۵۹۷۹۸۹
۱ نظر
۵۰۳۰
۱ نظر
۵۰۳۰
پ

«مارکسیسم و فلسفه»؛ کتابی برای بازگشت به مارکس

گفت و گو با اکبر معصوم بیگی درباره کتاب «مارکسیسم و فلسفه» الکس کالینیکوس که نشر بوتیمار به تازگی ویراست تازه ای از آن منتشر کرده است.

هفته نامه کرگدن - پیام حیدرقزوینی: گفت و گو با اکبر معصوم بیگی درباره کتاب «مارکسیسم و فلسفه» الکس کالینیکوس که نشر بوتیمار به تازگی ویراست تازه ای از آن منتشر کرده است.

در بین آثاری که به فلسفه مارکسیستی پرداخته اند، «مارکسیسم و فلسفه» الکس کالینیکوس از چند جهت اثری مهم و متمایز به شمار می رود. این کتاب بیشتر به عنوان درآمدی بر فلسفه مارکسیستی مطرح است و شرحی فشرده از رابطه مارکسیسم و فلسفه به دست می دهد، اما از این حیث که کالینیکوس به پیوند فلسفه تحلیلی و فلسفه زبان با مارکسیسم پرداخته است، اثری حائز اهمیت محسوب می شود. جز این، کالینیکوس از چهره های مارکسیست معاصری است که در آثارش به بنیان های تفکر مارکس و خاصه اقتصاد سیاسی و پیوند نظریه و عمل توجه کرده و خودش نیز به عنوان فعالی سیاسی شناخته شده است.

اکبر معصوم بیگی سال ها پیش «مارکسیسم و فلسفه» را ترجمه کرده بود و نشر بوتیمار به تازگی ویراست تازه ای از ترجمه او منتشر کرده است. همچنین او یکی دیگر از آثار کالینیکوس با نام «درآمدی تاریخی بر نظریه اجتماعی» را هم به فارسی برگردانده است. به مناسبت انتشار دوباره «مارکسیسم و فلسفه» با اکبر معصوم بیگی گفت و گو کرده ایم و از او درباره ویژگی های کلی آثار کالینیکوس و مشخصا «مارکسیسم و فلسفه» پرسیده ایم.
«مارکسیسم و فلسفه»؛ کتابی برای بازگشت به مارکس

تاکنون دو کتاب از کالینیکوس با ترجمه شما منتشر شده که یکی از آن ها، «مارکسیسم و فلسفه»، به تازگی تجدید چاپ شده است. آشنایی تان با کالینیکوس چگونه بود و چرا به سراغ ترجمه آثاری از او رفتید؟

آشنایی اولیه من با کالینیکوس به واسطه کتابی بود که او درباره آلتوسر نوشته است. این کتاب به مجموعه ای تعلق دارد که در آن به چهره های دیگری هم پرداخته شده و از کالینیکوس هم خواسته بودند که اثری درباره آلتوسر بنویسد. علتش هم این است که در میان انگلیسی زبان هایی که در حوزه نظریه اجتماعی کار کرده اند، کالینیکوس متفاوت از دیگران است و با فلسفه قاره ای آشناست و با آن انس دارد.
مکتب های بریتانیایی فلسفه و علوم اجتماعی تا حدی به سنت های کلی فلسفه شان وفادارند و مثلا هگل در انگلستان جزو آخرین فیلسوفانی است که محبوبیت پیدا می کند. آن ها سنت های پوزیتیویستی قدرتمندی دارند و هگل جایی در این سنت ندارد. حالا در این شرایط عجیب است که فیلسوفی انگلیسی به سراغ فلسفه قاره ای برود. کالینیکوس یونانی الاصل است، اما یک فیلسوف انگلیسی مارکسیست به شمار می رود که هم سنت انگلیسی فلسفه را می داند و هم با فلسفه قاره ای پیوند دارد.

جذابیت اصلی کالینیکوس برای من در این است که او فقط یک فیلسوف صرف نیست و وجوه دیگری هم دارد. یکی از ویژگی های مهم کالینیکوس این است که او از یک سو فعالی سیاسی و اجتماعی است و از سوی دیگر فعالی حزبی است اما استقلال خودش را حفظ کرده است. از این نظر کالینیکوس برخلاف غالب کسانی است که در احزاب فعالیت می کنند و معمولا تابع ساختارهای حزبی میش وند و از این ساختارها پیروی می کنند.
مثلا در نسل قبل ترِ حزب کارگران سوسیالیست انگلستان، کسی مثل تونی کلیف درست مطابق آموزه ها و تعالیم حزبی کار می کند، اما کالینیکوس در همان حزب برای خودش استقلالی نسبی قائل است. من همیشه این را به عنوان یکی از ارزش های زندگی در نظر داشته ام که ما به فعالیت های اجتماعی و سیاسی می پردازیم اما هرگز نباید استقلال فکریمان را از دست بدهیم.

کالینیکوس همچنین فیلسوفی است که با دیگر فیلسوفان تعامل دارد و با آثار آن ها دیالوگ برقرار می کند. با توجه به این ویژگی ها بود که من به سراغ «مارکسیسم و فلسفه» و «درآمدی تاریخی بر نظریه اجتماعی» رفتم و چاپ اول این دو کتاب هم تقریبا همزمان منتشر شد.

در میان آثار کالینیکوس «مارکسیسم و فلسفه» جزو آثار اولیه او به شمار می رود، این طور نیست؟

بله، این کتاب از کارهای متقدم کالینیکوس است و خودش گفته که «مارکسیسم و فلسفه» را با کتاب مشهور «ساختن تاریخ» که به فارسی ترجمه شده، تکامل بخشیدم. همان طور که اشاره کردم کالینیکوس در هیچ یک از آثارش فقط برای اندیشه ورزی به سراغ نظریه نمی رود و به عبارتی نظریه به ماهو نظریه برایش اهمیتی ندارد بلکه آن را برای تغییر و تحول در نظر دارد.
او نظریه را برای این می خواهد که کمک کند انسان ها در زندگی خوشبخت تر باشند و رفاه بیشتری داشته باشند و بتوانند استعدادهایشان را بپرورانند و به علایقشان برسند. کالینیکوس نظریه را به عنوان یک ساختار دانشگاهی که بتواند از قِبلش درآمد کسب کند و با این ساختارها خودنمایی کند نمی خواهد.

یکی از دیگر ویژگی های کالینیکوس توجهی است که او به اقتصاد سیاسی دارد و انگار به بینان های تفکر مارکسی رجوع می کند. این ویژگی کالینیکوس چقدر در آثار او مشهود است؟

اقتصاد سیاسی ذات پروزه مارکس است. نمی توان کار مارکس را به دو شاخه تقسیم کرد ولی واقعیت قضیه این است که اوج کار مارکس «کاپیتال» است. مارکس از نقطه ای آغاز می کند و در انتها و در زمان پختگی اش به کاپیتال می رسد. اساس کار مارکس مبتنی بر شیوه تولید است و از نظر او اقتصاد سیاسی شالوده و زیرساخت جامعه است. اقتصاد سیاسی نیز در برابر تدبیر منزل مطرح است.

در دوران فئودالیسم اقتصاد به تدبیر منزل محدود می شد در حالی که اصطلاح اقتصادی سیاسی به این معناست که حالا ما با یک اقتصاد کلی و عمومی رو به روییم که سراسر جامعه را در بر می گیرد.

کار مارکس هم به اقتصاد کلی، یعنی به شیوه تولید و روابط تولید و نیروهای تولید، مربوط است. در این میان دور شدن برخی جریان های چپ از اقتصاد سیاسی تاریخچه ای دارد که در طول زمان، مارکسیسم را به یک رشته دانشگاهی تبدیل می کند و به مارکسیسم فلسفی می انجامد. مارکسیسم فلسفی جریانی است که خودش را فقط در دانشگاه ها محدود می کند و از سیاست به طور کامل کنار می کشد.

سیر تحولات مارکسیسم فراز و نشیب های مختلفی داشته و با شکست بزرگ انقلاب در اروپا بعد از انقلاب اکتبر گرایش هایی سر برآوردند که اساس کمتر سیاسی اند و کمتر به اقتصاد سیاسی گرایش دارند و بیشتر به جنبه های فرهنگی توجه می کنند. نقطه اوج این گرایش، مارکسیسم غربی است که طیف های مختلفی را شامل می شود و از لوکاچ فعال در احزاب- که به عنوان پدر مارکسیسم غربی شناخته می شود- تا کسانی مثل کارل کُرش و مکتب فرانکفورت ذیل این جریان طبقه بندی می شوند. مکتب فرانکفورت درواقع حاصل شکست انقلاب در اروپاست. بعد از این شکست ما دیگر با یک طبقه انقلابی که در اتحادیه های سرخ متمرکز شود و بخواهد انقلاب کند مواجه نیستیم.

در نتیجه جریان های چپ که به دنبال چاره ای برای این وضعیت بودند به قلمرو فرهنگ رو آوردند و از اقتصاد سیاسی دور شدند. حتی در کار کسی مثل آنتونیو گرامشی که در همین مارکسیسم غربی می گنجد، توجه به فرهنگ بسیار پررنگ تر دیده می شود و برای او مفهوم هژمونی به معانی هژمونی فرهنگی است، گرچه این هژمونی فرهنگی خود را اساسا در کارکردهای سیاسی دولت نشان می دهد.
«مارکسیسم و فلسفه»؛ کتابی برای بازگشت به مارکس
این سیر را می توان ادامه داد اما به هر حال میخواهم بگویم دوری جریان ها یچپ از اقتصاد سیاسی و روی آوردن به فرهنگ تاریخچه ای دارد که باید در نظر گرفته شود و بر جدایی دو اصل جدانشدنی اندیشه مارکس استوار است و آن هم انتقادی بودن و هم انقلابی بودن تفکر مارکس است؛ اما یکی از ویژگی های مشترک این جریان های فرهنگی این است که آن ها غالبا به دانشگاه ها و محیط های آکادمیک و نظریه پردازان محدود بوده اند. در مقابل، جریان هایی هم وجود دارند که همچنان به اقتصاد سیاسی و بر بنیان ها تاکید دارند و معمولا باید آن ها را در میان احزاب چپ یافت که تکیه شان بر نوعی تفکر ارتدوکسی است و تاکیدشان بر طبقه تحول خواه است.

حالا برخی مثل کالینیکوس این طبقه تحول خواه را طبقه کارگر می دانند و برخی دیگر مثل آلتوسر این عامل تغییر را مبارزه طبقاتی می دانند. در این میان اساس کار کالینیکوس بر اقتصاد سیاسی است و به اعتقاد من، از عهده این کار هم خیلی خوب برآمده است. این اصلا به این معنا نیست که او عنصر فرهنگ را نادیده گرفته است. چنانچه در هر دو کتابی که من از او ترجمه کرده ام می بینیم که او عنصر فرهنگ را هم در نظر دارد. خود او توضیح می دهد در دوره ای که جامعه شناسی را به نظریه اجتماعی تبدیل کردند، او از جمله کسانی بوده که به تجدید حیات اقتصاد سیاسی پرداخته و خودش را کسی می داند که می خواهد تفکر مارکسی را بر این بافتار قرار دهد.

کالینیکوس تحت تاثیر چه جریان ها یا چهره هایی در سنت مارکسیستی است؟

فکر می کنم او بیش از همه تحت تاثیر لویی آلتوسر بوده است. برای توضیح این تاثیرپذیری توجه به کاری که آلتوسر کرده ضروری است. در اواخر دهه شصت میلادی پروژه مکتب فرانکفورت با فلسفه آلتوسری درهم می شکند. آلتوسر اساس دو چیز را نفی می کند؛ نخست اومانیسم مارکسیستی و سپس دیالتکتیک هگلی. آلتوسر معتقد است اومانیسم مارکسیستی از بازمانده های ذهن جوانی است که هنوز پالایش نیافته و از زواید فلسفه ایده آلیستی پاک نشده است. او استدلال می کند انسان ذاتی ندارد که بخواهد از آن بیگانه شود یا به عبارتی خودی وجود ندارد که از خود بیگانه شود.

به اعتقاد او، این باور برآمده از ساختاری ایده آلیستی و بازمانده میراث هگل است. به عبارتی، به اعتقاد آلتوسر، این باور که ایده ای وجود دارد که وقتی شکل عینی پیدا کند از خودش بیگانه می شود یا وقتی ذهن تجسد عینی پیدا کند از خودش بیگانه می شود، اصلا مارکسیستی نیست. او دیالکتیک هگل را هم باطل اعلام می کند و می گوید دیالکتیک هم مارکسی نیست. آلتوسر نقل قولی از «ایدئولوژی نظام آلمانی» می آورد و می گوید ما تنها یک علم را به رسمیت می شناسیم و آن هم تاریخ است.
بعد این قضیه را پیش می کشد که هیچ عامل یا کنشگر جمعی در تاریخ وجود ندارد و به عبارتی سوژه ای وجود ندارد بلکه آنچه در تاریخ عمل می کند، مبارزه طبقاتی است. یعنی قهرمان تاریخ مبارزه طبقاتی است، نه طبقه کارگر به ماهو طبقه کارگر. البته طبقه کارگر می تواند در این مبارزه طبقاتی عاملی برای پیشبرد تاریخ باشد.

با در نظر داشتن این موارد می توان گفت کالینیکوس در میان چهره های چپ بیش از همه تحت تاثیر آلتوسر بوده است. حالا چرا آلتوسر؟ به خاطر این که آلتوسر درست در مقابل مارکسیسم فرهنگی قرار می گیرد. مارکسیسم فرهنگی بیش از هر چیزی با مارکس جوان سر و کار دارد؛ یعنی با مارکس «دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴»، مارکس منعطفی که مخالف از خود بیگانگی است و حتی مارکس شاعری که به دنیا شاعرانه نگاه می کند. غافل از آن که بعدتر ما با مارکسِ پیرِ «کاپیتال» مواجهیم که فقط به ساختارهای اقتصادی محض فکر می کند و معتقد است که با دگرگونی ساختارهای اقتصادی ساختارهای فرهنگی هم دگرگون می شود.

آلتوسر فکر می کند یک شکاف معرفت شناختی بین مارکس «دست نوشته ها» و مارکس «کاپیتال» وجود دارد. او معتقد است مارکس کمال یافته و مارکسی را که مارکسیست است باید در کاپیتال جست و جو کرد. در نتیجه اگر آلتوسر به همراه بالیبار کتاب «Reading Capital» را می نویسد درواقع می خواهد خوانش جدیدی از «کاپیتال» داشته باشد و در کتاب «برای مارکس» نیز می خواهد این را ثابت کند که مارکس در برابر تمام جریان های مارکسیسم فرهنگی و کسانی که می خواهند مارکسیسم را فقط در دانشگاه و محافل دانشگاهی محدود کنند قرار دارد.
حتی از این فراتر، کسی مثل لوچو کولتی معتقد بود که می توان مارکسیسم را جدا از زمینه اقتصاد سیاسی و حتی جدا از سیاست در نظر گرفت و درواقع می خواست مارکسیسم را به عنوان یک روش به کار ببرد. چنانچه کارل کرش هم مارکسیسم را نوعی روش کشفی می دانست.

می خواهم بگویم آلتوسر در مقابل تمام این برداشت ها قرار دارد و در دهه های شصت و هفتاد جنبه ای فراگیر در اروپا پیدا می کند. این را هم در نظر داشته باشیم که دهه شصت دهه تاثیر بسیار سنگین مائو تسه تونگ هم هست و او در مقابل ارتدوکس بودن حزب کمونیست شوروی قرار می گیرد. مائو بر انقلاب فرهنگی تکیه می کند و به پیروی از لنین و حتی خیلی غلیظ تر از او بر امر سیاسی تاکید دارد و معتقد است آدم ها باید سوسیالیست بار بیایند و بر انگیزه های معنوی انگشت می گذارد.
همان زمان مائو دو، سه کار فلسفی مثلا درباره عمل، و درباره تضاد هم منتشر می کند. این ها در یک دوره ای در اروپا و خاصه فرانسه مطرح شدند و در کل مائو بر محافل روشنفکری چپ رادیکال تاثیرگذار بود و انقلاب فرهنگی اش با استقبال فراوان مواجه شد. حتی در بین فیلمسازان می بینیم که کسی مثل ژان لوک گدار گرایش عمیقی به مائو دارد. خود آلتوسر هم از کسانی بود که مائو را خوانده بود و خیلی جاها می توان تاثیر او را در کارهایش دید. پس در کنار آن کسانی که به عنصر فرهنگ اهمیت می دهند باید مائو را هم درنظر گرفت که به امر سیاسی تکیه می کرد.
«مارکسیسم و فلسفه»؛ کتابی برای بازگشت به مارکس

مهم ترین ویژگی ای که «مارکسیسم و فلسفه» را از دیگر کتاب های مشابه متمایز می کند، چیست؟

برجسته ترین ویژگی این کتاب که شاید درنظر هر مارکسیستی عجیب هم بیاید، این است که کالینیکوس مارکسیسم را بر اساس نوعی فلسفه متمایز معنا می کند و می خواهد دست به تجربه ای جدید بزند و به واسطه فلسفه تحلیلی به سراغ مارکسیسم برود. یعنی چیزی که کسی تا آن زمان به سراغش نرفته بود.

اساس فلسفه تحلیلی بر این است که هر پدیده ای را به عناصر ساده اش فرو می کاهد. وقتی قرار است پدیده ای را در جمله به عناصر ساده فروبکاهیم بلافاصله با مسئله زبان و معنا سر و کار خواهیم داشت. همان چیزی که بعدها پوزیتویست های منطقی بر آن تاکید می کردند و می گفتند باید ببینیم که آیا یک جمله اعتبار دارد و تحقیر پذیر است یا نه. مثلا می گفتند بسیاری از گزاره های اخلاقی نه درستند و نه غلط بلکه پرت و یاوه اند.

آن ها معتقد بودند که می توانیم به واسطه تجزیه گزاره ها به پایه هایشان، آن ها را تجزیه و تحلیل کنیم و نشان دهیم که آیا مبهم گویی های فلان فیلسوف اصلا معنایی دارد یا نه. کاری که کالینیکوس هم به تبعیت از آلتوسر انجام می دهد همین است. کار آلتوسر هم مبتنی بر نوعی تحلیل بود و آن قدر کار تحلیلی اش گسترده شد که به گرایشی در مارکسیسم به نام مارکسیسم تحلیلی منجر شد. گزارش کالینیکوس به این نوع فلسفه تحلیلی است و اساسش مبتنی بر این است که پیوندی میان مارکسیسم با فلسفه ای که در بریتانیا بیشترین هوادار را دارد برقرار کند.

با توجه به مواضع مارکس درباره فلسفه در آثار مختلفش و از جمله در تز یازدهم «تزهای فویرباخ»، به طور کلی چه نسبتی می توان میان فلسفه و تفکر مارکسی برقرار کرد؟

کالینیکوس در همان ابتدای کتاب نقل قولی از مارکس می آورد و می نویسد: «مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی حتی از این هم بی تعارف تر بودند. فلسفه و مطالعه جهان واقعی همان نسبتی را با یکدیگر دارند که استمناء و عشق جنسی.» استمناء چیزی است که در ذهن می گذرد اما عشق دو جنس به یکدیگر و تحقق آن امری کاملا مادی است که در ذهن رخ نمی دهد، امری کاملا عینی است. کار مارکس روشن است. او قصد فلسفه روزی نداشت و به دنبال دستگاهی متافیزیکی نبود. متافیزیکی به معنای امر استعلایی که از مور درون مانا و درون ذاتی فراتر می رود و کلیت هایی را به یک مقوله می بخشد که کلیت بردار نیست.

مارکس معتقد نبود که مارکسیسم و ماتریالیسم تاریخی در زمینه ذهن و جامعه به طور یکسان عمل می کند و همه این ها را در بر می گیرد. مارکس حتی صراحتا می گفت راه حل ها یا مباحثی که مطرح می کنم همه شمول نیست و برای تمام جوامع نسخه ای یکسان نمی نویسد. به اعتقاد من مارکس مراقب بود که از تفکرش یک فلسفه متافیزیکی بیرون نیاید.

در این جا دو نکته حیاتی وجود دارد.
یکی این که بی تردید مارکسیسم دیالکتیکی است و از دیالکتیک هگل بهره برده و این دیالکتیک را در همه جا به کار بسته است. چنان که خود مارکس می گوید اگر فرصت کنم درباره دیالکتیک چند صفحه ای خواهم نوشت که البته این فرصت را پیدا نمی کند ولی نشان می دهد دیالکتیک هگل را ارج می نهد. دیگر این که مارکسیسم بی شک ماتریالیستی هم هست. یعنی همه چیز را به بُن و پایه مادی اش بر می گرداند. تفکر مارکس دوآلیستی هم نیست که هم امر معنوی را درست بداند و هم امر مادی را.

مارکس برای ذهن بشری هم به دنبال مبناها و شالوده های مادی بیولوژیکش می گردد. بنابراین مارکسیسم هم ماتریالیستی است و هم دیالکتیکی ولی مطلقا در یک ساختار بسته سیستماتیک به اسم ماتریالیسم دیالکتیک جا نمی گیرد. به هر حال ما یادمان نرود که این ترم را پلخانف ساخت و خیلی فرق می کند که تفکر شما هم ماتریالیستی باشد و هم دیالکتیکی، اما در چارچوب ماتریالیسم دیالکتیک نگنجد.

ماتریالیسم ماکس چنان که در یازده تز فویرباخ هم شرح می دهد، ماتریالیسم عملی است. مارکس می گوید من نه با ابژه یا شیء بلکه با ابژه در ارتباط با انسان سر و کار دارم. مارکس تفکر به شدت همتافته ای دارد که نمی توان از آن یک تفکر مکانیکی بیرون کشید. تز یازدهم می گوید فیلسوفان هم یک به نحوی جهان را تفسیر یا تعبیر کرده اند اما حاق مطلب در تغییر آن است. حالا ممکن است از این تز این برداشت غلط صورت گیرد که نیازی به فلسفه یا تعبیر جهان وجود ندارد، اما تز یازدهم به این معنا نیست که فیلسوفان نباید تعبیر کنند و فقط باید تغییر بدهند.

من در جهان هیچ مفسری بالاتر از مارکس نمی شناسم. کسی که کاپیتال می نویسد برای این که قانون ارزش و استثمار و ارزش اضافه را توضیح دهد، درواقع در حال توضیح جهان است. ولی این نکته مهم است که آیا ما دنیا را فقط محل اندیشه و اندیشه ورزیدن می بینیم، یا اندیشه ورزی را برای تغییر دادن می خواهیم. در آن صورت دیگر ذهن و عین از هم جدا نیست و یک پیوند دیالکتیکی بین اندیشه و عمل برقرار است؛ همان چیزی که خود مارکس به درستی نام پراکسیس، یعنی همتافتگی جدایی ناپذیر نظر و عمل، بر آن می گذارد. پس تناقضی در کار نیست. اساس کار مارکس این بود که دنیا را برای تغییر توضیح می دهد.
پ
برای دسترسی سریع به تازه‌ترین اخبار و تحلیل‌ رویدادهای ایران و جهان اپلیکیشن برترین ها را نصب کنید.

همراه با تضمین و گارانتی ضمانت کیفیت

پرداخت اقساطی و توسط متخصص مجرب

ايمپلنت با ١٥ سال گارانتي 9/5 ميليون تومان

ویزیت و مشاوره رایگان
ظرفیت و مدت محدود
آموزش هوش مصنوعی

تا دیر نشده یاد بگیرین! الان دیگه همه با هوش مصنوعی مقاله و تحقیق می‌نویسن لوگو و پوستر طراحی میکنن
ویدئو و تیزر میسازن و … شروع یادگیری:

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

سایر رسانه ها

    نظر کاربران

    • بدون نام

      جالب بود

    ارسال نظر

    لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

    از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

    لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

    در غیر این صورت، «برترین ها» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

    بانک اطلاعات مشاغل تهران و کرج