طنز؛ بابای بلا، مامان ناقلا
بعدازظهر جمعه ایستاده بودم توی تراس و داشتم با حالتی عصبی سیگار میکشیدم که ناگهان تصمیم گرفتم بروم دوشاخه تلویزیون را از پریز بکشم و درحالی که جفت بچههام دارند اشک میریزند، به خاطر قطعشدن کارتون ابلهانهشان با آن همه دایناسورهای چاق....
بعدازظهر جمعه ایستاده بودم توی تراس و داشتم با حالتی عصبی سیگار میکشیدم که ناگهان تصمیم گرفتم بروم دوشاخه تلویزیون را از پریز بکشم و درحالی که جفت بچههام دارند اشک میریزند، به خاطر قطعشدن کارتون ابلهانهشان با آن همه دایناسورهای چاق بامزه و موجودات ژلهای مهربان، هر دوشان را یک فصل کتک بزنم. دختر و پسرم از سنِ محبت بیقید و شرط و اینجور قرتیبازیها درآمده بودند و دیگر وقتش بود یک کتک درست و حسابی بخورند. آخرین پک را به سیگار زدم و وقتهایی را به خاطر آوردم که دلم میخواسته بزنم له و کبودشان کنم. مثلا پسرم یکبار داشت همهمان را به کشتن میداد. داشتیم میرفتیم شمال و بچه نشسته بود روی پام و تازه یاد گرفته بود چه جوری بزند روی فرمان تا صدای بوق ماشین دربیاید. تازه دوسالش شده بود و حاضر نمیشد بنشیند صندلی عقب کنار خواهرش.
نظر کاربران
عالی
خوب بود.
خنک