طنز؛ چرا تاریکیها رو میریزین توی کافهها؟
احمدرضا كاظمي در ستون طنز روزنامه قانون نوشت: شاید اگه توماس ادیسون میدونست که صدها سال بعد از اینکه لامپ رو اختراع کرد، یه عده یه سری کافیشاپ توی ایران میزنن که داخلش چشم چشم رو نمیبینه، اولین لامپی که ساخته بود رو مینداخت زمین و با کف پا میکوبید روش لهش میکرد و
احمدرضا كاظمي در ستون طنز روزنامه قانون نوشت:
شاید اگه توماس ادیسون میدونست که صدها سال بعد از اینکه لامپ رو اختراع کرد، یه عده یه سری کافیشاپ توی ایران میزنن که داخلش چشم چشم رو نمیبینه، اولین لامپی که ساخته بود رو مینداخت زمین و با کف پا میکوبید روش لهش میکرد و میگفت «گور بابای بشریت! برق میخوان چیکار! با همون شمع کارشونرو راه بندازن». نمیدونم تا حالا گذرتون به کافهها خورده یا نه ولی واقعا هرچی از میزان تاریک بودن محیطشون بگم، کم گفتم! اینا حتی توی روز هم که هوا بهصورت طبیعی روشنه یه سری پرده برزنتی میکشن روی پنجرههای کافه که تاریکی فضا حفظ بشه! من حتی شک دارم اینا آدم باشن، بهنظرم نسل جدید خونآشامهان که اینقدر از نور فراریان!
من دو ماه پیش یه قرار خواستگاری داشتم که طرف یه خانم دکتر خیلی پولدار بود و مامانم بعد از کلی پرس و جو توی فامیل برام پیداش کرده بود! عکسهاش رو هم دیده بودم و 175 سانت قد داشت، چشمای آبی و خلاصه قیافه در حد هالیوود. منم برای جلسه اول دعوتش کردم به یکی از همین کافیشاپهای تیریپ روشنفکری که مثلا جلوش کلاس بذارم! روز دیدار همین که وارد کافه شدم هیچ جارو ندیدم! فقط یه کورسوی شمع جلوی صندوق معلوم بود. رفتم به صاحب کافه گفتم من وعده داشتم اینجا، گفت بله برید «اون گوشه» منتظرتونه خانوم! خلاصه با هزار مکافات عین این کورها خودمرو رسوندم به «اون گوشه» کافه و نشستم با طرف کلی حرف زدم و مخش رو گرفتم به کار و اونم به طرز عجیبی با همه شرایط کنار اومد.
شاید اگه توماس ادیسون میدونست که صدها سال بعد از اینکه لامپ رو اختراع کرد، یه عده یه سری کافیشاپ توی ایران میزنن که داخلش چشم چشم رو نمیبینه، اولین لامپی که ساخته بود رو مینداخت زمین و با کف پا میکوبید روش لهش میکرد و میگفت «گور بابای بشریت! برق میخوان چیکار! با همون شمع کارشونرو راه بندازن». نمیدونم تا حالا گذرتون به کافهها خورده یا نه ولی واقعا هرچی از میزان تاریک بودن محیطشون بگم، کم گفتم! اینا حتی توی روز هم که هوا بهصورت طبیعی روشنه یه سری پرده برزنتی میکشن روی پنجرههای کافه که تاریکی فضا حفظ بشه! من حتی شک دارم اینا آدم باشن، بهنظرم نسل جدید خونآشامهان که اینقدر از نور فراریان!
من دو ماه پیش یه قرار خواستگاری داشتم که طرف یه خانم دکتر خیلی پولدار بود و مامانم بعد از کلی پرس و جو توی فامیل برام پیداش کرده بود! عکسهاش رو هم دیده بودم و 175 سانت قد داشت، چشمای آبی و خلاصه قیافه در حد هالیوود. منم برای جلسه اول دعوتش کردم به یکی از همین کافیشاپهای تیریپ روشنفکری که مثلا جلوش کلاس بذارم! روز دیدار همین که وارد کافه شدم هیچ جارو ندیدم! فقط یه کورسوی شمع جلوی صندوق معلوم بود. رفتم به صاحب کافه گفتم من وعده داشتم اینجا، گفت بله برید «اون گوشه» منتظرتونه خانوم! خلاصه با هزار مکافات عین این کورها خودمرو رسوندم به «اون گوشه» کافه و نشستم با طرف کلی حرف زدم و مخش رو گرفتم به کار و اونم به طرز عجیبی با همه شرایط کنار اومد.
به محض اینکه از کافه زدیم بیرون، دیدم يه بانوي 59 ساله كنارم از كافه اومد بيرون! بش گفتم: «تو کی هستی دیگه؟» گفت: «وا، همین الان ازم داخل کافه خواستگاری کردی!» گفتم:«تو دکتری؟» گفت:«نه!» گفتم:«چشماتم که آبی نیست! قدتم که به زور 125 سانت میشه!» گفت:«خب که چی؟» گفتم: «خب که چی نداره! این لعنتیا صدای موزیک رو هم اینقدر زیاد کردن که من حتی از صدات هم نتونستم سنت رو تشخیص بدم!» اونم گفت: «به من چه! رو من اسم گذاشتی!» و خلاصه سرتون رو درد نیارم الانم ازدواج كرديم و سر خونه زندگیمون هستیم! فقط شما یادتون باشه اگه توی این کافههای تاریک قرار خواستگاری گذاشتین، یه چراغ قوه با خودتون ببرین! اگرم چراغ قوه نداشتن و از صاحب کافه پرسیدن کجا برم بشینم و اونم گفت برید «اون گوشه»، دقیقا ازش بپرسید کدوم گوشه! گوشه سمت چپ یا گوشه سمت راست!
پ
ارسال نظر