بیتا و دوستانش پس از آن ۱۲روز تا ابد ایران میمانند
صف نانوایی شلوغتر از همیشه بود. صدای پدافند گاهی از دور و گاهی از نزدیک آدمها را از پیادهرو به خیابان میکشید تا با احساس ترس و کنجکاوی توامان، رد گلولههای پراکنده در هوا را بگیرند و حیرتزده آتشی که بالای سرشان معلق است را تماشا کنند.
علیرضا بخشی استوار در هفت صبح نوشت: صف نانوایی شلوغتر از همیشه بود. صدای پدافند گاهی از دور و گاهی از نزدیک آدمها را از پیادهرو به خیابان میکشید تا با احساس ترس و کنجکاوی توامان، رد گلولههای پراکنده در هوا را بگیرند و حیرتزده آتشی که بالای سرشان معلق است را تماشا کنند.
دختر بیست و پنج یا شش سالهای بود. پشت سر مادرش در صف تکی نانوایی ایستاده بود و سر از گوشی بر نمیداشت. مادر گاهی به عقب نگاه میکرد و به دخترش خیره میشد. گاهی هم چشم به آسمان میدوخت و دوباره به تنور نانوایی نگاه میکرد.
دختر گفت: «به بیتا بگو بیاد امشب خونه ما». مادرش گفت: «وسایلشونو جمع کردن امشب میرن». دختر گفت: «کجا میرن؟» مادرش گفت: «باغ یکی از دوستاشونه سمت کلاک و دماوند». دختر گفت: «پس میریم میشینیم سریال میبینیم». مادرش نگاهی با تعجب به دختر انداخت و سکوت کرد.
دختر انگار که متوجه تعجب مادر شده باشد لحظهای با لبخند و سر تکان دادن، به مادرش گفت: «چیه مگه؟» مادرش گفت: «تیر و ترکشی تو سرت خورده؟» دختر با تعجب گفت: «مامان!!» طوری که اکثر آدمهای داخل صف حواسشان از رگبار گلولههای در آسمان متوجه دختر شد. دختر لحظهای سکوت کرد و به آدمهای داخل صف نگاه کرد.
یک قدم به مادرش نزدیکتر شد و با لحنی آرام گفت: «سریال اجل معلق رو دانلود کردم و ریختم توی فلش بشینیم ببینیم. حرفم نزن». مادرش گفت: «واقعا تمرکزشو ندارم. خندهام نمیاد. نمیتونم بخندم». دختر بازوان مادرش را محکم فشار داد و گفت: «مامان!! حرص آدمو در میاری. به نظرم هیچ ربطی نداره. اتفاقا باید ببینی تا حالت عوض بشه. من حوصله ندارم یه گوشه بشینی خودتو بزنی به غم و غصه هی خبر چک کنی و استرس بگیری».
مادر گفت: «یه جوری نگو انگار تو هشت سال جنگ دیدی من ندیدم. وقتی بمب بیاد دیگه من و تو، بیتا و نرگس نمیشناسه. میخوای با این فکر بشینم چی ببینم؟ اونم از مامان جون. سرتق بازیش گل کرده به حرف هیچکس گوش نمیده از خونه تکون نمیخوره». دختر گفت: «میذارم، صداشم بلند میکنم که مجبور باشی بیای ببینی. واقعا خندهداره. اصلا از قسمت اول میذارم که با هم ببینیم بریم جلو. صداش هر چی بلندتر باشه بهتر. صدای تق و توق کمتر میاد».
نانوا آنها را صدا زد و نان را برداشتند و رفتند. خانم دیگری شروع کرد با پشتسریاش درباره دخترش صحبت کردن.
«دختر من تا دیروز مهاجرت مهاجرت میکرد و حالا میگه من از اینجا تکون نمیخورم. من و باباشو اسیر خودش کرده. من نمیفهمم اینها بالاخره چی میخوان؟ تا دیروز پا تو یه کفش که من باید برم خارج موسیقی بخونم و اینجا اِلُ و بِل... دیروز به من میگه واقعا اگر دوستهای من یه روزی جنگ بود و میرفتن جبهه من چهجوری میتونستم نرم. اصلا از این رو به اون رو شده». خانم ایستاده در صف گفت: «هنوز چَک زندگی رو نخورده».
مادر دختر گفت: «بهش میگم حالا از دور صدای گرومپ گرومپ انفجار میاد. اگه میخورد یه جایی همین بغل دستت میرفتی هفت تا سوراخ قایم میشدی». خانم ایستاده در صف سری تکان داد و گفت: «خدا داند. هیچکسی تا تهش معلوم نمیکنه چه عاقبتی داره.
اینها با این همه قر و فر که دارن هنوز معصومن. خدا رو چه دیدی شاید اینها عاقبتشون ختم به خیر شد». مادر گفت: «چه میدونم خانم. چه ختمی؟ چه خیری؟ فعلا که من و باباشو عاصی کرده. من خیلی میترسم. اینجا هم که شده مثل قبرستان. نه نور و نه آدم و نه هیچی. خدا به داد برسه».
نانوایی شلوغتر میشد و صدای پدافند ممتد و بیوقفه میآمد. همه با نیمنگاهی به آسمان نان را از شاطر میگرفتند. حیران و دستپاچه در خیابان به سوی خانه روان میشدند.
نظر کاربران
داستان قشنگی بود
و در آخر جز هیچ به جیب ملت بزرگ ایران نمی رود
پاسخ ها
مگه قراره چیزی تو جیبمون بره ایرانم سربلند باشه ایرانی بلده پول تو جیبش رو دربیاره
چی شد؟ 😳😳😳
فقط اخراج
خب ؟؟!!
بیتا که نمیخواست بره خارج ،رفتن دماوند 😀
ولی اون قسمت که دختره به مامان باباش گفته من از اینجا تکون نمیخورم ، واقعا شرح حال یه انسانه که در هیچ شرایطی کشورشون ول نمیکنه و به بهانه جنگ از زادگاهش فرار کنه ، ولی افغانیا سالهاست که به بهانه جنگ ریختن تو ایران و اگه واقعا هم دلیلشون جنگ باشه پس معلوم میشه اصلا قابل اعتماد نیستن ، هر چند که به نیتی دیگه وارد ایران شدن و بی وقفه زادوولد میکنن تا روزی به نیت شومشون برسن و هزاران افسوس که بعضی ایرانیها که فعلا از بودن افغانیا سود میبرن اونها رو برادر و خواهر و هم دین و هم زبون معرفی میکنن اگه وضع به همین منوال پیش بره این افغانیا هستن که اونها رو با دستمزد کم بکار بگیرن و ایران عزیز رو بدون جنگ صاحب بشن
خب ؟
انشالله هیج جای. دنیا جنگ و خونریزی نباشه و همه در کنار هم با خوشی زندگی کنن.
ب امید پایان جنگ در غزه و اکراین
منم هیچ جا نمی رم وقتی روز اول جنگ بود من به دلایلی دور از خانوادم بودم همون روز بهر بدبختی بود برگشتم گفتم اگر قراره بمیریم بذار همه کنار هم بمیریم
همیشه هم می گم عمری که قراره با توی جا افتادن و پوشک و لگن تموم بشه بهتر که تا سر پا هستم فدای وطن بشه هیچ ترسی ندارم از مردن و اگر کشورم در خطر باشه من حاضرم جانم هم فدا کنم
اتفاق بدی برای بیتا و مادرش افتاد ؟ خدا کنه همشون سالم و سلامت باشند
من که نفهمیدم چی شد بلاخره