سرنوشت حیرتانگیز دختری که در ۴سالگی تارزان شد!
در ادامه قرار است به مرور قسمتهایی از زندگی دختری بنشینیم که خاطراتش بدون شک از داستان شبه تخیلی تارزان عجیبتر و تلختر است، این بار اما خبری از اغراق و بزرگنمایی و تخیل نیست. دختری که در ۴ سالگی در اماق جنگلهای کلمبیا رها شد اما زنده ماند تا داستانش را تعریف کند.
برترینها- مهسا شفیعی: از رها شدن در جنگلهای بارانی بیرحم در 4 سالگی تا پیدا شدن توسط شکارچیان و فروخته شدن در سن 10 سالگی، داستان زندگی مارینا چپمن تقریبا با کودکی هر انسان دیگری روی کره زمین متفاوت است. دوران کودکی که با تماشای دستهای میمون کاپوچین سپری شد و ثانیه ثانیهاش تلاش حیرتانگیز یک کودک برای بقا و از بین نرفتن است. مارینا چپمن به تازگی در مصاحبهای از بخشهای ناگفتهای از زندگی عجیبش حرف زده و همین موضوع باعث شده بار دیگر توجه رسانهها و افکار عمومی به این موضوع جلب شود.
در دنیایی مملو از انسانهایی با دوران کودکی غیرعادی و باورنکردنی، تلاش بیوقفه مارینا چپمن برای از بین نرفتن تفاوتی آشکار با بقیه داستانها دارد و دلیل آن فقط و فقط واقعی بودن آن است. این بار نه خبری از تخیل یک نویسنده چیرهدست است و نه ویژگیهای تکراری داستانهای فولکولور، این بار قرار است داستان زندگی دختر کوچکی را بشنویم که در 4 سالگی در جنگلهای پر از خطر کلمبیا رها شده است. دختری که تقلید کودکانهاش از رفتارهای یک دسته میمون وحشی تنها مانع برای تلف شدن حتمیاش بوده است.
داستانی حیرتانگیز
داستان زندگی مارینا که انگار در سالهای اخیر به فراموشی سپرده شده بود در این روزها و بعد از مصاحبه صادقانه و بدون پردهاش بار دیگر باعث حیرت مخاطبان شده است. مصاحبهای که در آن خبری از بزرگنمایی و خصوصیات یک درام سینمایی نیست. گفت و گویی که در واقع فقط یک یادآوری ساده است. یادآوری خردسالی انسانی که به طرزی باورنکردنی جدا از هر جامعه انسانی و در همراهی حیوانات وحشی گذشته و غریزه محض، سکوت و همراهی با حیوانات تمام دلایل زنده ماندنش است.
مارینا حالا در یکی دو دهه آخر زندگیاش(مارینا حالا 75 ساله است) با صراحت بیشتر و احتیاط کمتری درباره گذشته حرف میزند. در 75 سالگی دیگر دلیل حرف زدن مارینا نه شوکه بودن بابت اتفاقات است و نه تلاش برای سرگرم کردن مخاطب، مارینا چپمن حالا حرف میزند تا واقعیت بقای یک انسان در جنگلهای بارانی در تاریخ ثبت شود، انسانی که تنها معلمش میمونهای کاپوچین بوده است.
دوران کودکی که با آدمربایی به پایان رسید
دوران معمولی و عادی کودکی مارینا در یکی از روستاهای کلمبیا با یک حادثه تلخ در 4 سالگی به پایان رسید. بر اساس گزارش رسانه بریتانیایی UNILAD مارینا در این سن طعمه یک اقدام به آدمربایی شد و به این شکل برای همیشه از روستا، خانواده و دوستانش جدا شد. نیت این آدمربایی هنوز نامشخص است چرا که تنها اندکی پس از ربودن مارینا، آدمربایان بدون هیچ درخواستی کودک وحشتزده و گریان را در عمق جنگلهای بارانی، بخشی خطرناک و بکر، رها کردند. مارینا آن لحطات را با طعم اشک، لرزیدن از وحشت و عدم اطمینان به یاد میآورد، عدم اطمینان از آنچه در ادامه اتفاق خواهد افتاد.
کودک بینوا بعد از چند ساعت تلاش برای یافتن یک همنوع و بدون هیچ اطلاعاتی از محیطی که در آن رها شده بود به این حقیقت پی برد که هیچ پاسخی برای فریادهایش از راه نخواهد رسید. غرق در وحشت جنب و جوش دستهای میمون کاپوچین توجه مارینا را به خود جلب کرد. مارینا در اوج کودکی در همان لحظات تصمیمی گرفت که تنها دلیل زنده بودنش در حال حاضر است و آن پذیرفتن میمونهای وحشی به عنوان تنها راهنمای در دسترس در یکی از خطرناکترین محیطهای طبیعی روی کره زمین بود.
در گفت و گوی اخیر با UNILAD مارینا توضیح میدهد همچنان که روزهای اولیه در تنهایی مطلق میگذشت او به این نتیجه رسید که تنها راه زنده ماندن و ادامه دادن تقلید و تعقیب حیوانات اطرافش است. کودک 4 ساله هیچ اطلاعاتی درباره گیاهان سمی یا قابل خوردن و منابع سالم آب آشامیدنی نداشت پس به تماشای میمونهای کاپوچین نشست:
"من بسیار کوچک بودم و هیچ ایدهای نداشتم که با وجود گرسنگی شدید میتوانم چه چیزی در اطرافم را بخورم و در چند روز اول فقط کمی آب نوشیده بودم. کمکم متوجه شدم که میمونهای کاپوچین خوراکی خاصی را مرتبا مصرف میکنند اما هرچه به تماشای میمونها مینشستم نمیتوانستم بفهمم منبع این خوراکی دقیقا کجاست. شاید چند روزی زمان برد تا بالاخره پی بردم که میمونها چگونه و از کجا به این خوراکی دست پیدا میکنند."
بنابر خاطرات مارینا یک میمون به صورت بخصوص نقشی مهم در این ماجرا بازی کرد، میمونی بسیار ماهر در دزدیدن غذا از انسانها. مارینا میگوید که نهایتا پس از چند روز تحمل گرسنگی و تعقیب میمونها دریافته که کاپوچینها این میوهها را از کیسههای سرخپوستهای به خواب رفته در آن نزدیکی میدزدند.
"یکی از این میمونها به شدت در کارش مهارت داشت و تقریبا هنرمندانه انجامش میداد. کاپوچینها بردبارانه در سکوت به انتظار مینشستند تا مردهای سرخپوست به خواب بروند و وقتی صدای خروپف مردها شنیده میشد، زمان عملیات میرسید. میمونها وارد کلبه چوبی استراحتگاه سرخپوستها میشدند، کلبهای که مملو از غذا و به خصوص میوه بود. میمونهای کاپوچین معمولا در زمان خروج آنقدر میوه و خوراکی دزدیده بودند که بخش کوچکی از آن در هنگام فرار از دستشان میافتاد و همین میوههای افتاده اولین غذای من بعد از دزدیده شدن بود. خوب به یاد دارم که یک موز و چند میوه کوچک دیگر بود."
همین چند ثانیه بین فرار میمون از کلبه و افتادن بخش کوچکی از خوراکیها آموزشی مهم برای مارینا بود. او یاد گرفت میتواند روی خوراکیهای رها شده توسط میمونها حساب کند و یاد گرفت چگونه به سرعت و بدون جلب توجه این خوراکیها را به چنگ بیاورد.
"در چند روز بعدی من یاد گرفتم فقط برداشتن سریع خوراکیها کافی نیست و باید بتوانم با سرعتی عجیب و غریب خوراکیها را بخورم. من یاد گرفتم خوراکی در دستان موجود ضعیفی مانند من در جنگل بدون شک توسط حیوانی قویتر دزدیده خواهد شد پس حتی پس از به دست آوردن خوراکی هم باید حواسم را جمع میکردم وگرنه نه تنها خوراکی از دست میرفت بلکه ممکن بود آسیب ببینم."
هماهنگ شدن با موسیقی جنگل
زندگی در جنگل به کوتاهترین بیان ممکن گوش به زنگ بودن در تمام لحظات شبانه روز است. مارینا بدون هیچ ارتباطی با انسانها کمکم تفاوت صداهای مختلف میمونهای کاپوچین را آموخت و توانست بفهمد کدام جیغ میمونها به معنی پیدا شدن غذاست و کدام معنی خطر یا حرکت به منطقهای دیگر را میدهد.
"من چارهای جز فهمیدن تفاوت این صداهای ظاهرا بیمعنی نداشتم و هرچند آنموقع دقیقا این را نمیدانستم اما زنده ماندنم کاملا به این موضوع بستگی داشت. اگر آن صدای جیغ بسیار زیر را میشنیدی باید حسابی حواست را جمع میکردی و به سرعت پنهان میشدی. در حقیقت چندین صدای متفاوت معنی خطر در سطوح مختلفی را میداد و بالاترین سطح خطر ممکن با بلندترین صدا مشخص میشد. در نهایت صدایی سوت مانند به معنی یافتن غذا بود و مانند خطر چندین صدای متفاوت خبر از یافتن خوراکیهای متفاوتی میداد و من این موضوع را پس از گذشت زمانی زیاد و با تماشای میمونها آموختم." آموختن البته برای مارینا چندان سخت نبود چون تفاوت این صداها به معنی تفاوت میان در امان ماندن یا آسیب دیدن بود. هیچ طنابی برای لحظات لغزش به مارینا متصل نبود و تمام فاصله او با مرگ حتمی همین مشاهده و واکنش سریع بود.
شکارچیان پیدایش کردند اما آزادش نکردند
بر اساس گزارش UNILAD مارینا تقریبا در سن 10 سالگی، پس از 6 سال زندگی در جنگل توسط گروهی از شکارچیان از حیات وحش جنگل بارانی نجات داده شد اما نجات کلمهای نیست که بتواند شرایط را توصیف کند. شکارچیان دختر 10 ساله را به همراه خود از جنگل خارج کردند و در عوض دختر معصوم را، انگار که تا اینجای زندگیاش به اندازه کافی زجر نکشیده، به یک فاحشهخانه فروختند. مارینا حالا بعد از سالها چشیدن طعم زندگی در کنار حیوانات وحشی باید به تماشای خصوصیات منزجرکننده انسانهایی شبیه به خودش مینشست.
مارینا در نهایت و با تکیه بر خصوصیاتی که سالها زندگی در جنگل برایش به ارمغان آورده بود توانست از این فاحشهخانه بگریزد و برای مدت کوتاهی در خیابانهای کلمبیا زندگی کرد.
زندگی مارینا البته بعد از این فرار هم کم سختی و مانع نداشت اما در نهایت این مسیر مارینا را به یک زندگی جدید هدایت کرد. داستان مفصل و با جزئیات زندگی مارینا اولین بار در کتابی به قلم خودش به نام "دختری بدون نام" در سال 2013 چاپ شد.
داستان زندگی مارینا اما یک داستان تکراری درباره زنده ماندن نیست، زندگی مارینا داستانی منحصربفرد از مقاومت، غریزه و میل یک دختر 4 ساله به ادامه دادن است، دختری که زودتر از اغلب انسانهای روی کره زمین فهمید فقط و فقط میتواند روی پاهای کوچک خودش حساب کند. داستانی از اعماق وحشی جنگلهای بارانی تا هرج و مرج درکناشدنی محیط شهری مملو از سوءاستفاده، داستانی از شکلی خاص از استقامت که آدمهای اندکی حتی قادر به تصورش هستند.
این روزها مارینا با صدایی بلند داستانش را برای همه تعریف میکند اما هدف او جمع کردن ترحم نیست. مارینا یادآوری میکند که طبیعت وحشی چگونه میتواند به انسان آموزش بدهد، زخمهایش را مداوا کند و حتی از او مراقبت و محافظت کند.
صدایی که زمانی قرار بود در اعماق جنگلهای انبوه خاموش شود حالا به گوش تمام انسانهایی میرسد که روایت شخصی خودشان را از تنهایی(حتی در میان انسانها)، تروما و دست و پا زدن برای شنیده شدن دارند. داستانی که تمام آن چیزی که فکر میکنیم درباره کودکی، جنگ برای بقا و مقاومت میدانیم را به چالش میکشد و در نهایت به یادمان میآورد حتی در شلوغترین و حشیترین نقاط روی کره زمین، قدرت از دل تنهایی بیرون میآید.
/فقط برای رفع کنجکاوی شما باید بگویم مارینا بعد از فرار از فاحشهخانه و دورهای بیخانمانی در خیابان، توسط یک خانواده مافیایی اسیر شد و مدتی به عنوان برده این خانواده مجبور به کار شد.
در نهایت اما یک خانم مهربان که همسایه این خانواده مافیایی بود مارینا را ربود و به سرعت و شجاعانه او را به نزد دخترش در شهر بوگوتا فرستاد. دختر زن مهربان(ماروخا) که ماریا نام داشت مارینای تقریبا 14 ساله را به عنوان فرزندخوانده خود پذیرفت.
ماریا و خانوادهاش که ارتباطاتی با شهر بردفورد در بریتانیا داشتند اندکی بعد مارینا و فرزندان دیگرش را به این شهر فرستاد. مارینا در این شهر با یک مرد دانشمند ازدواج کرد و از این ازدواج صاحب دو دختر شد، دخترانی که در نهایت مارینا را به تعریف کردن داستان زندگیاش ترغیب کردند. مارینا در حال حاضر به عنوان یک نویسنده موفق بریتانیایی شناخته میشود.
نظر کاربران
بچه چهار ساله گرسنه و ترسیده اینقدر ذهنش منسجم در مورد بقا کر میکرده! از میمونها تونست کمک بگیره ولی تو خونه سرخ پوست ها نتونست درخواست کمک کنه!
حتی برای یه فیلم هندی هم این حجم از تخیل و لاف قفله!