۱۵۲۷۷۴۸
۱۳۰۸۷
۱۳۰۸۷
پ

بیتا و دوستانش پس از آن ۱۲روز تا ابد ایران می‌مانند

صف نانوایی شلوغ‌تر از همیشه بود. صدای پدافند‌ گاهی از دور و گاهی از نزدیک آدم‌ها را از پیاده‌رو به خیابان می‌کشید تا با احساس ترس و کنجکاوی توامان، رد گلوله‌های پراکنده در هوا را بگیرند و حیرت‌زده آتشی که بالای سرشان معلق است را تماشا کنند.

علیرضا بخشی استوار در هفت صبح نوشت: صف نانوایی شلوغ‌تر از همیشه بود. صدای پدافند‌ گاهی از دور و گاهی از نزدیک آدم‌ها را از پیاده‌رو به خیابان می‌کشید تا با احساس ترس و کنجکاوی توامان، رد گلوله‌های پراکنده در هوا را بگیرند و حیرت‌زده آتشی که بالای سرشان معلق است را تماشا کنند.

دختر بیست و پنج یا شش ساله‌ای بود. پشت سر مادرش در صف تکی نانوایی ایستاده بود و سر از گوشی بر نمی‌داشت. مادر گاهی به عقب نگاه می‌کرد و به دخترش خیره می‌شد. گاهی هم چشم به آسمان می‌دوخت و دوباره به تنور نانوایی نگاه می‌کرد.

0dtyyrr2

دختر گفت: «به بیتا بگو بیاد امشب خونه ما». مادرش گفت: «وسایلشونو جمع کردن امشب میرن». دختر گفت: «کجا میرن؟» مادرش گفت: «باغ یکی از دوستاشونه سمت کلاک و دماوند». دختر گفت: «پس میریم میشینیم سریال می‌بینیم». مادرش نگاهی با تعجب به دختر انداخت و سکوت کرد.

دختر انگار که متوجه تعجب مادر شده باشد لحظه‌ای با لبخند و سر تکان دادن، به مادرش گفت: «چیه مگه؟» مادرش گفت: «تیر و ترکشی تو سرت خورده؟» دختر با تعجب گفت: «مامان!!» طوری که اکثر آدم‌های داخل صف حواسشان از رگبار گلوله‌های در آسمان متوجه دختر شد. دختر لحظه‌ای سکوت کرد و به آدم‌های داخل صف نگاه کرد. 

یک قدم به مادرش نزدیک‌تر شد و با لحنی آرام گفت: «سریال اجل معلق رو دانلود کردم و ریختم توی فلش بشینیم ببینیم. حرفم نزن». مادرش گفت: «واقعا تمرکزشو ندارم. خنده‌ام نمیاد. نمی‌تونم بخندم». دختر بازوان مادرش را محکم فشار داد و گفت: «مامان!! حرص آدمو در میاری. به نظرم هیچ ربطی نداره. اتفاقا باید ببینی تا حالت عوض بشه. من حوصله ندارم یه گوشه بشینی خودتو بزنی به غم و غصه هی خبر چک کنی و استرس بگیری».

مادر گفت: «یه جوری نگو انگار تو هشت سال جنگ دیدی من ندیدم. وقتی بمب بیاد دیگه من و تو، بیتا و نرگس نمی‌شناسه. می‌خوای با این فکر بشینم چی ببینم؟ اونم از مامان جون. سرتق‌ بازیش گل کرده به حرف هیچکس گوش نمی‌ده از خونه تکون نمی‌خوره». دختر گفت: «میذارم، صداشم بلند می‌کنم که مجبور باشی بیای ببینی. واقعا خنده‌داره. اصلا از قسمت اول می‌ذارم که با هم ببینیم بریم جلو. صداش هر چی بلندتر باشه بهتر. صدای تق و توق کمتر میاد».

نانوا آن‌ها را صدا زد و نان را برداشتند و رفتند. خانم دیگری شروع کرد با پشت‌سری‌اش درباره دخترش صحبت کردن.

«دختر من تا دیروز مهاجرت مهاجرت می‌کرد و حالا میگه من از اینجا تکون نمی‌خورم. من و باباشو اسیر خودش کرده. من نمی‌فهمم این‌ها بالاخره چی‌ می‌خوان؟ تا دیروز پا‌ تو یه کفش که من باید برم خارج موسیقی بخونم و اینجا اِلُ و بِل... دیروز به من می‌گه واقعا اگر دوست‌های من یه روزی جنگ بود و می‌رفتن جبهه من چه‌جوری می‌تونستم نرم. اصلا از این رو به اون رو شده». خانم ایستاده در صف گفت: «هنوز چَک زندگی رو نخورده».

مادر دختر گفت: «بهش می‌گم حالا از دور صدای گرومپ گرومپ انفجار میاد. اگه می‌خورد یه جایی همین بغل دستت می‌رفتی هفت تا سوراخ قایم‌ می‌شدی». خانم ایستاده در صف سری تکان داد و گفت: «خدا داند. هیچکسی تا تهش معلوم نمی‌کنه چه عاقبتی داره.

این‌ها با این همه قر و فر که دارن هنوز معصومن. خدا رو چه دیدی شاید این‌ها عاقبتشون ختم به خیر شد». مادر گفت: «چه میدونم خانم. چه ختمی؟ چه خیری؟ فعلا که من و باباشو عاصی کرده. من خیلی می‌ترسم. اینجا هم که شده مثل قبرستان. نه نور و نه آدم و نه هیچی. خدا به داد برسه».

نانوایی شلوغ‌تر می‌شد و صدای پدافند ممتد‌ و بی‌وقفه می‌آمد. همه با نیم‌نگاهی به آسمان نان را از شاطر می‌گرفتند. حیران و دستپاچه در خیابان به سوی خانه روان می‌شدند.

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج