طنز؛ شوخطبعی در جهنم
نیما شمیسا در یک شرکت، انبارداری میکرد. شغل و حقوقِ نیما رسما یک فاجعه چرنوبیل بود برای خودش، روزی ۱۸ساعت کار میکرد و یک میلیونتومان حقوق میگرفت. یکبار که مطالب کتب موفقیت را زیادی جدی گرفته و جوگیر شده بود، سراغ مسئولِ منابع انسانی رفت و....
مهرداد نعیمی در ضمیمه طنز روزنامه قانون نوشت:
نیما شمیسا در یک شرکت، انبارداری میکرد. شغل و حقوقِ نیما رسما یک فاجعه چرنوبیل بود برای خودش، روزی 18ساعت کار میکرد و یک میلیونتومان حقوق میگرفت. یکبار که مطالب کتب موفقیت را زیادی جدی گرفته و جوگیر شده بود، سراغ مسئولِ منابع انسانی رفت و یکعالمه فحش پشت سر هم قطار و نثارش کرد و بعد استعفا داد... . تمام بچههای شرکت با دهانِ باز خشکشان زده بود. نیما تصمیم گرفت گاماسگاماس به شغل ایدهآلش فکر کند. شغل ایدهآلِ نیما این بود که یک ميز و صندلى به او بدهند و بگویند: «آقا شما بشين اينجا در مورد مسائل كلان کشور تئورى بده». اما خب برای رسیدن به این شغل باید سالها به مسائل خرد و کلان گند میزدی تا بالاخره اسم تئورسین رویت بگذارند. شغل دیگرِ مورد علاقه نیما مدیرِ مالی، مسئولِ مالی یا حداقل حسابرسِ مالی بودن بود، اما حیف که برای رسیدن به این شغل باید سالها پاچهخواري میکرد.
نیما شمیسا در یک شرکت، انبارداری میکرد. شغل و حقوقِ نیما رسما یک فاجعه چرنوبیل بود برای خودش، روزی 18ساعت کار میکرد و یک میلیونتومان حقوق میگرفت. یکبار که مطالب کتب موفقیت را زیادی جدی گرفته و جوگیر شده بود، سراغ مسئولِ منابع انسانی رفت و یکعالمه فحش پشت سر هم قطار و نثارش کرد و بعد استعفا داد... . تمام بچههای شرکت با دهانِ باز خشکشان زده بود. نیما تصمیم گرفت گاماسگاماس به شغل ایدهآلش فکر کند. شغل ایدهآلِ نیما این بود که یک ميز و صندلى به او بدهند و بگویند: «آقا شما بشين اينجا در مورد مسائل كلان کشور تئورى بده». اما خب برای رسیدن به این شغل باید سالها به مسائل خرد و کلان گند میزدی تا بالاخره اسم تئورسین رویت بگذارند. شغل دیگرِ مورد علاقه نیما مدیرِ مالی، مسئولِ مالی یا حداقل حسابرسِ مالی بودن بود، اما حیف که برای رسیدن به این شغل باید سالها پاچهخواري میکرد.
شغل ایدهآل بعدی این بود که مسئول پلیس بهعلاوه 10 باشد و فقط به مردم بگوید «ببخشید سایت قطعه». یکی دیگر از کارهای ایدهآلش مخالفتکردن بود، اما حیف که مخالفتکردن فقط برای بچههای بالا شغل محسوب میشد. نیما چند روزی را هم در بیوی اینستایش نوشت: عکاس و ترانهسُرا... اما چون فالوئرهایش کم بود، عایدیِ خاصی برایش نداشت! یکبار هم برای کار به ژاپن رفت اما آنجا متوجه شد که ژاپن دیگر مثل دهه 60 نیست و الان بچه در همان کلاس پنجم ابتدایی شغل آیندهاش مشخص میشود که خُب برای نیما کمی دیر بود.
البته مسئولِ کارگزینیشان کمی ارفاق کرد و گفت: «معلم کلاس پنجمتون هیچوقت پیشبینی نکرد در آینده چیکاره بشی؟». نیما کمی فکر کرد و گفت «چرااا، همیشه میگفت حمال میشی» اما متاسفانه ژاپنیها حمال نیاز نداشتند و این کارها را به رباتها دادهبودند. پس پا از دست کوتاهتر به ایران برگشت. نیما از منتقدِ سینما شدن هم خیلی خوشش میآمد اما حیف که مسعود فراستی آبروی همهشان را برده بود و خود منتقدها هم در رزومهشان مینوشتند: شغلِ آزاد!
کمکم به این فکر افتاد که شاید همان شغلِ سابقش آنقدرها هم بد نبوده... . حداقل این حُسن را داشت که خودش را الکی متقاعد کند که دارد بازنشسته میشود! تصمیم گرفت به محل کار برگردد و بدون آنکه به روی خودش بیاورد، به کارش ادامهدهد. در حال پر کردن فلاسک چای در آبدارخانه بود که بقیه همکاران متوجه حضورش شدند و شگفتزده پرسیدند: «اینجا چیکار میکنی؟ مگه استعفا نداده بودی؟».
نیما گفت: «استعفا؟ بابا شمام همهچی رو جدی میگیریدااا. تابلو بود دارم شوخی میکنم که».
همکاران گفتند: «آقا دست بردار... شوخی کجا بود؟».
نیما: «بابا توی این بیکاری مگه دیوونهام استعفا بدم؟ 12 میلیون بيكار داریم. اونوقت من استعفا بدم؟ چرا شوخطبعی بین شما مُرده؟».
از آنها اصرار، از نیما انکار، اما خب رییس که نه شوخی سرش میشد و نه بحث. اصولا با رییسها واقعا هم شوخی کنی، باید تاوان پس بدهی، چه برسد قضیه جدی باشد. در نهایت نتیجه این شد که نیما با نصفِ حقوقِ سابقش دوباره به استخدام شرکت درآمد و کلی هم احساس خوشبختی و سعادت کرد. یعنی میخوام بگم حتی کلمه سعادت هم نسبی است. این انیشتین لامصب کل دنیا را نفرین کرده. خدا عاقبتمان را بهخیر کند!
کمکم به این فکر افتاد که شاید همان شغلِ سابقش آنقدرها هم بد نبوده... . حداقل این حُسن را داشت که خودش را الکی متقاعد کند که دارد بازنشسته میشود! تصمیم گرفت به محل کار برگردد و بدون آنکه به روی خودش بیاورد، به کارش ادامهدهد. در حال پر کردن فلاسک چای در آبدارخانه بود که بقیه همکاران متوجه حضورش شدند و شگفتزده پرسیدند: «اینجا چیکار میکنی؟ مگه استعفا نداده بودی؟».
نیما گفت: «استعفا؟ بابا شمام همهچی رو جدی میگیریدااا. تابلو بود دارم شوخی میکنم که».
همکاران گفتند: «آقا دست بردار... شوخی کجا بود؟».
نیما: «بابا توی این بیکاری مگه دیوونهام استعفا بدم؟ 12 میلیون بيكار داریم. اونوقت من استعفا بدم؟ چرا شوخطبعی بین شما مُرده؟».
از آنها اصرار، از نیما انکار، اما خب رییس که نه شوخی سرش میشد و نه بحث. اصولا با رییسها واقعا هم شوخی کنی، باید تاوان پس بدهی، چه برسد قضیه جدی باشد. در نهایت نتیجه این شد که نیما با نصفِ حقوقِ سابقش دوباره به استخدام شرکت درآمد و کلی هم احساس خوشبختی و سعادت کرد. یعنی میخوام بگم حتی کلمه سعادت هم نسبی است. این انیشتین لامصب کل دنیا را نفرین کرده. خدا عاقبتمان را بهخیر کند!
پ
نظر کاربران
عالی