آی لیلی! آن خودکشی سوم، زندگی تو را نجات داد
عقربههای ساعت ۶:۱۵ دقیقه صبح را نشان میدهد. مترو اکباتان تاخیر دارد و مسافران کلافهاند چون اغلبشان کارمندند و هر دقیقه دیر رسیدن به محل کار، آخر ماه در فیش حقوقیشان تاثیر مستقیم دارد.
هفت صبح - حمید رضا خالدی: عقربههای ساعت 6:15 دقیقه صبح را نشان میدهد. مترو اکباتان تاخیر دارد و مسافران کلافهاند چون اغلبشان کارمندند و هر دقیقه دیر رسیدن به محل کار، آخر ماه در فیش حقوقیشان تاثیر مستقیم دارد. مسافران غر میزنند شاید برای اینکه تخلیه روانی شوند، شاید هم میخواهند اضطرابشان را به سایرین منتقل کنند.
در این میانه اما آرامش یک نفر نظرم را جلب میکند. لبخند به لب روی یکی از صندلیها نشسته و حتی مسیر ورود قطار را هم نمیپاید. بساط پر و پیمانی دارد؛ از جای شارژر، کیفپول، ظرف غذا و... همه بساطش هنر دست زنی است که مطمئنا گوشهای از خانهاش را به شکل و شمایل کارگاه کوچکی درآورده و همه این بساط را با طرحهای فانتزی جور کرده تا پولش را بزند به زخم زندگیاش. دختر متروگرد هم تقبل کرده این فانتزیهای دلنشین را هر روز صبح کول کند و تا مترو برساند تا او هم نانی سر سفرهاش ببرد؛ به اندازه سهم خودش. به بهانه دیدن بساطش نزدیکش میشوم.
- هر کدام را بپسندی، تخفیف میدهم. انشاا... دستت سبک باشد و امروز فروشم خوب باشد.
آنقدر آرام و متین حرف میزند که دوست داری شهرزاد قصهگویت شود و هر شب برایت از دیو و پری بگوید تا به خواب بروی. سر تا پا سیاه پوشیده و حتی ماسک مشکی، دهانش را از اهالی شهر پنهان کرده. دستکش نخی مشکیای هم دستهایش را پوشانده. از تن صدا و تهلهجه شیرینش فکر میکنم از زنان کردستان است. دوست دارم با او همکلام شوم و بالاخره موفق میشوم. درست حدس زده بودم اصل و نصبش به کردستان برمیگردد. تا مترو برسد میفهمم لیلی است و مرز سیسالگی را رد کرده. زنی که از یکجای زندگی تصمیم گرفته، قوی باشد و جز به خود و خدایش به کسی دیگر متکی نباشد.
- زود عشق و عاشقی به سرم زد. هر کسی هر چه گفت حرفم یک کلام بود؛ بدون او میمیرم. عروس چند ماهه بودم که خیانت دیدم. دنیا روی سرم خراب شد. سه بار دست به خودکشی زدم. نمیتوانستم تو روی خانوادهام نگاه کنم، زندگیام نابود شده بود و در بیست و چندسالگی مهر طلاق شناسنامهام را سیاه کرده بود. آن روزها را برای دشمنم هم آرزو نمیکنم. جهنم مطلق بود اما خدا را شکر گذشت. شاید باید آن روزها را تجربه میکردم تا از خامی دربیایم و بفهمم کجای زندگی ایستادهام.
بار سوم که میرسانندش اورژانس، مادرش از برگشت دخترش قطعامید میکند اما دخترک، عمرش به دنیا بود و در جنگ تن به تن مرگ و زندگی، زندگی برنده شد. چه خوب که خدا این جوانک را به مادرش بخشید.
- دکتر داشت آخرین معاینه را انجام میداد تا ترخیصم کند. در گوشم چیزی گفت که از خواب بیدارم کرد. گفت بار سوم است که خودکشی میکنی و هنوز زندهای، پس بیخود با زندگیات نجنگ. از اینجا که رفتی فقط زندگی کن و اینجوری انتقامت را بگیر. همیشه مردن و زخم زدن به خودت راه انتقام گرفتن از زندگی نیست.
دوره نقاهتش را که پشتسر گذاشت، تصمیم گرفت با خنده مرهم بگذارد روی زخمهایش.
- علمی-کاربردی شرکت کردم و درس خواندم. در دانشگاه با آدمهای خوبی دمخور شدم و رفتم پی خودشناسی و.... هر چه دارم از لطف خداست. واقعا راه را نشانم داده و هنوز هم میدهد. برای هیچ چیزی دیر نیست. این را زندگی به من فهماند.
وقتی میپرسم به نظرت دوباره عاشق میشوی، میخندد از آن خندههای شیرین.
- چرا که نه. اما اینبار عقلم را میگذارم کنار دلم تا کورکورانه آتش به زندگیام نزنم.
قطار از راه رسیده و بساطش را دست میگیرد تا داخل مترو شود و در حین سوار شدن میگوید: آدم باید اول با خودش مهربان باشد تا خدا هم با او مهربان باشد.
ارسال نظر