حال و روز مردم زیر سایه جنگ؛ همسایه پیاز داری؟
گزارش میدانی از زندگی مردم شهرهای مختلف ایران زیر سایه جنگ با تمرکز بر همبستگی، امید، مشکلات معیشتی و تابآوری
هفت صبح: در بحبوحه جنگ ایران و رژیم صهیونیستی، چیزی در دل مردم زنده میشود: همبستگی. در این شرایط دشوار، مردم ایران با تمام توان کنار هم میایستند؛ همسایهای برای همسایه، غریبهای برای غریبه. خانوادهها غذای خود را با دیگران تقسیم میکنند، جوانان داوطلبانه برای کمک به مجروحان یا تأمین مایحتاج مردم به میدان میآیند و روحیه همدلی، حتی در دل ویرانی، مثل چراغی روشن باقی میماند. این مهر انسانی، نشان از امیدی دارد که هیچ گلولهای قادر به خاموش کردن آن نیست.
مردم، هر کدام با تفسیر خودشان از «عادی بودن» روزشان را شروع میکنند؛ ناظم مدرسهای که هنوز ثبتنام کتابها را پیگیری میکند، پیمانکاری که دنبال مناقصه است، مادری که شیر خشک میخرد، روانشناسی که به مردم نگران رایگان مشاوره میدهد و هموطنانی که در خانههایشان را به روی مسافران باز کردهاند. در این گزارش، خبرنگاران هفت صبح از گوشه و کنار ایران راوی زندگی مردمی شدهاند که با وجود اینکه جنگ سایه سنگینی روی زندگیشان انداخته اما خم به ابرو نیاوردهاند.
روایت یک روز عادی
جریان زندگی عادی در بسیاری از نقاط کشور ادامه دارد. ساره، زن ۲۸ سالهای که بهتازگی وارد زندگی مشترک شده یکی از ناظمان دبیرستان در منطقه تبادکان مشهد است.او میگوید:«در حال حاضر به صورت یک روز در میان در مدرسه حضور دارم و بیشتر امور اجرایی مانند ثبتنام کتابها را پیگیری میکنم. بر اساس بخشنامهها، قرار شده که تنها ۵۰ درصد عوامل اجرایی در مدرسه حاضر باشند.»
ساره ساکن محدوده بالای شهر مشهد است و مسیر خانه تا مدرسه که در محدوده پایین شهر است را در حدود ۴۰ دقیقه طی میکند. «امروز صبح ترافیک کمی بهخاطر یک تصادف بود اما خوشبختانه مسیر خیلی زود باز شد و مشکلی برای رسیدن به مدرسه نداشتم.»
در مورد شرایط خرید و مایحتاج روزانه نیز ساره توضیح داد: صف نانوایی خیلی خلوت بود و مثل همیشه 10 تا نان آزاد خریدم. سوپرمارکت محل شرایط عادی داشت اما هنگام خرید از فروشگاه زنجیرهای افق کوروش با تفاوت قیمت روی بسته و فاکتور مواجه شدم. فروشنده گفت که افزایش ناگهانی قیمت داشتند.
او اضافه میکند: در میوهفروشی هم شرایط طبق روال معمول بود و تغییر محسوسی در قیمتها ندیدم. فعلاً مواد غذایی خاصی نخریدم چون در خانه موجود بود و نیازی به خرید اضافی نیست. در واقع همیشه برای چند روز خرید میکنم و اعتقادی به انبار کردن ندارم.
در پایان ساره با نگاهی امیدوارانه میگوید: همه ما از وضعیت جنگ ناراحتیم اما زندگی باید ادامه پیدا کند. مردم سعی میکنند به جریان عادی زندگی برگردند.
کار ادامه دارد
بسیاری از شاغلان هنوز در تلاش برای حفظ روند کاری خود هستند. علیرضا مرد ۵۲ ساله و پیمانکار برق که با شرکت توزیع برق مشهد همکاری دارد، امروز مانند روزهای عادی به محل کار خود رفت و برای شرکت در مناقصههای جدید برنامهریزی کرده است.او هفته گذشته به روال همیشه سر کار رفته: فعلاً امور مربوط به پروژهها از سوی شرکت توزیع پیگیری میشود و میخواهم برای مناقصه جدید آماده شوم.
علیرضا به وضعیت عمومی شهر اشاره میکند: تردد در شهر روانتر شده و خلوتی خیابانها محسوس است. خرید نان را از طریق پلتفرمهای اینترنتی انجام میدهم. دو روز بعد از آغاز جنگ نان گرفتم و در این مدت مشکلی از نظر تهیه مواد غذایی نداشتم. چیزی مختل نشده و اوضاع ظاهراً روال عادی دارد اما ترسی از آینده در دلم هست. فعلاً قیمتها بالا نرفته و بین همکاران، حس همبستگی زیادی وجود دارد.
دخترم نگران کنکور است
محمود مرد ۳۳ ساله ساکن محدوده سیدرضی مشهد که در یک دفتر خدماتی کار میکند، از دغدغه متفاوتش میگوید: دخترم از صبح تا ۹ شب کتابخانه است و نگران تغییرات احتمالی زمان برگزاری کنکور. این موضوع استرس زیادی به او وارد می کند.
صاحبخانهام اجاره نگرفت
در همین حالحامد کارمند ۴۶ ساله یک دفتر پیمانکاری که با شهرداری مشهد همکاری دارد، با مشکلات جدیتری روبهرو شده است:روز حمله در قشم بودم و بنا داشتیم بازگردیم. پروازها کنسل شد و به سختی به بندر لافت رسیدیم. ساعت ۱۲ شب بود که به آنجا رسیدیم و پس از آن به بندرعباس رفتیم.
در مسیر بازگشت، به دلیل محدودیت استفاده از کارت سوخت منطقهای که برای مشهد بود بسیاری از پمپبنزینها به من سوخت ندادند و بیش از دو روز درگیر تهیه ۲۵ لیتر بنزین بودم تا بتوانم به حرکت ادامه دهم خیلی از شبها میخوابیدم و صبح پس از دریافت بنزین به سمت مشهد حرکت می کردم.
حامد به مشکلات دیگر هم اشاره میکند:سر کار میروم ولی اینترنت بسیار ضعیف شده و بخش زیادی از کارهای من به اینترنت وابسته است.حامد مستاجر است و میگوید صاحبخانهام تماس گرفت و گفت که این ماه نیازی به پرداخت اجاره ندارم. این رفتار انسانی برایم خیلی ارزشمند بود.
مشاوره رایگان میدهم
الهام، مشاور حوزه نوجوان است و ۳۹ سال سن دارد. او ساکن انتهای وکیلآباد مشهد بوده و همراه با همسر و دختر دو سالهاش زندگی میکند. او درباره وضعیت عمومی شهر میگوید: در مشهد فضا آرام است و سر و صدای خاصی نیست. به طور کلی استرس در فضای عمومی دیده نمیشود و ما زندگی عادی داریم.
الهام که با فرزند خردسال خود نیازمند دسترسی منظم به کالاهای خاص مانند پوشک و شیر خشک است، از وضعیت بازار رضایت دارد: در تهیه شیر خشک و پوشک مشکلی نداریم. سوپرمارکتهای معمولی همه اقلام را دارند و من بیشتر از طریق اپلیکیشن خرید میکنم؛ پیکها هم طبق روال همیشه خریدها را میآورند.او در خصوص سوخت نیز تجربه مثبتی دارد: خودم و پدرم هر دو طی روزهای اخیر بنزین زدیم و هیچ مشکلی در جایگاهها نبود.
او در پاسخ به این سوال که جنگ خللی در کارش ایجاد کرده یا نه میگوید: «چهارشنبه عصر به کلینیک مشاوره رفتم، بیماران قبلی همچنان مراجعه دارند اما بیمار جدیدی نیامده. هر فردی هم که بخواهد اعلام کردهام مشاوره رایگان انجام میدهم.
ادامه کار با وجود اختلالات
جواد مرد ۴۸ ساله و شاغل در حوزه ساختوساز، ساکن محدوده خیابان راهنمایی مشهد است و همراه با همسر خانه دار و دو پسر نوجوانش زندگی میکند.او درباره وضعیت شهر میگوید: صف نانواییها به قدری طولانی بود که از خرید منصرف شدم. من همیشه نان حجیم میگیرم که قیمتش از روز یکشنبه تقریباً دو برابر شده. برای بنزین هم شرایط آسان نبود. دو روز با چراغ زرد حرکت کردم چون جایگاهها شلوغ بودند. در نهایت موفق شدم ۲۵ لیتر بنزین بزنم. قیمت مواد غذایی هم تغییر محسوسی نداشته و فروشگاهها شلوغ نیستند. فعلاً از این بابت مشکلی نداریم.
قائمشهر؛ خوش آمدی، مهمان ما باش!
گول تلگرام را نخور!
بچه تهرانی؟ این را میگوید و هندوانه را روی ترازو میگذارد. سرم را که به نشانه تایید تکان میدهم ادامه میدهد: داداش جا ما داری؟ اگه نداری قدمت رو چشم ما. یه خونه نقلی دارم سفرهمون هم بازه. خونواده همراهته تعارف نکن، نری سرگردون بشی؟محمد نزدیک پل تلار نرسیده به قائمشهر هندوانه میفروشد. برایش توضیح میدهم که ویلایی اجاره کردم و مشکلی نیست.
میپرسم: اوضاع شهر چطوره. میگن نون و بنزین نیست؟ میگوید: اینا همهش خالیبندیه. گول تلگرامرو نخور. میخوان ته دل مردمرو خالی کنن. الان تو همین جاده نظامی یه پمپ بنزین هست. پرنده پر نمیزنه. هر چقدر بنزین بخوای بهت میده. نون هم که خدارو شکر به قدر کافی هست.
بنزین هست، خیلی هم هست
آمپر بنزین پایین آمده... راه میافتم سمت آدرسی که محمد داده. بعد از دوربرگردان جاده نظامی یک پمپ بنزین هست. چهار، پنج تایی ماشین پشت هم قطار شدن. کارت سوخت همراهم نیست. پیاده میشوم که از متصدی پمپ بنزین بپرسم میتوانیم بیشتر از 15 لیتری که اعلام شده بنزین بزنیم یا نه. پیرمرد تاس و خوشرویی است. انگار مثل کارآگاهی ماهر استرس را در چهرهام میخواند. با همان لهجه مازندرانی جوابم را میدهد: هم بنزین میدیم هم آب، هم نون. نگران نباش.
باک را پر میکنیم، نفس راحتی میکشیم و در سرمان تصویر صفهای طولانی پمپبنزین در تهران چرخ میخورد.شهر به معنای واقعی زنده و در امن و امان است. مغازهها باز، خیابانها شلوغ، آدمها در رفت و آمد. زندگی جریان عادیاش را دنبال میکند و انگار نه انگار 200 کیلومتر آن طرفتر پایتخت زیر باران موشک و پهپاد است و سمفونی ضدهوایی روز و شب در گوشه و کنار شهر در حال اجراست.
سر راه به یکی از این هایپرمارکتهای بزرگ قائمشهر سر میزنیم تا یکسری اقلام ضروری را برای چند روز بخریم. به نسبت شلوغ است و معلوم است خیلی از مشتریها مسافرند و از تهران آمدهاند. چرخدستیها لب به لب از نگرانی است. یکی از اهالی با خنده سبدهای خرید را نگاه میکند و به کنایه میگوید: بخر بخر بیشتر بخر! جنگه جنگه!
شاید حق داشته باشد. او درکی از شرایط مسافرانی که مهمان شهرش شدهاند ندارد؛ ترس و اضطراب و جنگ را با هم نچشیده است. فقط سبدهای لبالب از خرید را میبیند و پیش خودش میگوید مگر قحطی آمده؟کارگران تر و فرز فروشگاه به سرعت قفسههای خالی را پر میکنند. همه چیز به وفور هست. یکی از کارگرها را به حرف میکشم: کم و کسری ندارید با این همه مسافر؟
میگوید: از صبح تا حالا دو بار برامون بار اومده. می بینی که همه چی هست. الان فقط گوشت نداریم که احتمالا یکی دو ساعت دیگه اونم میرسه.آخه میگن قحطی شده و همه چی تو شمال چند برابره؟اینجا قحطی میبینی؟ مومن خدا اگه تونستی تو تهرون شونه تخم مرغی رو که ما داریم میدیم 145 تومن پیدا کنی جایزه داری! قفسههای پر را که میبینیم خیالمان تخت میشود که به مشکلی برنمیخوریم یکسری مایحتاج ضروری را میخریم و راه میافتیم سمت ویلا.
اینجا جنگ فقط در گوشیهای موبایل است
قائمشهر تضاد عجیبی با تهران دارد. اینجا جنگ فقط در گوشیهای موبایل هست و گپهای روزمره. پیرمرد مثل هر روز بساط خیار و گوجهاش را در بازار قائمشهر پهن کرده و فریاد میزند بدو بدو که تموم شد. کرکرههای خیابان کارگر و ولیعصر تا آخر شب بالاست و کاسبی به راه. انگار همه چیزی که در تهران دیدیم و شنیدیم خواب بوده. جنگ با ما تا شمال آمده اما اینجا مثل ساعت از کار افتادهای متوقف شده.
اصفهان؛ شبهای زنده زایندهرود کجا رفت؟
پنجشنبه شبی که گذشت، اصفهان عجیبترین شبش را گذراند. آنهایی که یک بار گذرشان به این شهر افتاده باشد میدانند آخر هفته اطراف پلهای تاریخی اصفهان مثل خواجو و سی و سه پل یا به قول خود اصفهانیها «دنبال رودخونه» جای سوزن انداختن نیست و مردم برای خوشگذرانی اطراف زاینده رود بساطی پهن میکنند.
شبهای روشن
اما پنجشنبهای که گذشت شهر سوت و کور بود. رضا کارمند شهرداری است و از اواخر هفته پیش دور کار شده. او روایت جالبی از شبهای اصفهان دارد: دادا شبا پدافند تا صبح هی میزنه هی میزنه. ما تا صبح بیداریم از صدای ضد هوایی. حالا خوبه خود اصفهان نیست اطرافش رو دارن میزنن. من پنجشنبه رفتم بیرون یه تابی بخورم دیدم تو شهر پرنده پرنمیزنه. شب جمعه باشه و اصفهان اینقدر خیلی باشه؟ خیلی عجیب بود.
کاش یک روز خوش نبینند...
فروغ که در حاشیه اصفهان و شهر بهارستان زندگی میکند هم شبها از صدای پدافند خوابش نمیبرد: سمت ما صدا خیلی نزدیک است. به گمانم اطراف کوه صفه را میزنند. آن طرفها پادگان زیاد است.او درباره وضعیت شهر تصویر روشنی میدهد: اینجا همه چی هست. درست مثل قبل جنگ. هم نون هست هم گوشت و مرغ و حتی بنزین. خدا رو شکر کمبودی نداریم و خیالمون راحته. فقط نگران بچههام. اونا از ترس میپرن تو بغلم و کلی طول میکشه بتونم آرومشون کنم. خدا از این صهیونیستهای وحشی نگذره. آرزو میکنم یه روز خوش نبینن.
سنندج؛ زندگی زیر سایه جنگ
این روزها سنندج حال و هوای متفاوتی دارد؛ درست است که جنگ هنوز به آسمان اینجا نرسیده اما شلوغی و ترافیک بیش از اندازه شهر، صفهای مقابل پمپبنزینها و نانواییها و بالا رفتن قیمت برخی از اقلام نشان از وضعیتی غیرعادی میدهد.پویا مرد ۳۲ ساله و راننده است. روایت او از سنندج، تصویری است از بالا رفتن فشار اقتصادی و اختلال در چرخه تأمین بازار است.
او میگوید:«نان لواش از ۵۰۰ تومان به ۱۰۰۰ تومان رسیده و نان سنگک هم تکی 30 هزار تومان شده. نانواییها شلوغند و باید خیلی منتظر بمانی.»اما اصلیترین مشکل او در سوختگیری بوده است:«برای بنزین سه ساعت و نیم در صف ایستادم تا ۲۵ لیتر بزنم.»
در مورد مواد غذایی هم وضعیت خوبی توصیف نمیکند:«برنج پاکستانی که قبلاً کیلویی یک میلیون بود، الان دو میلیون شده. روغن و برنج اصلاً در مغازهها نیست. اگر هم باشد، نمیفروشند چون پخش شرکتها متوقف شده است.»او به سختیهای خرید نقدی اشاره میکند:«همهچیز نقدی شده ولی نه مغازهدار میتونه نقدی بخره، نه مردم. در گذشته خریدها چکی بود.»
پویا همچنین از شلوغی عجیب شهر میگوید:«از شهرهای مختلف مثل تهران و دیگر شهرهای بزرگ مردم به سنندج آمدهاند. جا برای اسکان نیست و ترافیک عجیبی شده است.در حال حاضر تنها روستاها جا دارند، اما داخل شهر واقعاً شلوغ شده است.»
گرمدره؛ حکایت این مردم نازنین و سربلند
شاید فکر کنید در دل چنین موقعیتهای ملتهبیکه این روزها شاهدش هستیم، نمیتوان چیزهای ماندگار و بامزه شکار کرد اما روحیه منحصربهفرد ایرانی، همیشه کار خودش را میکند.
روزهای،«همسایه پیاز داری؟»
زندگی کردن به تنهایی در این موقعیت جنگی، سویهای کمدی هم دارد. کسانی دلواپس تو میشوند که هنوز نامشان را هم نمیدانی. خانم و آقای مسن واحد کناری، یا زن و شوهر پرشور طبقه بالایی، هرکدام به شکلی جویای احوالت هستند.
مثلا وقتی پیگیر این نکته میشوی که آیا شما هم از صبح پرش آنتن موبایل دارید یا نه، با این شوخی مواجه میشوی که روزنامهنگار جماعت همیشه چیزی برای غر زدن پیدا میکند، برو زیر باد کولر بگیر بخواب! در لحظه آخر هم نمیدانی که چرا همسرش چهار تا پیاز گردن کلفت کف دستت میگذارد تا هنگام برگشتن به واحد خودت دستت باشد!مرد مسن واحد کناری اصرار داشت که ناشکری است که حواسم به قطع نشدن برق نیست و پیگیر راستی آزمایی گوشی موبایلش هستم!
زندگی کردن در تنهایی یعنی عادت نداشتن به شنیدن صدای زنگ در.بخصوص درِ خودِ واحد آپارتمان. اما این روزها باز کردنِ در، یعنی روبرو شدن با همسایگانی که حتی نامشان را هم نمیدانی. یکی نانی در دست دارد و دیگری در پیشدستی شیرینی گذاشته، یا مثل زن مسن واحد کناری، همچنان علاقه عجیبی دارد تا در طول این روزهای جنگی، کمبود پیاز را حس نکنی. آن هم پیازهای گردن کلفتِ سفید و سنگین!
آقا رفتیم تو اخبار؟
اولین بار که صدای انفجار در شهرِ کوچک و آرامِ گرمدره پیچید، ساکنانش گیج و مبهوت و کمی ترسیده، بیرون ریختند. شهرکی که در آن ساکنم، محیط آرام و بیسروصدایی دارد. اغلب ساکنان هم زنان و مردان میانسال و بازنشستهای هستند که از شلوغی تهران فرار کردهاند و نه علاقهای به زندگی در کرج دارند و نه آنقدر دلِ کندن از تهران. پس گرمدره برایشان مناسب است. همین بیخ منطقه ۲۲ یا بقول خودشان، تا دخترم آب جوش بگذارد رسیدهام خانهاش!
اولین بار که صدای انفجار آمد و همگی بیرون آمدیم تا ببینیم صدا از کجاست، زن مسن واحد کناری گفت، اخبار تلویزیون میگه کجا بود و چی بود، زودتر هم خواستید بدانید، از آقا خبرنگار بپرسید. و به من اشاره کرد. راستش اینها گوشهای از استعداد شگرف زن ایرانی است که تو هنوز نامش را نمیدانی اما او از شغلت خبر دارد. بدون اینکه هیچ وقت در جلسات ساختمان شرکت کرده باشی، یا با کسی راجع به شغلت حرفی زده باشی. یکجور ژن خانم مارپل که در مادرانمان مشهود بود!
تقریبا از آنجا به بعد بود که دغدغههای پیازی زن مسن واحد کناری( میبینید که هنوز نامش را هم نمیدانم) وارد زندگیام شد. از علم تغذیه سررشتهای ندارم، ولی به گمانم آرامش این مردم، میتواند ریشهای در پیاز داشته باشد. لااقل برای من که اینگونه عمل کرد.
دماوند؛ روایت صفهای بلند، گرانی و امید
با آغاز حملات رژیم صهیونیستی به پایتخت، آبسرد دماوند به یکی از پناهگاههای موقت خانوادههایی تبدیل شده که برای حفظ امنیت جانشان تهران را ترک کردهاند. جمعیت چند برابری شهر، نظم روزمره را به هم زده و فشار زیادی به زیرساختهای محدود آبسرد وارد کرده است.
فروشگاهها با هجوم مردم خیلی زود خالی میشوند. مرغ و اقلام ضروری با قیمت بالاتر از روزهای گذشته فروخته میشود و نظارتی که باید باشد، فعلاً به چشم نمیآید. کمکرسانی سازمانیافتهای هم دیده نمیشود. بیشتر خانوادهها خودشان در تلاشاند تا نیازهای اولیهشان را تأمین کنند.
در صف نان، کسی با صدای نیمهبلند میگوید:«باز اینترنت رفت. شنیدید گفتن عملیات سایبری هم بوده؟» یکی دیگر جواب میدهد: «ولی دیشب وصل شد یه لحظه، یکی نوشت انگار تاسیسات نظامی اسرائیل رو زدیم...»همه گوش تیز میکنند. سکوت کوتاهی پیش میآید، بعد چند نفر آهسته سری تکان میدهند. لحنها آرامتر میشود. انگار همین فکر که «ما زدیم»، کمی از آن اضطراب غلیظ لحظهها کم میکند. نه اینکه نان راحتتر گیر بیاید، یا آب بیشتر شده باشد، اینکه تنها نیستیم، اینکه عقب ننشستیم و اینکه هنوز میتوانیم بایستیم.
در صف شلوغ نان، زیر لب زمزمه میکنم: «ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود...» و به کوه دماوند نگاه میکنم که هنوز همانطور خاموش و استوار ایستاده، بیآنکه خم به قامت بیاورد.و یک لحظه، در دلم چیزی مثل ایمان جوانه میزند که هم پای همین خاک، با همه زخمهایش. تا وقتی این کوه ایستاده، میمانیم و ایمان داریم: دیر یا زود، ایرانِ ما پیروز خواهد شد...
ارسال نظر