نقاشیهای این پیرمرد در بازار همه را خیره کرد
چند وقتیست که تصویر یک پیرمرد خموده حوالی بازار تهران در حالیکه با خودکار مشغول کشیدن نقاشیهای مینیاتور است دست به دست می شود. گشتیم و پیدایش کردیم. پاتوقش معمولا نزدیک پله نوروزخان بازار بزرگ تهران است.
همشهری آنلاین: چند وقتیست که تصویر یک پیرمرد خموده حوالی بازار تهران در حالیکه با خودکار مشغول کشیدن نقاشیهای مینیاتور است دست به دست می شود. گشتیم و پیدایش کردیم. پاتوقش معمولا نزدیک پله نوروزخان بازار بزرگ تهران است.
هر روز حوالی ساعت ۱۰ – ۱۱ صبح با مترو به بازار می آید و در پیاده راه سنگفرشی رو به مغازه ها بساط می کند. دستفروشی که از راه نقاشی چهره های مینیاتوری کسب درآمد می کند. عمو حسن نه در دانشگاه درس هنر خوانده و نه نزد استادی چیره دست این حرفه را یاد گرفته اما دستان توانمندش انگار برای هنرنمایی آموزش دیده است. اگر لحظه ای کنارش بایستی، می بینی در چشم برهم زدنی چه تصویر زیبایی خلق می کند.
بی توجه به رهگذرها و آدم هایی که از کنارش می گذرند مشغول کشیدن نقاشی است. پیرمردی سیه چهره با قامتی خمیده؛ از گرد سپیدی که روی موهایش نشسته می توان حدس زد ۶۰ سال بیشتر دارد. کار هر روز اوست. در پیاده راه سنگفرش شده بازار درست روبروی مغازه ها، چند ورق روزنامه پهن می کند و روی آن کاغذهای سفیدش را می گذارد. از صبح تا دم غروب که کرکره مغازه ها کشیده می شود نقاشی می کشد. البته به سبک خودش. در بساط او نه قلموی رنگ دیده می شود و نه مدادرنگی. وسیله کارش چند خودکار است. سبز و سیاه و قرمز. در هیاهوی بازار و رفت و آمد آدم ها، با آرامش و طمانینه نقاشی اش را می کشد. دستانش فرز و چالاک روی کاغذ سفید می چرخد. در کمتر از ۵ دقیقه یک چهره مینیاتوری می کشید. انگار تراوش ذهنی خودش باشد.
نامش حسن ثمن است اما کسبه بازار او را «عمو حسن» صدا می کنند. خیلی اهل صحبت کردن نیست و به زحمت می توان سر حرف را با او باز کرد. آرام می گوید: «نقاشی را از بچگی دوست داشتم. در شیراز نقاش ماشین بودم اما مغازه ای از خودم نداشتم. پولی هم در بساطم نبود که بتوانم مستقل کار کنم. کارگری می کردم. دردسرهای زیادی برایم درست شد. برای همین کار نقاشی ماشین را رها کردم.»
عمو حسن در تهران تنها زندگی می کند. خانه و زندگی هم ندارد. دم غروب با تاریک شدن هوا بساطش را جمع کرده و به محل سکونتش برمی گردد. جایی که فقط می تواند شب را تا صبح به سر ببرد. می گوید: «دوستم در انبار بلورفروشی خیابان شوش نگهبان است. شب ها پیش او می روم.»
نظر کاربران
کاشکی عکس نقاشی هایش را میگذاشتید
خدا حفظش کند، آمین.