متن شعر کسرایی به بهانه مجسمه آرش کمانگیر در میدان ونک
در هفته ای که شهرداری تهران به خاطر حکم تخلیۀ خانۀ اندیشمندان ایران آماج انتقاد (از جمله خود ما) بود و متهم به بیمهری با اهل فکر و ادب و هنر، این خبر که مجسمۀ ۱۵ متری آرش کمانگیر در میدان ونک تهران نصب شده ( و قرار است اخر ماه رسما رونمایی شود) امیدوار کننده است ولو برخی بپرسند چی شد یهو ملی و ملیگرا شدند ولی هر انگیزه در کار باشد کار خوب، خوب است مثل همین کار و کار بد، بد مثل ماجرای خانه اندیشمندان.
عصر ایران: در هفته ای که شهرداری تهران به خاطر حکم تخلیۀ خانۀ اندیشمندان ایران آماج انتقاد (از جمله خود ما) بود و متهم به بیمهری با اهل فکر و ادب و هنر، این خبر که مجسمۀ ۱۵ متری آرش کمانگیر در میدان ونک تهران نصب شده ( و قرار است اخر ماه رسما رونمایی شود) امیدوار کننده است ولو برخی بپرسند چی شد یهو ملی و ملیگرا شدند ولی هر انگیزه در کار باشد کار خوب، خوب است مثل همین کار و کار بد، بد مثل ماجرای خانه اندیشمندان.
در تاریخ معاصر اما بیش از هر کس دیگر آرش کمانگیر را سیاوش کسرایی معرفی کرده است. با این که عمیقا چپ بود و سالها دور از ایران و قاعدتا باید انترناسیونال میبود.
از این رو انتظار می رود آرش را هم در همان پایه مجسمه نصب کنند و اما متن کامل سروده ماندگار سیاوش کسرایی.
چه شهرداری این شعر را ذیل مجسمه قرار داد و چه نه با فرزندان تان بخوانید تا از بر شوند:
برف میبارد به روی خار و خارا سنگ
کوهها خاموش
درهها دلتنگ
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامیمان نمیآورد
رد پاها گر نمیافتاد روی جادهها لغزان
ما چه میکردیم در کولاک دلآشفتۀ دَمسرد؟
آنک، آنک کلبهای روشن
روی تپه، رو به روی من
در گشودندم
مهربانی ها نمودندم
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز
در کنار شعلۀآتش
قصه میگوید برای بچه های خود عمو نوروز
«...گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکتهها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زَر
باغ های گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی عطر خاک بارانخورده در کهسار
خواب گندم زارها در چشمۀ مهتاب
آمدن، رفتن، دویدن
عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پابهپای شادمانیهای مردم پای کوبیدن
کار کردن، کار کردن
آرمیدن
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن
جرعههایی از سبوی تازهآب پاک نوشیدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن
همنفس با بلبلان کوهیِ آواره خواندن
در تلهافتاده آهوبچگان را شیر دادن
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن
گاهگاهی
زیر سقف این سفالین بامهای مهگرفته
قصههای در هم غم را ز نمنمهای بارانها شنیدن
بیتکان گهوارۀ رنگین کمان را
در کنار بام دیدن
یا شب برفی
پیش آتشها نشستن
دل به رؤیاهای دامنگیر و گرم شعله بستن...
آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.»
پیرمرد، آرام و با لبخند
کندهای در کورۀ افسردهجان افکند
چشم هایش در سیاهیهای کومه جستوجو میکرد
زیر لب آهسته با خود گفتو گو میکرد:
«زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییدۀ آزاد
بیدریغ افکنده روی کوهها دامان
آشیانها بر سرانگشتان تو جاوید
چشمهها در سایبانهای تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگرِ آتش ...
سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!
«زندگانی شعله میخواهد»؛ صدا سر داد عمو نوروز
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز!
کودکانم، داستان ما زِ آرش بود
او به جان خدمت گزار باغ آتش بود
روزگاری بود
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلیخورده هذیان داشت
بر زبان، بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ
روز بد نامی
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان
عشق در بیماری دلمردگی بیجان
فصل ها فصل زمستان شد
صحنۀ گلگشتها م شد، نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی
میتراوید از گل اندیشهها عطر فراموشی
ترس بود و بال های مرگ
کس نمیجنبید، چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خیمهگاه دشمنان پرجوش
مرزهای مُلک
همچو سرحدات دامنگستر اندیشه، بیسامان
برج های شهر
همچو باروهای دل بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سرحد و از بارو ...
هیچ سینه کینهای دربر نمیاندوخت
هیچ دل مهری نمیورزید
هیچکس دستی به سوی کس نمیآورد
هیچکس در روی دیگرکس نمیخندید
باغ های آرزو بیبرگ
آسمان اشکها پُربار
گرمرو آزادگان در بند
روسپینامردمان در کار...
انجمنها کرد دشمن
رایزنها گرد هم آورد دشمن
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند
هم به دست ما شکست ما براندیشند
نازک اندیشانشان، بی شرم
-که مباداشان دگر روز بهی در چشم-
یافتند آخر فسونی را که میجستند...
چشم ها با وحشتی در چشمخانه
هر طرف را جستوجو میکرد
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد:
آخرین فرمان، آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری میدهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید
خانه هامان تنگ
آرزومان کور
تا کجا؟ تا چند
آه!... کو بازوی پولادین و کو سر پنجۀ ایمان؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشمها، بی گفتوگویی، هرطرف را جستوجو میکرد«
پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست میسایید
از میان درههای دور، گرگی خسته می نالید
برف روی برف می بارید
باد، بالَش را به پشت شیشه میمالید
«صبح می آمد – پیرمرد آرام کرد آغاز -
پیش روی لشکر دشمن، سپاه دوست
دشت نه، دریایی از سرباز...
آسمان، الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بینفس میشد سیاهی در دهان صبح
باد، پَر میریخت روی دشتِ بازِ دامنِ البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور
دودو و سهسه به پچپچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران، غمگین کنارِ در
کمکَمک در اوج آمد پچپچ خفته
خلق، چون بحری برآشفته
به خروش آمد
خروشان شد
به موج افتاد
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد:
«منم آرش!
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن:
منم آرش، سپاهیمردی آزاده
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نَسَب
فرزند رنج و کار
گریزان چون شهاب از شب
چو صبح آمادۀ دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!
دلم را در میان دست میگیرم
و میافشارمش در چنگ
دل، این جام پر از کین پر از خون را
دل، این بی تاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار
در این کار،
دل خلقی است در مشتم
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم
ستیغ سربلند کوه،مأوایم
به چشم آفتاب تازهرس جایم
مرا تیر است آتشپر
مرا باد است فرمانبر.
ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان
بر این پیکان هستیسوز سامانساز
پَری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز»
پس آنگه سر به سوی آسمان برکرد
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
“درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند!
به پنهانآفتاب مهربار پاکبین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند
زمین می داند این را، آسمان ها نیز
که تن بی عیب و جان، پاک است
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش
«ز پیشم مرگ
نقابی سهمگین بر چهره میآید
به هر گام هراس افکن
مرا با دیدهٔ خونبار میپاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز میگیرد
به راهم می نشیند، راه میبندد
به رویم سرد میخندد
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمنخو آدمیخوار است
ولی، آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است
ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایستهٔ آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش میداند
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم، گه پیش میراند
پیش می آیم.
دل و جان را به زیورهای انسانی میآرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهرهٔ ترسآفرین مرگ خواهم کند»
نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قلهها دستان زهم بگشاد:
“برآ، ای آفتاب، ای توشهٔ امید!
برآ، ای خوشهٔ خورشید!
تو جوشان چشمهای، من تشنهای بیتاب
برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تندخو دارم
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم
به موج روشنایی شستوشو خواهم
ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم
شما، ای قلههای سرکش خاموش
که پیشانی به تندهای سهمانگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایههای روز زرین را به روی شانه میکوبید
که ابر آتشین را در پناه خویش میگیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید!
چو پرچمها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید »
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوهها لغزید کم کم پنجهٔ خورشید
هزاران نیزهٔ زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر، آرام
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن
مادران غمگین کنار در
مردها در راه
سرود بی کلامی، با غمی جان کاه
ز چشمان بر همی شد با نسیم صبحدم هم راه
کدامین نغمه می ریزد
کدام آهنگ آیا میتواند ساخت
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟
دشمنانش، در سکوتی ریشخندآمیز
راه، وا کردند
کودکان از بامها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران، بفشرده گردنبندها در مشت
هم او قدرت عشق و وفا کردند
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او
پرده های اشک پی درپی فرود آمد »
بست یکدم چشمهایش را عمو نوروز
خنده بر لب، غرقه در رویا
کودکان، با دیدگان خسته و پیجو
در شگفت از پهلوانیها
شعله های کوره در پرواز
باد در غوغا:
“شامگاهان
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قلهها، پیگیر
باز گردیدند
بینشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صد هزاران تیغهٔ شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را، از آن پس
مرز ایران شهر و توران باز نامیدند
آفتاب
در گریز بی شتاب خویش
سال ها بر بام دنیا پا کشان سر زد
ماهتاب
بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش
در دل هر کوی و هر برزن
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت
سال ها و باز
در تمام پهنه ی البرز
وین سراسر قلهٔ مغموم و خاموشی که میبینید
وندرون درههای برفآلودی که میدانید
رهگذر هایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار میخوانند
و نیاز خویش میخواهند
با دهان سنگهای کوه آرش میدهد پاسخ
می کندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه
می دهد امید
می نماید راه.»
در برون کلبه میبارد
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...
کودکان دیری است در خواباند
در خواب است عمو نوروز
میگذارم کندهای هیزم در آتشدان
شعله بالا میرود پرسوز ...
ارسال نظر