«آنته کریستا»، میان آزادی و اسارت
بلانش دختر شانزده ساله رمان آنته کریستا، شخصیتی درون گراست که تمام مدت به دنبال یک دوست گشته و حالا با دیدن کریستای سرزنده و مرکز توجه در دانشگاه، دختری که تمام آن چیزیست که او هرگز نبوده، او را به خانه دعوت می کند تا برای اولین بار این اتاق را با کسی قسمت کند و صمیمیتش را با او به اشتراک بگذارد شاید از این تنهایی ملال آور رها شود.
کریستا حتی به کمد لباس های بلانش هم رحم نمی کند، بی هوا آن را باز می کند، وسایلش را بیرون می کشد. کمدی که همانطور که باشلار می گوید: درست مانند قلبی ست که راز خویش را برای کسی فاش نمی کند. صمیمیتی همراه با آسودگی پنهان از نگاه دیگران.

نگاه سرزنش بار و تحقیرآمیز کریستا همواره روی بلانش سنگینی می کند. نگاهی سلطه گر که دائما شخصیت بلانش را می کوبید و نقاط ضعفش را برجسته می کند و تعریفی مضحک در برابر دیگران از او ارائه می دهد که مغایر با او نیست و با گذر زمان او مبدل می شود به ابژه ای برای کریستا. ابژه ای در معرض قضاوت های مداوم او، طوری که همان روز اول او را مجبور می کند تا لباس هایش را دربیاورد و هیکل استخوانی او را دست بیندازد.
در جایی از رمان بلانش می گوید: «ولی کریستا من را ندیده بود که به شدت از وجود نداشتن رنج می برد» و در اینجا درست حالتی رخ می دهد که سارتر آن را «نگاه دیگری» معنا می کند. نگاهی که جهان انسان را می رباید؛ همانطور که کریستا جهان بلانش را از چنگش درآورد. او پدر و مادرش، آشپزخانه و میزی که با آن ها دور آن می نشست، جشن کریسمس و تمام اشیایی که دور تا دور او بود را تسخیر کرد و مرکزیت او را در جهانش از بین برد. هیچ چیز دیگر متوجه و معطوف به بلانش نیست.

تلاش بلانش برای رهایی از کریستا بی ثمر است و با هر روشی که پیش می رود تا حضور سنگینش را حذف کند، بالعکس حلقه سلطه او تنگ تر می شود و او می فهمد که با این روش ها و اسباب چینی ها نمی تواند خود را از این دیگری جداکند و هیچ مفر و مامنی برای فرار از او وجود ندارد.
بلانش مبارزه می کند. به محل زندگی کریستا می رود و با برملا کردن دروغ هایش او را از خانه بیرون می راند و بعد از مدتی کریستا به طور کامل از زندگی او محو می شود ولی احساس شرمی که با آمدنش در بلانش ایجاد کرده بود را باقی می گذارد. شرمی که به معنای شیءشدگی است، او همچنان خود را برای دیگری بی ارزش، فرمانبردار ارائه می کند.

شرمی که بلانش در خود حس می کند، زاده همان نگاه های تحقیرآمیز کریستاست نه خطاهایی که شاید از او سرزده باشد. احساسی است که انگار او در میان اشیا محاصره شده است. شرمی که بلانش دچارش شده، ادراکی درونی است و همانطور که سارتر می گوید: «شرم رابطه درونی خودم با خودم را محقق می کند» و این نگاه و این دوزخی که بلانش را در تنگنا قرار می دهد تا آخر با او می ماند.
جهانی که املی نوتومپ برای بلانش خلق می کند جهانی سارتری ست. جهانی خاموش و بی سر و صدا که غایت خوشبختی در آن تنهایی و سکوت است. بلانش از تنهایی خود لذت می برد و از نادیده گرفته شدن بهره می جوید. ولی هستی یافتن هر انسانی نیازمند حضور دیگریست. بهای آن از دست دادن اختیار است.
بلانش در انتهای داستان جلوی آینه می رود و با شرم به بدن برهنه اش نگاه می کند. «نگاهِ خود» تبدیل به «نگاه دیگری» می شود و دست آخر به توصیه کریستا گوش می کند و نرمش های او را برای بهتر شدن اندام مضحکش انجام می دهد تا باز هم به خواسته او کند و مبین این مفهوم سارتر باشد که «بشر همواره در جدال میان آزادگی و اسارت شناور است».
نظر کاربران
مرسی