۱۵۲۸۲۵۷
۱ نظر
۵۸۰۹
۱ نظر
۵۸۰۹
پ

هوشنگ خان، عزیز ایران، در خانه‌اش را به روی همه باز کرد

درباره خانه نویسنده‌ای که قصه‌هایش مثل «مربای شیرین»، مزه‌ دوران ما را عوض کرد.

روزنامه هفت صبح: در هر کوچه‌ این شهر، خانه‌ای هست که قصه‌ای برای گفتن دارد؛ قصه‌ای از روزگاری دور یا نزدیک، تلخ یا شیرین، کوتاه یا بلند. بعضی از این خانه‌ها اما فرق دارند. دیوارهایشان فقط خاطره نگه نمی‌دارند، بلکه خود بخشی از حافظه‌اند. حافظه جمعی. مثل خانه‌ای در دل خیابان سرچشمه که هر آجرش دفتری ا‌ست از قصه‌های کودکی ما؛ خانه‌ای که حالا دیگر فقط خانه نیست، خانه‌ قصه شده.

8ad78b81-29b6-4d3a-8c55-a254506c2616

از خیابان سرچشمه که پایین بروی، بعد خیابان جاویدی را رد کنی و به خیابان هداوند برسی، چشم‌ات می‌افتد به تابلویی کوچک که با خطی ساده نوشته: «بن‌بست شیرازی». چند قدم جلوتر بروی، درِ کوچک قدیمی سمت چپ چوبی پیداست. نه تازه‌ساز است، نه چشم‌گیر اما محکم ایستاده، درست مثل صاحب قصه‌هایش.

پشت همین در، خانه‌ای‌ است که زمانی خانه‌ هوشنگ مرادی‌کرمانی بود. نویسنده‌ای که قصه‌هایش مثل «مربای شیرین»، مزه‌ دوران ما را عوض کرد. در این گزارش، به تماشای این خانه می‌رویم؛ خانه‌ای که سال‌ها خاموش بود و حالا دوباره روشن شده، با چراغی از جنس قصه.

 درختی که دیگر در خانه نیست

قرارمان ساعت ده است، اما نشان‌گر گوشی من هنوز نه‌ونیم را رد نکرده. با این حال، وقتی وارد حیاط می‌شوم، جا برای نشستن نیست. حیاط کوچک است و شمالی. نوار باریکی از باغچه درست در امتداد دیوار سمت راست کشیده شده؛ جایی که چند نهال جوان، سر به آرامی به دیوار آجری تازه‌ مرمت ‌شده تکیه داده‌اند.

گوشه‌ای از همان نوار باغچه، حفره‌ای کوچک چشم را می‌گیرد؛ خاک هنوز در آن کامل ننشسته. بعدتر می‌فهمم اینجا جای همان درخت مویی‌ است که هوشنگ مرادی‌کرمانی دل‌سپرده‌اش بود. هر عصر، پیش از آن‌که دست به قلم ببرد، با عشق به آن آب می‌داد. مستأجر قبلی اما بی‌خبر یا بی‌حوصله، ریشه‌اش را کنده؛ حالا جای خالی‌اش، شبیه زخمی ا‌ست سرباز کرده، منتظر تا شاید روزی نهالی تازه، از جنس همان مو، در آن کاشته شود.

آقای قصه، میان قصه خانه‌اش نشسته

آدم‌ها گوش تا گوش روی سکوها و لبه‌های باغچه نشسته‌اند. بعضی هم بی‌صدا از در گذشته‌اند و توی خانه‌اند. همه حال هم را می‌پرسند، بعضی سراغ صاحب‌خانه را می‌گیرند، بعضی دیگر همان‌جا ایستاده‌اند و با لبخند نگاه می‌کنند. هوای خانه، بوی آشنای فراموش‌ شده‌ای دارد؛ بویی که آدم را می‌برد به دهه‌ شصت. صاحب‌خانه، با همسر و فرزندانش، در اتاق پایین سمت راست نشسته.

Capture

همان اتاقی که پنجره‌اش رو به حیاط باز می‌شود. هوشنگ مرادی‌کرمانی، آقای قصه‌نویس، همان‌که «قصه‌های مجید» و «مهمان مامان»، «خمره» و «مربای شیرین» را برایمان نوشته، حالا خودش نشسته وسط یک قصه. قصه‌ای که مردم برایش ساخته‌اند، با پاهای خود آمده‌اند و آن را زندگی کرده‌اند. برق خنده، ته‌چشم‌هایش پیداست. چیزی بین شوق و ناباوری. انگار خودش هم باورش نمی‌شود که صبح جمعه، این‌همه آدم از راه‌های دور و نزدیک، بی‌دعوت رسمی آمده‌اند برای یک سلام، یک یادآوری، یک قدردانی. آمده‌اند تا بگویند این خانه، حالا دیگر فقط خانه‌ شما نیست، خانه‌ قصه ماست.

بی‌دعوت‌نامه، بی‌تعارف، مراسم آغاز شد

هنوز یک ربعی مانده تا شروع رسمی مراسم، اما کسی به ساعت نگاه نمی‌کند. یکی در گوش دیگری می‌گوید: «ما که آمدیم، صاحب‌خانه هم که هست، دیگر منتظر چی باشیم؟» و همین می‌شود که برخلاف رسم این روزهای ما ایرانی‌ها که همیشه چیزها دیر شروع می‌شوند، این مهمانی زودتر از وقت خودش آغاز می‌شود. بی‌دعوت‌نامه، بی‌تعارف، بی‌صندلی رزرو شده.

 تمام قصه‌هایی که در چشم مرد قصه‌گو روایت شد

هوشنگ مرادی‌کرمانی، مرد قصه‌ها، از آن ذوق‌هایی دارد که انگار سال‌هاست خاک خورده‌اند و حالا از نو سر برآورده‌اند. همان ذوقی که مجیدِ قصه، در روزهای عید داشت وقتی مهمان می‌آمد. شور در چشمان آقای نویسنده می‌درخشد، اما درست همان‌جا، در ته نگاه، می‌شود رگه‌هایی از دلواپسی هم دید.

دلواپسی‌ای که در شوق حل شده، مثل چای قندپهلو. دلواپسی‌ کسی‌ است که هم خوشحال است، هم نگران. مثل مادر در قصه مهمان مامان. وقتی خانه پر از مهمان می‌شد و او نگران بود که نکند چیزی کم بیاید، نکند کسی ناراضی برود. همان دلواپسی آشنا، قدیمی، دوست‌داشتنی. همه از او می‌خواهند قصه بگوید؛ همان کاری که سال‌هاست با آن بزرگ شده‌ایم و او همیشه از پسش برآمده. قصه‌ این خانه، قصه‌ آدم‌هایش، قصه‌ محله و روزهایی که در آن قصه‌های زیادی به دنیا آمده‌اند.

سال ۵۷، آغاز یک زندگی، آغاز یک جهان داستان

مرادی‌کرمانی چند لحظه سکوت می‌کند، چشم‌هایش را می‌بندد، سرش کمی خم می‌شود و شروع می‌کند: «سال پنجاه‌وهفت بود که من این خانه را خریدم. آن‌وقت‌ها کارمند اداره بهداری بودم. با کمی پس‌انداز و وام و قسط، توانستم خانه‌ای بخرم و دست پری‌هان خانم، همسرم را بگیرم و با هم بیاییم این‌جا. چند ماهی نگذشته بود که پسر اولم، هومن، توی همین خانه به دنیا آمد…» اتاق ساکت است.

همه گوش سپرده‌اند. او ادامه می‌دهد، بی‌آن‌که لحظه‌ای لحنش را بالا ببرد یا برای تأثیرگذاری نمایشی کند: «خانه، همان‌طور که می‌بینید کوچک است. ته یک کوچه‌ بن‌بست. کوچه‌ای آن‌قدر تنگ که حتی ماشین نمی‌تواند از آن عبور کند و دو نفر هم به زحمت از کنار هم رد می‌شوند. اما در همین خانه، من روزهایی را گذراندم که پر از عشق و شور زندگی بود. کنار خانواده‌ام، کنار همسایه‌هایی که هنوز هم دلم برایشان تنگ می‌شود.» مکثی می‌کند،‌ بعد با لبخند ریزی می‌گوید: «این خانه در دل محله‌ عودلاجان است.

1374511

محله‌ای که هنوز هویت محله‌وارش را حفظ کرده. یادم هست اوایل که آمده بودیم این‌جا، همسایه‌ها چون فهمیده بودند من کارمند بهداری‌ام، گمان می‌کردند دستی هم در کار درمان و پزشکی دارم. خلاصه، شب و نصف‌شب اگر کسی سرش درد می‌گرفت یا حالش ناخوش می‌شد، می‌آمد درِ خانه‌مان را می‌زد و از من قرص و شربت می‌خواست! هرچه من و همسرم می‌گفتیم که من فقط کارمند دفتری‌ام، باورشان نمی‌شد…» لبخندی نشسته بر صورت آقای قصه‌نویس.

نگاهی زیرچشمی به همسرش می‌اندازد و هر دو با یادآوری آن روزها، آرام می‌خندند. بعضی از همسایه‌های قدیمی که امروز هم در جمع مهمان‌ها هستند با لبخند و تکان سر خاطره را تأیید می‌کنند. «یادم می‌آید زمان جنگ، وقتی مردها سر کار بودند و زن‌ها باید دست به دست هم می‌دادند تا کارها جور شود. ماشین اداره گاز نمی‌توانست وارد کوچه‌ ما شود، کپسول‌ها را نمی‌شد از آنجا پر کرد.

آن‌ها با زحمت، کپسول‌ها را به سر کوچه می‌بردند، پر می‌کردند و بعد می‌رفتند سراغ پیرزن‌های کوچه که به‌شان رسیدگی کنند. توی حیاط هر وقت بوی حلوا می‌آمد، می‌دانستی که زهرا خانم مشغول پختن است. پسرم هومن داد می‌زد، مامان، من حلوا می‌خوام! و قبل از آنکه مادرش چیزی بگوید، زهرا خانم از آن‌طرف می‌گفت: «صبور باش، هنوز آماده نشده، برات میارمش». الان که به این خانه نگاه می‌کنم، شاید کوچک باشد اما همین اتاق‌های تنگ و باریک، سفره‌های پهن داشت که بیست نفر دورش می‌نشستند».

 قصه‌هایی که از دل عودلاجان آمدند

نگاهش می‌رود بالا، به آن اتاق کوچک بالای سرش، با اشاره می‌گوید: «همین اتاق جایی است که قصه‌هایم آنجا روییده؛ قصه «مهمان مامان»، «قصه علی»، «مجید»، «خمره»… شما که غریبه نیستید». صدایش می‌شکند، بغض می‌آید گلویش را می‌فشارد: «من این محله را دوست دارم.

این محله، پشت همین دیوارهای ساده، زندگی جاری است. فقر، هم‌نوع‌دوستی، نگاه انسانی؛ این‌ها چیزهایی هستند که از همین خانه و محله قرض گرفته‌ام و در قصه‌هایم ریخته‌ام. نمی‌توانستم این قصه‌ها را جای دیگری بنویسم». آرام می‌گوید: «شاید همسرم به خاطر نداشتن امکانات در این خانه سختی کشید، اما ما هر دو عشق را در همین‌جا تجربه کردیم». نگاهی می‌اندازد به جای خالی درخت مو که روزی در حیاط بود و می‌گوید: «همین درخت کوچک برای من یادگاری است از روستای ما در کرمان». او آرام‌تر و پرامیدتر می‌گوید: «امید دارم این خانه که حالا شده خانه قصه‌ها و مال همه‌ مردم است، جایی شود برای قصه‌خوانی و قصه‌گویی».

 خانه‌ای که کوچک شده

وقتی حرف‌های استاد تمام می‌شود، جشن امضا شروع می‌شود. مهمان‌ها پشت سر هم صف کشیده‌اند، منتظر نوبتشان که برسد و استاد با دستخط خودش اسم‌شان را توی کتاب بنویسد. میان این شلوغی می‌روم سراغ پری خانم. سر تا پا مشکی پوشیده و با صدایی گرم به کسانی که دورش جمع شده‌اند، می‌گوید: «خانه نسبت به قبل کوچکتر نشده!» و همه جواب می‌دهند: «نه، همان خانه است؛ فقط به چشم شما کوچکتر آمده.» 

خانه+مردای

 قصه‌ها را پری‌خانم اول از همه می‌خواند

ازش می‌پرسم: «چند سال توی این خانه زندگی کردید؟» صدایش آرام و از ته‌دل گذشته می‌آید: «بیست‌ و هفت سال. تا سال هشتاد و چهار اینجا بودیم. من هر سه فرزندم را اینجا به دنیا آوردم و بزرگشان کردم. بعد مدتی خانه را اجاره دادیم، بعدش هم فروختیم به شهرداری. حالا شده خانه قصه». می‌گوید: «این اتاق بالا مال همسرم بود.

عصرها که از سر کار برمی‌گشت، کمی استراحت می‌کرد، بعد می‌آمد اینجا سراغ دفترچه‌هایش و تا دیروقت می‌نوشت. من و بچه‌ها معمولا اولین خواننده‌های نوشته‌هایش بودیم». لبخندی می‌زند، یادش می‌آید: «وقتی قصه‌ها را می‌نوشت، من با دقت می‌خواندمشان و اگر اشتباهی بود، درستش می‌کردم. هر کدوم از قصه‌ها برای من دلنشین و شیرین‌اند، بیشترشان هم یادگار همین خانه و محله‌اند». با صدایی پر از احترام و افتخار می‌گوید: «زندگی من و بچه‌هام همیشه زیر سایه‌ همسرم بود، ولی اینکه سال‌ها کنار مردی مثل او زندگی کردم، برای خودم مایه‌ افتخار است».

 شاید اگر این محله نبود، قصه‌ها واقعی نمی‌شدند

پری خانم آرام از پله‌ها پایین می‌آید و میان جمعیت راه می‌گشاید تا کنار مهمان‌های خانه‌اش بنشیند و وقت بگذراند. هومن، پسر بزرگ خانواده، که تلاش می‌کند نقش میزبان را خوب ایفا کند، درباره این خانه می‌گوید: «امروز که بعد از سال‌ها وارد این خانه شدم، تمام خاطرات شیرین کودکی‌ام جلوی چشم‌هایم نقش بست. فکر می‌کنم من جزو معدود کسانی بودم که در این محله‌ تهران زندگی کردم و طعم واقعی محله را چشیدم.

چون فرزند بزرگ بودم، معمولا همه محافل ادبی را همراه پدر می‌رفتم و از آن لذت می‌بردم. همیشه به این که پدرم نویسنده است افتخار می‌کردم. در مدرسه و جاهای دیگر، همه من را به خاطر نسبت با آقای نویسنده می‌شناختند و می‌پرسیدند: «چه نسبتی با آقای نویسنده داری؟» «گاه به خودم می‌گویم اگر پدر در این محله نبود و در این بافت زندگی نمی‌کرد، شاید قصه‌هایش اینقدر واقعی و ملموس نمی‌شدند. این قصه‌ها از دل همین خانه آمده‌اند و حالا خوشحالم که این خانه به جای اصلی خودش، یعنی «خانه قصه»، تبدیل شده.

 آن روزها همه می‌خواستند بروند، امروز کسی فروشنده نیست

مهندس مره‌باغی که مسئول مرمت این خانه است با همان آرامش و دقتی که در کلامش پیداست، می‌گوید: «عمر این خانه به دوره‌ پهلوی اول بازمی‌گردد. به‌ احتمال بخشی از یک خانه‌ بزرگ‌تر بوده؛ خانه‌ای در دلِ باغی که بعدها قطعه‌قطعه شد. من علاقه‌ زیادی به مرمت خانه‌هایی با این سبک و سیاق دارم. خانه‌هایی در دل بافت‌های تاریخی که جان دارند، روایت دارند و به محض لمس شدن، دوباره زنده می‌شوند.» لحظه‌ای مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: «پیش از این، خانه «اردیبهشت» و خانه «همسایه» را در همین محله مرمت کرده‌ام. یادم هست آن روزها که اولین‌بار به اینجا آمدم، اکثر اهالی قصد فروش خانه‌هایشان را داشتند. بعد از احیا و مرمت این خانه‌ها و جان گرفتن دوباره‌ محله، حالا دیگر هیچ‌کس فروشنده نیست.»

 خانه پاتوقی شود برای اهل قصه

به دیوارها نگاه می‌کند: «این خانه، پیش از مرمت، خالی از سکنه شده بود. کم‌کم پاتوق معتادها و بی‌خانمان‌ها شد. حالا شده خانه‌ قصه. من شخصا به جناب مرادی‌کرمانی ارادت دارم. به شرافت ایشان گواهی می‌دهم، اما چه حیف که ما قدر امثال ایشان را نمی‌دانیم.» صدایش نرم می‌شود، کمی هم بغض‌آلود: «تصور کنید، تا سال ۸۴ ایشان در همین خانه زندگی می‌کردند. خانه‌ای که حتی حمام نداشت…»

خانه+مردادی2

بعد باز ادامه می‌دهد: «در مرمت این خانه، تلاشم این بود که به اصالتش پایبند بمانم. هر چیزی را که در این سال‌ها بدون دقت و سلیقه به آن اضافه شده بود، حذف کردم. خواستم هویت واقعی‌اش را برگردانم؛ همان هویتی که آقای مرادی‌کرمانی در قصه‌هایش ثبت کرده. امیدوارم این خانه پاتوقی شود برای اهل قصه، برای بچه‌هایی که قصه را با صدا یاد می‌گیرند و تأثیری باشد در زنده نگه داشتن روح این محله».

خانه‌هایی که فرهنگ می‌زایند

فرهاد ورهرام و فرهاد توحیدی هم به جمع‌مان اضافه می‌شوند. هر دو با همان طمأنینه و آرامش همیشگی‌شان از لابه‌لای شلوغی عبور می‌کنند و گوشه‌ای می‌ایستند. آن‌ها هم با همان لحن مهربان و متین‌شان حرف از اصالت می‌زنند، از روح خانه‌ها، از تاریخ زنده‌ای که در جان کوچه‌های این محله جریان دارد. فرهاد ورهرام می‌گوید: «این خانه‌ها صرفا چهاردیواری نیستند؛ این‌ها حافظه‌اند. یک بغل قصه‌اند. تا وقتی زنده‌اند، فرهنگ زنده است.» و فرهاد توحیدی اضافه می‌کند: «فرهنگ از همین‌جاها زاده می‌شود؛ از دیوارهایی که صداها را به‌خاطر سپرده‌اند. خانه‌ای که مردی مثل مرادی‌کرمانی در آن می‌نوشته، خودش بخشی از روایت است.»

ساعت از دوازده گذشته، مهمان‌ها کم‌کم آماده‌ رفتن‌اند. خانه بدرقه‌شان می‌کند. می‌داند که فردا هم، محفل قصه خواهد بود؛ برای گفتن، شنیدن، نوشتن و خانه، هر روزِ دیگر، شاهد قصه‌هایی تازه خواهد بود. مثل گذشته، تلِ دورِ حافظه‌اش پر خواهد شد از کلمات.

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

نظر کاربران

  • ناشناس

    هعی من که کارتن خوابم

ارسال نظر

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج