بود. هرچند شايد كاستيهايي داشته باشد اما آدميزاد تا كاري انجام ندهد، كاستيهاي آن را نميتواند ببيند. كتاب كوچه اثر مهمي است چون در عين حال كه تاريخ شفاهي ما است، بيارتباط با اقوام و ملل ديگر نيست؛ قصه و افسانههاي ملل گوناگون ريشههاي مشتركي دارند. مردم از نقطهاي به نقطهاي ديگر سفر ميكنند و فرهنگ و قصههاي خود را به همراه ميبرند. اين قصهها دهان به دهان ميچرخند.
به جز كتاب كوچه، «يادداشتهاي شاملو بر حافظ» هم منابع زيادي دارد: «همان كتابي كه ٤٠ سال است منتظرش هستيم و حالا دارد جدي ميشود. كار سختي است و دقت زيادي ميطلبد. فكر كنيد يك نويسنده و محقق در دورهاي كه اينترنت نبوده، چه زحمت و مرارتي كشيده و با چه تلاشي اين منابع را يافته است.»
شاملو و حكايت غايب از خود شدنش
به اتاق ديگري ميرويم كه پر از آلبومهاي روزنامههاست. همه صحافي شده و مرتب است. رنگ زردي كه بر آنها نشسته، نشان از گذر ساليان دارد. براي ما مثل سفر در زمان است، هر آنچه شاملو در روزنامهها نوشته و هر آنچه در ارتباط با او در مطبوعات منتشر شده است، در اين آلبومها نگهداري ميشود. نگهداري اين حجم از كاغذ آن هم از نوع كاغذ روزنامه مراقبتهاي ويژه ميطلبد: «براي نگهداري درست اينها تلاش ميكنيم. به هر حال خانه سرد و گرم ميشود و همين تغيير دما به كتاب و روزنامه آسيب ميزند.
حالا كمي فضايمان عوض ميشود و سركي ميكشيم به زواياي پنهانتري از بامداد. فضاي سبز خانه خيلي وسوسهانگيز است براي راه رفتن و گم شدن در سبزيها، خيره شدن به ماه و درختان اما شاعر ما خيلي در اين خانه راه نميرفت، او غرق كار بود: «روحش آن همه بيعدالتي و تبعيض را تاب نميآورد. شاعر ما سالها مريض بود و هميشه در فكر جبران زمانهاي از دست رفته! گاهي در حياط قدم ميزد و شبها به وزش نسيم كه در اين همه برگ ميپيچيد گوش ميسپرد. اما وقتي غرق كار بود، حتي با او حرف نميزدم. از همان اول زندگي مشتركمان متوجه نكتهاي شدم، گاهي او بود ولي نبود. به من نگاه ميكرد ولي حرفهايم را نميشنيد. متوجه اين حالت خاص او شدم و اين حالت را «غايب از خود شدن» ناميدم.
بامدادي كه طرفدار تيم بارسلونا بود
سرك ميكشيم به جنبه ديگري از شخصيت بامداد و شگفتزده ميشويم از كشش او به بازي فوتبال: «فوتبال خوب را دوست ميداشت و انيميشن را هم. عاشق انيميشنهاي خوب بود كه آن زمان از تلويزيون ميديديم. آميزهاي از ظرافت و سرعت و تجلي ناممكنها در ذروه امكان.»اما جالبتر اينكه آيدا خودش هم دوستدار فوتبال است و هنوز هم فوتبال ميبيند از زينالدين زيدان ميگويد و شوماخر: «از اول طرفدار بارسلونا بوديم چون بازيكنهايش خيلي پرجوش و پرشور بودند! فوتبالش ديدني بود، برزيل و آرژانتين هم.
شاملويي كه به وقتش خيلي هم خوب آشپزي ميكرد
همه دوستداران شاملو از شيفتگي او به موسيقي خبر دارند. او و آيدا در خانه، جاده و... موسيقي گوش ميكردند. شاملو با موسيقي شارژ ميشد و البته با خواندن شعرهاي مولوي، حافظ و بعضي از شعرهاي عطار. فيلم هم زياد ميديدند و پيش از انقلاب زياد به سينما ميرفتند اما روزي شد كه سينما را به خانه آوردند، شهرت بود و دردسر، نميتوانستند راحت به سينما بروند و فيلم ببينند يا مثل هر كس ديگري به تئاتر و رستوران بروند و در آرامش بنشينند. شناخته ميشد و...
آيدا از مهماني و شلوغي لذت نميبرد. دوست داشت خانه بماند پيش همسرش، اما آنها هم مهمانيهاي خود را داشتند: «حالا كه فكر ميكنم ميبينم هميشه اين طور بودهام. بيشتر دوست داشتم دو سه نفري با هم باشيم و چيزي بخوانيم. مهمانيهاي ما براي بحث و خواندن كتاب و شعر بود و گوش دادن به موسيقي. فكر ميكنم وقت آدمي ارزشمند است و نبايد بيهوده هدر رود. خيلي خوب است وقتي با هم هستيم از يكديگر ياد بگيريم. آنقدر خواندني هست كه هنوز نخواندهايم و آثار زيبايي كه هنوز گوش ندادهايم. من و احمد، هر يك خلوت خود را داشتيم. با اينكه با هم بوديم و با هم كار ميكرديم. اينها برايم ارزشمند بود تا اينكه بخواهم بيرون بروم و بيهوده وقتگذراني كنم.»
شب، ماشين سواري در جاده شميران و مهتاب و موسيقي
صحبتمان گل انداخته است، آيدا خوشصحبت است و خوشانرژي و ما مشتاق شنيدن كه او براي ما از بامداد ميگويد؛ بامدادي كه در خانهاش بوديم و ميتوانستيم كتابها، صفحههاي موسيقي، عكسها و مجسمههايش را ببينيم. با راهنمايي بانوي ميزبان به اتاقي ديگر ميرويم. شگفتزده ميشويم از اين همه عكس و دستساخته و مجله و مجله... قفسههاي كتابخانه پر از مجلات شاملوست؛ از خوشه و كتاب هفته و كتاب جمعه و... چيزهاي ديگري هم هست مثل مقدمهاي كه شاملو بر افسانه نيما نوشته كه در يك جلد قديمي است و كپي آن را دارند. تاريخش ميرسد به ارديبهشت ١٣٢٩. صفحههاي گرامافون هم جزو شگفتيهاي اين اتاق است، صفحههايي كه با احترامي ويژه نگهداري ميشود.
همه بزرگان در اين خانه جمع هستند
از نواهاي موسيقي با همه دلپذيريشان، از كهكشانها با همه راز و رمزش ميرسيم به همين ديوار روبهرو؛ ديواري پر از عكس كه در قابي بزرگ كنار هم نشستهاند. اين عكسها را يكي از دوستداران شاملو تهيه كرده و در تابلوي بزرگ جا داده، براي خودش گردهمايي مفصلي است، چشم ميچرخانيم و چهرههاي آشنا را پيدا ميكنيم؛ همه آن چهرههايي كه يا آنها را به واسطه شاملو شناختهايم يا شاملو بخشي از آثار آنان را ترجمه كرده است مثل فدريكو گارسيا لوركا، آنتوان دوسنت آگزوپري، گابريل گارسيا ماركز، كافكا، مارگوت بيكل، چخوف و... نميدانم چند عكس است اما زياد است، يك تابلوي بزرگ از چهرهها. آيدا به شوخي ميگويد: «خلاصه همه بزرگان در خانه ما جمع هستند!» و با احترام از دوستداران شاملو ميگويد: «بعضي عاشقانه شاملو را دوست دارند و خيلي محبت دارند. وقتي محبت آنها را ميبينم فكر ميكنم من كه همسرش هستم اگر هم كاري كرده باشم، وظيفه من است.»
دوستداران شاملو هداياي ديگري هم به اين خانه بخشيدهاند، سرديس فلزي بيرون خانه، سر سرو سبز رنگ، سرديسي سفيد از شاملو و تعدادي خوشنويسي از شعرها او... ساختهاي هم هست بر اساس شعر «در آستانه» شاملو كه آيدا بسيار دوستش ميدارد، انساني از جنس فلز كه قلبش ماه است. اما يك چيز شگفتانگيز ديگر هم بدجوري جلب نظر ميكند؛ جايزه شعر فروغ فرخزاد كه شاملو يكي از برگزيدگان آن در سال ١٣٥١ بوده است.
و آيدا از بامدادي ميگويد كه زيبايي را دوست ميداشت و به هر چيز زيبايي عشق ميورزيد، پر از شور بود و عشق به زندگي و انسان و آفرينش.
و ما را ميبرد به مهماني ديگري يك مهماني پر از شاهزاده كوچولو مجموعهاي از شاهزاده كوچولوهاي مختلف از مجسمه تا بج و فنجان و تقويم و دفترچه يادداشت و... آيدا عاشق شاهزاده كوچولوست و همه كساني كه دوستش دارند هر جلوهاي يا وسيلهاي از اين شخصيت را كه ديده باشند به او هديه كردهاند. از شاهزاده يا شهريار كوچولو ميگويد و اينكه به چه دليل پس از شاملو شاهزاده به شازده تبديل شد: «٥٠ سال است شاهزاده كوچولو الگوي زندگي من است. او در همهچيز كنجكاو است. متاسفانه در بسياري از داستانها موارد خشونتآميزي وجود دارد ولي شاهزاده كوچولو همه لطف است و از آشنايي و مهر و دوستي ميگويد بدون پيشداوري. در دوستي چيز عميقي هست، در دوستي، خوب و بد را هم ميپذيريم و نگران همايم! به همين خاطر، تنها به شخص خاصي ميتوان گفت دوست.»
اينجا خانه موزه است نه موزه!
از كتابهاي شاملو ميپرسيم و آيدا ميگويد پيش از عيد حرف «ح» كتاب كوچه منتشر شد كه عيدي مردم بود و در نمايشگاه كتاب هم مجموعه اشعار شاملو در قطع تقريبا پالتويي منتشر شد با كاغذ و حروف مناسب حيف كه ايرادهايي داشت: «كتاب بايد جذاب باشد ولي مهمتر از آن اين است كه اشتباه نداشته باشد و به گفته شاملو خيلي گران نباشد. البته اين روزها كتابهاي زيادي در اينترنت وجود دارد براي كساني كه كمتر قدرت خريد كتاب دارند و خيلي راحت مطالب مورد نيازشان را در اختيار آنها ميگذارد اما لمس كتاب، حس ديگري دارد» و آيدا دوست دارد كتاب را دست بگيرد و آن را لمس كند و بوي كاغذش را حس كند و اين كنجكاوي وجود دارد كه كار آمادهسازي خانهموزه چه زماني به پايان ميرسد؟ پيشبيني آيدا اين است كه شايد دو سالي كار داشته باشد: «راهاندازي موزه دو سه مرحله دارد. فاز يك را كه مستندنگاري است گروه خانم آزاده جزني انجام داد كه يك سال و نيم زمان برد.»
«در ساعت پنج عصر» ميگذريم از همه زيباييها و ديدنيهاي اين خانه و حالا ديگر اطمينان داريم در آن عصر سرشار بهاري، احمد شاملو كنار ما بود و حضورش سبز.
نظر کاربران
درود بر شاملو و همسرش آیدا
بسیار عالی
بسیار زیبا و تأثیرگذار
آی عشق ، آی عشق ، چهره ی آبیت پیدا نیست....
متنفرم از شاملو و هدایت و همه ی به اصطلاح روشنفکرهای اون موقع ...