یک سریال استثنایی که میتواند تا ابد پرطرفدار بماند
در دنیای تلویزیون، کمتر سریالی را میتوان نام برد که دو بار با پایانی ناامیدکننده و جنجالی، اعتبارش را از دست بدهد و باز دوام بیاورد و محبوب شود.
هممیهن: در دنیای تلویزیون، کمتر سریالی را میتوان نام برد که دو بار با پایانی ناامیدکننده و جنجالی، اعتبارش را از دست بدهد و باز دوام بیاورد و محبوب شود. دکستر اما از این قاعده مستثناست؛ سریالی که بهطور منطقی نباید وجود میداشت، اما از بیستم تماه که پخش فصل جدید آن با نام «رستاخیز» (Dexter: Resurrection) آغاز شده، پشت هم رکوردهای تماشا را شکست، تماشاچیان انگشت حیرت به دهان گرفتند و منتقدان کلاه از سر برداشتند. نمونهای موفق از چگونگی بازگرداندن اثری کلاسیک با حفظ وجهه اصیل آن که نشان دهد، ضدقهرمانهای پیچیده هنوز هم برای روایتهای معاصر جذاباند.
شروعی تازه برای پایانی ضعیف
اکتبر سال ۲۰۰۶ که سریال «دکستر» از شبکه شوتایم پخش شد، لحظهای سرنوشتساز در تاریخ تلویزیون رقم خورد. دورهای که از آن بهعنوان عصر طلایی تلویزیون یاد میشود و مهمترین ویژگیاش این بود که موجی از درامهای پیچیده و شخصیتمحور از شبکههای تلویزیونی پخش میشد. سریالهایی مانند «سوپرانوها» از شبکه HBO و «بریکینگ بد» از شبکه AMC، با کنار نهادن قراردادهای روایی مرسوم و پرداخت متفاوت قهرمان و ضدقهرمان، بینندگان را دلبسته شخصیتهایی کرده بودند که در چارچوب و مختصات قهرمانهای متعارف آثار تلویزیونی نمیگنجیدند. گرچه این آشنازایی ماهرانه و درخشان بود، اما سریال «دکستر» این الگو را به سطحی بالاتر رساند؛ قهرمان این سریال، نه یک رئیس مافیای پردردسر در نیوجرسی، نه یک معلم شیمی آشفتهحال یا سلطان موادمخدر بود؛ بلکه قهرمان جدید یک قاتل زنجیرهای بود که از همان اول منطق تعامل سریال و مخاطبانش را تغییر داد.
مجموعه اصلی تا سال ۲۰۱۳ پخش شد، اما پایانبندیاش چنان ضعیف بود که به نمونهای کلاسیک از شکست سریالی موفق با میلیونها بیننده تبدیل شد. دکستر مورگان، تحلیلگر آثار خون دپارتمان پلیس میامی و قاتل زنجیرهای قانونمدار، از توفان جان سالم بهدر میبرد و به هیزمشکنی گوشهگیر در آلاسکا تبدیل میشود. پایانی خیانتآمیز به سرنوشت شخصیتی که رمز و راز ماندگارشاش برای طرفداران سریال، جذابیت ذاتیاش بود.
هشتسال بعد فصل «دکستر: خون تازه» با هدف جبران همین شکست ساخته شد؛ فصلی که قرار بود پایان بهتری برای دکستر رقم بزند، اما آن پایانبندی هم چیزی کم از افتضاح نداشت:؛ دکستر بهدست پسرش هریسون کشته شد. ایدهای شتابزده و ناپخته که بازخوردهای منفی زیادی داشت. بسیاری از سازندگان انتقاد کردند که دکستر لیاقت آن تراژدی باورناپذیر را نداشت.
درحالیکه برای بار دوم بهنظر میرسید که داستان دکستر بهشکلی بد تمام شده و خون تازه هم نتوانسته بود اصلاحیهای بر آن بزند، شبکه شوتایم دو پروژه دیگر مرتبط با دکستر را در دستور کار قرار داد: «دکستر: گناه اصلی» و رستاخیز. گناه اصلی که پیشدرآمدی است به شکلگیری شخصیت دکستر و دنیای او که درحقیقت ضعیفترین دنباله هم محسوب میشود. آنقدر ضعیف که باوجود تلاشها برای قراردادن آن در خط سیر رخدادهای فصل رستاخیز، حتی ارزش پرداختن هم ندارد.
رستاخیز اما بازگشتی غیرمنتظره به حالوهوای اصلی سریال با هدایت کلاید فیلیپس است. دنباله جدید دکستر، بهمعنای واقعی هم در معنا و هم در فرم، رستاخیز است؛ رستاخیز، قاتلی زنجیرهای که نمیتوان دوستش نداشت و فراموشش کرد. قاتلی که پس از چند پایانبندی دروغین و تجربههای نزدیک به مرگ، دوباره برگشت؛ سرزندهتر از همیشه.
طرح، مضمون و بخشش از گذشته
دکستر یکی از محبوبترین ضدقهرمانهای تلویزیونی با پیچیدگیهای روانی خاص است که حدود هشتسال رابطهای وفادارانه میان خود و طرفدارانش شکل داد. او بینندگان را در موقعیت ادراک درونی متقابل و بلکه همدستی با خود قرار داد و از آنها خواست تا طرفدار او باشند و انصافاً موفق هم شد. وقتی بازگشت دوبارهاش را با فصل رستاخیز تماشا میکنیم، متوجه میشویم چرا جذابیت او و دنیایی که ساخته بیش از یکدهه دوام آورده است. اگر سریالی بر محور قاتلی بیاحساس بچرخد، ممکن است فراموش شود اما قاتلی که فقط قاتلان را میکشد، توجیهی اخلاقی به داستان میبخشد که اگر تماشاگران را هم با خود همراه و همدل نکند- که میکند- دستکم در یادها میماند.
بازگرداندن دکستر و دنیای او به قاب تلویزیون بعد از چندسال غیبت و درحالیکه پلتفرمها یکهتاز میدان رقابت هستند، کار سادهای نبود. منطق داستان که اصلاً اجازه نمیداد و از نظر اقتصادی موفقیت هم کار پرریسکی محسوب میشد. سازندگان اما در فصل رستاخیز به ریسمان معجزه چنگ انداختند و دکستر را به هر ترتیبی زنده کردند. در سکانسهای پایانی دنباله دکستر خون تازه (۲۰۲۱) که هریسون از فاصلهای نزدیک به دکستر شلیک میکند، سرما و دمای پایین هوا باعث کندشدن خونریزی میشود که پزشکان جانش را نجات میدهند.
ابزار داستانی دومی هم هست که پرونده دکستر را از نظر قانونی پاک میکند؛ رئیس پلیس «آیرون لیک»، آنجلا بیشاپ، اعتراف قبلیاش درباره اینکه دکستر همان قصاب خلیج بیهاربر است را پس میگیرد. این پرداختهای داستانی گرچه باورپذیر نیستند و حتی ایراد هم محسوس میشوند، برای پیشبرد قصه ضروریاند. شاید هم بتوان آن را بهعنوان بهایی ناچیز برای بازگشت قهرمانی محبوب پذیرفت.
سریال بهسرعت از روی توضیحات اولیه عبور میکند تا به خط داستانی آشنای خود برسد. ماجراها اینبار در نیویورک میگذرد؛ شهریکه هم دکستر را از گذشتهاش جدا میکند و هم او را وارد دنیایی خطرناکتر و بزرگتر میسازد.
گالری خلافکاران در زندگی جدید
رستاخیز برای اینکه به کیفیت فصلهای ابتدایی برسد که مخاطبان با آن ارتباط برقرار کنند، یک راه بیشتر ندارد و آن هم بازگشت به فرمول فصلهای اولیه است. سازندگان اثر اگر یک موضوع را درست متوجه شده باشند، همین است. اینکه راز موفقیت و محبوبیت سریال؛ نه پیشبرد قصه و روایت با محوریت خلق تراژدی، که شوک، هیجان و تفسیرهای اخلاقی خاص او از مفاهیمی مانند عدالت، بیگناهی و مجازات است. در فصل رستاخیز سازندگان به این نگرش دست یافتهاند که موفقیت چیزی نیست که با بستن پرونده شخصیت اصلی حاصل آید. کمااینکه مخاطبان نیز به چنین انتخابی به یک بهانه دمدستی و خام مینگرند.
فصل جدید، جاهطلبیهای خاصی هم دارد که اضافهکردن خطوط داستانی جدید است. دکستر که از پدرکشی فرزندش جان بهدر برده، میخواهد اشتباهات گذشتهاش را در رابطه با او جبران کند، اما متوجه میشود که او نیز مرتکب قتل شده و حالا باید به هر نحوی از خطر دستگیری بهدست کارآگاه کارکشته و نکتهبینی که مو را از ماست بیرون میکشد، نجاتاش دهد.
این ماجرا بهسرعت خط اصلی داستان را مشخص میکند اما در ادامه با باشگاه قاتلان زنجیرهای و ماجراهای دکستر با اعضای آن پیچش دیگری میگیرد؛ پیچشی که مسیر احساسی مخاطب را نیز تغییر میدهد. شخصیتهای عجیب باشگاه چنان برایمان ناآشنا و خطرناک جلوه میکنند که بیننده هرلحظه احساس میکند ممکن است کنترل اوضاع از دست قهرمان محبوبش خارج شود. دکستر که روزی ضدقهرمانی خاص و ساختارشکن بود، حالا در جهانی پرسه میزند که پر است از نسخههای شبیه به خودش.
اگر در فصلهای گذشته دکستر رابطهای همزیستانه میان تمایل غیرقابلکنترل درونی و انجام وظیفه در لباس مأمور قانون برای خود ایجاد کرده بود و قصه نیز در همین فضا پیش میرفت، حالا دکستر یک شهروند عادی است در جهانی بزرگتر و امکانهای بیشتر. او دیگر یک شکارچی تنها نیست، بلکه عضوی از یک جامعه جدید است؛ جامعهای که هرچه جلوتر میرویم بیشتر به بیگانگی دکستر پی میبریم و بهتبع نگران هم میشویم. نگرانیای از همان جنسی که بارها در فصلهای اصلی سریال نیز تجربهاش کرده بودیم.
این خطوط داستانی، سریال را از یک درام جنایی صرف به قلههای بلندتری میرساند و آن بررسی محققانه و میدانی از جاذبههای فرهنگی خشونت، وحشت و سرگرمی با پرداختی زیباییشناسانه است. در یک نگاه کلی همه اینها را میتوان به تمایل متعهدانه سریال برای پاککردن ردپای دنبالههای شکستخورده قبلی نسبت داد.
جاهطلبی دوم رستاخیز به انتخاب هوشمندانه بازیگران برمیگردد. بهجز مایکل سی. هال در نقش دکستر که همیشه در بهترین فرم خود است و انتخاب پیتر دینکلیج یا همان تیریون لنیستر سریال «بازی تاج و تخت» در نقش سرمایهداری میلیاردر، مرموز و گرداننده یک جامعه مخفی از قاتلان زنجیرهای و اوما تورمن، شخصیت محبوب فیلم «بیل را بکش» و «داستانهای عامهپسند» در نقش رئیس امنیتی جدی و کارکشته او، جز اینکه به احیای اعتبار سریال کمک کرده، آزمونی بزرگ برای دکستر و ذهن نامنسجم و درهمریختهاش برای گریختن از مهلکه بحرانها و مشکلات حادتر است.
این عناصر کمک کردهاند تا فصل جدید همچنان هویت و جذابیت کلاسیک سری اولیه سریال را داشته باشد. گرچه حضور هری مورگان، پدرخوانده دکستر در رستاخیز قابلانتظار بود و چهرههای تازه و شناختهشده نیز در داستان جا افتادهاند، حضور شخصیتهای آشنای فصلهای قبل نیز در دنباله جدید جلبتوجه میکند. ماسوکا، آنجل، قاتل سهگانه، میگل پرادو، سروان دوکس و... اینبار فقط در خاطرات دکستر ظاهر نمیشوند، بلکه شبیه به اشباهی از گذشته در تجسمهای ذهنی و کابوسهای روانی او حضور دارند؛ شخصیتهایی که هرکدام جنبهای از سقوط و گرفتاری او را یادآور میشوند. همینجاست که پیوند میان فصل جدید با مضامین آشنای فصلهای گذشته برقرار میشود و مخاطبان را نیز مطمئن میکند که به تماشای سریالی جذاب مثل سری اول نشستهاند.
ساختار روایی فصل جدید شباهتهایی با فصلهای اوایل مجموعه اصلی دارد؛ بهعنوان مثال کمدی سیاه بیشتر و تمرکز روی معماهای قاتلانه که یادآور سبک داستانگویی زیرکانه فصلهای اول است و تا حد زیادی حس نوستالژیک سریال اولیه را زنده کرده است؛ چیزی شبیه سفر در تونل زمان به روزهای آغازین دکستر.
سفری برای کشف آرامآرام انسانیت
روایت هشت فصل اصلی سریال، داستانی طولانی، پیچیده و تراژیک از دکستر بود که به هیولا بودن خودش باور داشت و باید در مسیری رو به جلو، آرامآرام انسانیت خود را کشف میکرد؛ مسیری که، نه سرراست و خطی، که چرخهای بود و هر قدمی که در آن بهسوی ارتباط انسانیت برمیداشت، به درد و فقدان ختم میشد. یکی از چند دلیل قدرت و دوام شخصیت دکستر و علاقه بینندگان به او، به همین وجه تکامل او از درون روابطاش برمیگردد. در فصلهای آغازین سریال، دکستر سایهای است در میان دیگران. روحی تهی که با نقابی بر چهره، استادانه احساسات انسانی را تقلید میکند تا مسافر تاریک دروناش را پنهان کند. بهگونهایکه رابطههایش، ازجمله عشقش به ریتا تنها بخشی از این نمایش حسابشدهاش بودند.
با انتخابی که دکستر میان برادر همخون (برایان موزر معروف به قاتل کامیون یخچالدار) و خواهر ناتنیاش(دبرا) در فصل اول کرد، نخستین بارقه حقیقی انسانیت در درون او زده شد. ازدواج با ریتا و تجربه پدرشدن این جرقه را به شعلهای تبدیل کرد که او را به سوی یک زندگی عادی میکشاند؛ نقطهایکه دکستر فهمید عشقی که روزی آن را جعل میکرد، به حقیقتی انکارناپذیر در قلباش بدل شده است. بااینحال سرنوشت او تراژیکتر از خیالاتش بود. قتل ریتا بهدست آرتور این حقیقت تلخ را بر او آشکار کرد که نمیتواند در دو دنیای تاریک و روشن که همواره یکی دیگری را میبلعد، زندگی کند.
در پرده آخر، دکستر به این باور جبرگرایانه رسید که او نفرینی است که همه خوبیها را نابود میکند. واپسین اقداماش بعد از مرگ دبرا، جعل مرگ خود، رها کردن فرزندنش و تندادن به تبعیدی خودخواسته در جایی دور از خانه بود. در فصل رستاخیز آگاهانه، روی همه این نکتهها دست گذاشته میشود. بهعبارتیدیگر سازندگان ارجاع به گذشته را بهمثابه بازسازی روانی پیشفرض گرفتهاند که نهتنها راویت را پیش میبرد، حلقههای زنجیر اتصال بیننده به داستان و شخصیتهایش را نیز محکمتر میکند.
اگر سریال را دیده باشید، در فصل خون تازه دبرا به عنوان وجدان دکستر حضور داشت و با لحن تند و صادقانهاش او را به چالش میکشید. اما در فصل جدید کلاید فیلیپس (خالق سریال) به این نتیجه رسیده که زندگی دبرا را به معجزه گره نزنند و اجازه دهند خداحافظی بینندگان با او ابدی باشد؛ تصمیمی که بهنظر درست میآید. چراکه دبرا با تغییر مسیر زندگی عاطفی دکستر، قطبنمای اخلاقی او را نیز تغییر جهت داده بود. حالا اما با غیبت او تعلق خاطر کمتری نیز در دکستر باقی میماند و آزادانهتر به آنچه میخواهد دست میزند.
خشونت، عدالت و هویت
سریال دکستر همیشه معطوف به پرسشهای اخلاقی عمیق بوده و رستاخیز نیز از این قاعده مستثنا نیست. ساختار فصل جدید شباهتهایی با فصلهای اوایل مجموعه اصلی دارد؛ کمدی سیاه بیشتر و تمرکز روی معماهای قاتلانه که یادآور سبک داستانگویی زیرکانه فصلهای اول است و تا حد زیادی حس نوستالژیک سریال اولیه را زنده کرده است؛ چیزی شبیه سفر در تونل زمان به روزهای آغازین دکستر.
مهمترین مضمون فصل جدید یافتن هویت، تضادهای درونی شخصیت و تحول دکستر به پدری مسئول و دوستی وفادار اما با ویژگیهای ثابت است. در قلب دکستر دو مؤلفه تعریفکننده درهمتنیدهاند؛ یکی مسافر تاریک است که تجسم درونی میل او به کشتن است و دیگری قانون هری که نوعی ایدئولوژی طراحیشده برای هدایت این میل است. این دوگانگی، نیروی پیشران روایت و موتور اخلاقی کل سریال است که در فصل تازه نیز روشن شده است.
گرچه هری مجدداً نقش پدر راهنما و مراد معنوی را دارد، ولی تفاوتهایی در مضمون قابل ردیابی است. دکستر در جستوجوی تعادل میان نقش پدری و ماهیت واقعی خودش در گردش است و برخلاف فصلهای گذشته اینبار فاجعه نمیآفریند. او قاتلی مسلطتر، باتجربهتر و پدری جدید است که همچنان طبق قانون هری فقط جنایتکاران را میکُشد و بهنوعی عدالت شخصی خود را اجرا میکند. تضاد میان عدالت قانونی و عدالت شخصی یکی از محورهای اصلی رستاخیز است که پیوند پدر و فرزندی را هم تحتتأثیر قرار میدهد.
از دیدی فلسفی، فصل جدید باز هم سوالهای اساسیای درباره خوبی و بدی مطرح میکند. مخاطب اینبار هم از خود میپرسد آیا کاری که دکستر انجام میدهد، درست است؟ آیا او فقط یکی از انواع مختلف قاتلان زنجیرهای است؟ آیا هنوز میتوان بهعنوان ضدقهرمان با او همراه شد یا او هم مانند دیگران یک هیولاست؟ گرچه کسانیکه سریال را دیدهاند پاسخ همه اینها را دارند، اما آنقدر به او اطمینان و اعتماد دارند که آنها هم راه عدالت شخصی را انتخاب میدانند. اینکه مخاطب میداند قهرمانش کیست و حتی اگر در یک فصل هم با کجسلیقگی فیلمنامهنویس و سازندگان اثر قربانی شود، آنها ایمانشان را از دست نمیدهند و از طرفی هم، اطمینان دارند او کسی است که بهراحتی به بند کشیده شود.
برخلاف گذشته که تمرکز بر تنهایی دکستر، عمل کشتن و مواجهه با صداها و احساسهای درونیاش بود، حالا سریال بهسمت بررسی نسلها و تأثیرات روانی بهارثرسیده و مواجههشان با خشونت میرود. در گذشته دکستر از هر روزنهای برای گریز از خانواده و پرداختن به کار اصلیاش استفاده میکرد. حتی حضور دبرا و دو فرزندخواندهاش (آستر و کدی) نیز مانع از آن نمیشد که میل جنونوارش به کشتن به هر قیمت و در هر موقعیتی را تغییر دهد.
در فصل خون تازه، او پس از دورهای 10ساله از خشونتپرهیزی، با یک محرک خاص دوباره به سمت کشتن رفت و این بازگشت بهمثابه نوعی اعتیاد به کشتن بازنمایی شد. در فصل رستاخیز اما تکامل شخصیتیاش چنانچه خودش هم بارها اشاره میکند، از جنس دیگری بود. پیدا شدن دوباره هریسون و ارتکاب به قتل ناخواسته او، در کنار عضویت دکستر در باشگاه قاتلان زنجیرهای، همه نشانههایی از تحول قهرمان سریال است؛ قهرمانی که اینبار بهجای پنهانکردن رازهای مگو به عزیزترینهایش، سعی در متعادلکردن نیروهای درونیاش میکند. یکی عاطفه و احساساش نسبت به فرزندش و دیگری مسافر تاریک.
کسانی که هشتفصل اصلی سریال را دیدهاند، بهیاد میآورند هنگامی که دکستر درگیر کشمکشهای درونی ناشی از نگرانی برای خانوادهاش و احساس وظیفه است، چگونه عمل میکند. این کشمکش برخلاف فصل خون تازه، رابطه پدر و پسری آنها را مشابه الگوی خودش و پدرش (دکستر و هری) به مرکز معنایی داستان میآورد. اینجا دیگر مسئله، فقط بقا نیست، بلکه در امان ماندن از دور باطل خشونت است. بهنظر میرسد سریال برای اولینبار در پرداخت صحیح این مضمون موفق عمل کرده است.
درباره دوستی و وفاداری
در فصل رستاخیز همه اسباب و لوازم پیوند قهرمان و مخاطب مجدداً فراهم هستند. دیالوگهای اولشخص که دروازه ورود مخاطب به جهان ذهنی دکستر است، دوباره احیا شدهاند و بیننده در مقام یک ناظر آگاه، همراه و همراز، به مونولوگها و توجیهات قهرمانش دسترسی دارد، میبیند و میفهمد چگونه امیال تاریک درونی بر اعمالاش حکمرانی میکنند.
روایت قصه در رستاخیز با بازگشت آنخل باتیستا بهتر و بیشتر به گذشته ارجاع میدهد؛ دوست و همکار سابق دکستر که همسرش را از دست داده، بهدنبال بهدامانداختن قصاب لنگرگاه است که بهنظرش کسی جز دکستر نیست. او، نه بهعنوان شخصیتی فرعی، بلکه بهعنوان ضدقهرمان اصلی که نماد گذشته اجتنابناپذیر دکستر است نیز در این فصل هم حضور دارد. در دنباله خون جدید، یکی از نقدهای جدی به حضور بیثمر و ناامیدکننده باتیستا بود که هیچ گرهی را از درام باز نکرد. در رستاخیز اما به این کاستی پاسخ داده شده و باتیستا را در مرکز درگیری قرار داده است.
این رویارویی، تنها رشتهای از گذشته است که دکستر نمیتواند قطعاش کند. او خودش را به هر طریقی از چنگال قانون و فهرست بسیاری از همکاران خود درآورده، اما باتیستا منحصربهفرد است. او هیولایی نیست که روی میز قتل قرار گیرد، بلکه انسانی واقعاً خوب از دنیای عادی است. همان دنیایی که دکستر عمری در آن نقش بازی کرد. ورود هریسون به ماجراها، معادله را پیچیدهتر میکند. باتیستا میخواهد با خام کردن و کنترل هریسون، نظریهاش درباره ذات واقعی دکستر را اثبات کند. یکی از درخشانترین لحظات سریال نیز مربوط به صحنههای حمایت هریسون از پدرش است.
برخلاف فصلهای قبل که تضاد میان ذات و تربیتپذیری به فاجعه ختم میشد، در رستاخیز این دو با یکدیگر به سازگاری رسیدهاند و این را، هم باتیستا متوجه میشود، هم بینندگان. پدر و پسر هر دو دستشان به خون آلوده است، اما به ندای درونشان گوش میکنند. این سکانسها بیننده را برابر این واقعیت گریزناپذیر قرار میدهد که در سفر زندگی، شکاف میان زندگیای که آرزو داریم و آنچه واقعاً نصیبمان میشود، ورای تصور است. درحقیقت تقلاهایمان برای بیرون کشیدن گلیممان از آب یا رسیدن به خوشبختی، به کیفیت آدمهایی است که اطرافمان هستند و هوایمان را دارند.
یکی دیگر از سکانسهای بهیادماندنی رستاخیز، صحنه جان دادن باتیستا است. دکستر که در دو راهی انتخاب میان زنده ماندن خودش یا کشتن از سر اجبار باتیستا گرفتار شده، راه سومی را انتخاب میکند و آن وفاداری به دوستی و پرهیز از کشتن است. واکنشی اخلاقی در نابسامانترین وضعیت و بیاخلاقترین موقعیت. اثباتی بر اینکه داوری نهایی درباره یک انسان در اجتنابناپذیرترین لحظات لزوماً حکم ثابتی ندارد و میتوان انتخابی دیگر کرد. انتخابی که پایههای حضور قهرمانانه دکستر در ذهن و ضمیر مخاطبان را نیز محکمتر میکند.
واکنشها و نقدها به رستاخیز عمدتاً مثبت بوده است. راتن تمیتوز براساس رأی ۶۲ منتقد خود، به دنباله جدید، امتیاز ۹۵ داده و ازآنطرف منتقدان متاکریتیک، نمره ۶۵ از ۱۰۰ را به فصل جدید دادهاند.
بااینحال نقدهایی جدی به توجیهات داستانی درباره برگشت دکستر و سازوکارهای راحت پیشامدها مطرح شده که بهنظر درست است. بیننده در برخی لحظات حس آسانشدن اتفاقات را دریافت میکند که ضربهای به منطقِ درونی سریال میزند و تماشاگر نقاد را راضی نمیکند. ازسویدیگر گرهافکنیهای کلیشهای و برخی شخصیتهای کمتر پرداختشده مثل کارآگاه والاس که از جایی بهبعد از کانون اتفاقها بیرون میافتد، ضربههایی به سریال وارد کرده است.
جذابیت ماندگار دکستر مورگان
پس از نزدیک به دو دهه و چندین پایانبندی، اهمیت سریال دکستر دیگر بر کسی پوشیده نیست. آنچه با کاوشی تعلقآور درباره یک ضدقهرمان آغاز شد، حالا به جهان رسانهای بزرگتری منتقل شده و بحثهای فراوانی در رسانههای سینمایی و تلویزیونی درباره تأثیر و قدرت شخصیتپردازی برانگیخته است. اگر روزی این سریال بهشدت درونی و روانشناسانه بود، بعد از ۱۱ سال ما دیگر با داستانی درباره تاریکی درونی یک مرد مبتلا به مشکلات روانی و تقدیس خشونت روبهرو نیستیم، که درباره تأثیر آن بر فرهنگ عامه صحبت میشود.
دکستر یکی از دستاوردهای نادر دنیای تلویزیون است که با رویکردی خلاقانه و حسابشده در شخصیتپردازی و روایت، فرم و اجرا و ترکیب استادانه آن با دوگانه خشونت و عشق، اخلاق و عدالت، ذات و مسئولیت به حدی از محبوبیت رسیده که میتوان گفت، مرزهای پذیرش شخصیت ضدقهرمانان درامها را جابهجا کرده است. فصل رستاخیز نیز ادای احترامی شایسته به میراث کاراکتر محبوب و جهان اوست.
نظر کاربران
بنظرم اول نقدتون بنویسید خطر اسپویل کردن یا لو رفتن داستان یعنی اینقدر غیر حرفه ای هستید